تماس با ما

فید خبر خوان

نقشه سایت

محصولات آرایشی بهداشتی ارگانیک

می خواهم همراهم باشید تا بهترین ها را ببینید و بشنوید شاید لبخند رضایتی مهمان لبهایتان شد.


آموزش فرشینه بافی (ملزومات اجرا)


وسایل لازم برای بافت شبه قالی

1- گونی ( بهتره که گونی که انتخاب می‏کنید جنسش نازک نباشه، من خودم از گونی برنج 50 کیلویی تایلندی استفاده می‏کنم )

  • سایز این گونی حدود ( 50 × 70 ) برای کارهای بزرگتر می‏تونید هر چند تا که دوس داشتین به هم بدوزین البته با چرخ خیاطی و یا اینکه اگه طرحتون کوچیک بود گونی رو نصف کنید )
  • قبل از شروع کار حتما گونی رو شسته و یک یا دو روز زیر فرش پهن کنید تا صاف شود.

2- سوزن شبه قالی ( دو نوع تو بازار وجود داره یکی که سرخود و دیگری باید روی یه سرنگ سوار بشه که دومی بهتره )

3- نخ مخصوص شبه قالی ( نخی که من استفاده می‏کنم مارکش بهاران )

4- طرح کار ( اگه کاری که می‏خواین انجام بدین قرینه است اون روی یه کاغذ به سایز کوچیک بکشین و بعد بزرگش کنید و کپی کنید روی گونی در غیر اینصورت، از اول روی گونی بکشید )

  • طرحی که من گذاشتم سایزش 5×7 است برای کشیدن آن بر روی گونی آن را 10 برابر بزرگتر می‏کنیم.
  • برای کشیدن روی گونی می‏تونید از ورق‏های کاربن استفاده کنید اما بعدش دوباره باید روی خطوط رو با خودکار بکشین.
  • حتما طرح مورد نظرتون با لبه گونی باید 5/1 الی 2 سانتیمتر فاصله داشته باشد.

5- سوزن، نخ، قیچی، خط کش و کاربن

طریقه نخ کردن سوزن برای بافت شبه قالی

1- ابتدا یه سوزن خیاطی برداشته و نخ می‏کنیم و دو سر آن را گره می‏زنیم.

2- نخ شبه قالی را از داخل نخ سوزن رد می‏کنیم. ( این کار برای آسانتر شدن نخ کردن سوزن شبه قالی می‏باشد)

3- بعد سوزن را ابتدا، از سرنگ رد کرده و بعد داخل سوزن شبه قالی می‏کنیم.

4- سوزن شبه قالی یه سوراخ دیگه روی سر سوزن دارد، حال ما باید سوزن خیاطی را از اون سوراخ هم رد کنیم از طرف قسمت اریب سوزن

5- بعد از انجام مراحل بالا نخ شبه قالی را از نخ سوزن در آورده و به اندازه 10 سانتیمتر اضافه برای کار می‏گذاریم.

حالا شما برای اجرای طرح فرشینه آماده هستین. در پست بعدی طریقه بافتن شبه قالی رو آموزش خواهیم داد...

با ما همراه باشید.

 

منبع: www.2nafare.com 

فردا دیر است، از همین امروز به فکر برنامه ریزی مالی برای آینده خود باشید!
چرا که تا تصمیمی اتخاذ نشود ، تغییری در زندگی رخ نمی دهد!
و این قانون است!

 

شما می توانید برای مشاوره و تهیه بیمه عمر با ما در ارتباط باشید.

مشاوره حقوقی و تخصصی بیمه های عمر پاسارگاد

احمدیان 09189986914

https://telegram.me/Melody_2

آموزش فرشینه بافی (ملزومات اجرا)
انتشار : ۲۰ تیر ۱۳۹۶

برچسب های مهم

اشک در باران (قسمت چهل و ششم)


ابرهای تيره هوای سرد و برفی صبح را همانند غروب تاريك كرده بود. در آسمان ابرهای تيره به هم ساييده شدند و آذرخشی پديد آمد كه شهر فرو رفته در تاريكی كلن را كاملاً روشن ساخت. لحظه‌ای بعد غرش سهمگين ابرها شنيده شد. و ريزش باران آغاز شد. باران سيل آسا فرو می‌ريخت. گویی دریایی توفانی از آسمان به سوی زمين سرازير گشته بود.

دلنيا ظرف خامه را برداشت و رو به فريدون گرفت: بابا خامه نمی‌خوری؟

فريدون كه هنوز در فكر مهمانی ديشب بود به خود آمد و ظرف خامه را از دلنيا گرفت. در همين موقع زنگ تلفن به صدا در آمد. همه به هم نگاه كردند. تا به حال برايشان پيش نيامده بود كه صبح زود كسی به آنها تلفن بزند. شوان از روی صندلی بلند شد. فريدون از او خواست تا بنشيند و خود به سوی تلفن رفت. گوشی را برداشت، صدای ضعيف و آشنایی او را به نام صدا زد، شيرين بود. اما چرا شادابی هميشگی‌اش در صدايش پيدا نبود؟ از او پرسيد: اتفاقی افتاده؟

شيرين جواب داد: مادرم ديشب حالش بد شده بود او را به بيمارستان بردم، حالا شما را می‌خواهد. به من گفت به شما بگويم به اينجا بيایی.

فريدون مضطرب و نگران آدرس بيمارستان را از او گرفت و بلافاصله از خانه خارج شد. پيرزن روی تخت دراز كشيده بود. با نگاهی به اطراف او فهميد به خاطر مشكل قلبی‌اش او را به بيمارستان آورده‌اند. شيرين كنارش ايستاده بود با ديدن فريدون گل از رخش شكفت و با شادی زيادی به پيشوازش رفت. فريدون پرسيد: حالش چطور است؟

شيرين با تأسف سری تكان داد و چيزی نگفت. فريدون به پيرزن نزديك شد. چهرۀ رنگ پريدۀ او به نظرش زيبا می‌آمد، زيبا و معصوم. لبخندی زد و به آرامی گفت: مادر جان حالت خوب است؟

پيرزن كه مدتی به فريدون خيره شده بود با صدایی رنجيده گفت: شيرين، شيرين بيرون برود.

شيرين نگاهی به فريدون كرد و از اتاق بيرون رفت. پيرزن نگاه نمناكش را از فريدون نمی‌بريد. با خود فكر كرد چقدر بزرگ شده، سپس به سختی لب گشود و گفت: من نمی‌دانم از كجا بگويم، چه طور اين همه حرف را در اين مدت كوتاه بازگو كنم.

فريدون گفت: الان لازم نيست چيزی بگوييد بگذاريد از اينجا بيرون بياييد و حالتان خوب شود آنگاه هرچه دلتان خواست بگوييد.

پيرزن لبخندی زد و گفت: عمر مجال نمی‌دهد.

فريدون سری تكان داد: خدا كند صد و بيست سال زنده بمانيد.

قطره اشكی از چشمان پيرزن بيرون چكيد، آه سردی كشيد و گفت: بگذار سير نگاهت كنم، به اندازۀ تمام مدتی كه تو را نديده‌ام.

فريدون تعجب كرده بود. و متحير او را نگاه می‌كرد. با خود گفت: چه می‌گويد؟ شايد هذيان می‌گويد، و شايد...

پيرزن گفت: فريدون من... تو تمام اميد من بودی. حتی يك لحظه نتوانستم صورت معصومت را فراموش كنم. تو... تو با همۀ فرزندانم فرق داشتی، تو پسر عشق من بودی، اولين فرزندم، اولين اميدم...

سينۀ پيرزن بالا و پايين می‌رفت و اشكهايش بی‌ امان جاری می‌شد. فريدون با دهان باز به او خيره شده بود، نمی‌توانست چيزی بگويد قلبش آهسته‌تر از هميشه می‌تپيد. پيرزن لبهای خشكيده‌اش را تر كرد و گفت: پدرت نگذاشت تو را ببينم، می‌ترسيد تو را از او جدا كنم، هر دوی ما عاشق تو بوديم ولی او نگذاشت حتی يك بار تو را ببينم...

فريدون ناباورانه او را می‌نگريست كه اشكهايش بر گونه‌هايش می‌لغزيد. فكر كرد خواب است و تمام چيزهایی كه شنيده رويایی بيش نيست. كمی سرش را جلوتر برد و به صورت پيرزن نگاه دقيقی انداخت هر چقدر سعی كرد نتوانست قيافۀ مادرش را به خاطر بياورد. مأيوسانه سری تكان داد و گفت: شما چرا اين حرفها را می‌زنيد؟ من اصلاً نمی‌توانم حرفهای شما را...

پيرزن قبل از آنكه فريدون حرفهايش را تمام كند لب گشود و گفت: آری، اصلاً نمی‌توانی حرفهای من را باور كنی. بعد از آنكه پدرت زن گرفت و از عشق او نا اميد شدم با مرد ثروتمندی كه مدتها خواستگارم بود ازدواج كردم... او در شهر ديگری زندگی می‌كرد. ازدواج با او باعث شد تا برای هميشه از تو جدا شوم. تا اينكه چند سال پيش به اينجا آمديم... همان اوايل شوهرم بر اثر سرطان خون جان سپرد. و من در اين غربت با پنج فرزندم زندگی كرديم...

نفسهای پيرزن به شماره افتاد. فريدون هراسان پزشك را بر بالين مادر آورد و ترس تمام وجودش را فراگرفت. او قانع شده بود كه پيرزن مادرش ژاله است. با خود فكر كرد: نمی‌توانم صورتش را به خاطر بياورم.

شيرين از اتاق مادرش خارج شد و به سوی فريدون رفت. فريدون با ديدن او بلند شد و پرسيد: حال مادرت چطور است؟

شيرين نفس عميقی كشيد و گفت: بهتر شده.

سپس نگاهی به فريدون انداخت و با ترديد پرسيد: شما همراهم می‌آييد؟... به خانه می‌روم.

برخلاف تصور شيرين، فريدون بلافاصله قبول كرد.

شيرين كمد مادرش را باز كرد و از ميان وسايلش آلبوم كوچكی را بيرون آورد و به طرف فريدون گرفت: نمی‌‌دانم مادرم چرا می‌خواهد شما اين آلبوم را با خود ببريد.

فريدون لبخندی زد و آلبوم را گرفت و با نگاهی مهربان گفت: شايد با هم نسبتی داشته باشيم، شيرين جان.

شيرين با شنيدن سخنان فريدون گر گرفت. قلبش به شدت می‌تپيد. باور نمی‌كرد فريدون نسبت به او نظر مساعدی داشته باشد. آنقدر هيجان زده شده بود كه می‌خواست فريدون را با تمام وجودش در آغوش بگيرد و سرش را روی شانۀ او بگذارد تا قلب مضطربش آرام بگيرد. در اين حين فريدون غرق در تماشای عكسهای مادرش بود. عكسهای دوران جوانی‌اش. به راستی چقدر شيرين به او شباهت داشت. ناگهان تصويری را ديد كه باعث شد تمام شكش به يقين تبديل شود. عكسی كه پدر و مادرش با او انداخته‌ بودند و كنارش عكسی از كودكی فريدون. بغض را فرو خورد و به ديوار تكيه داد تا تعادلش را حفظ كند. شيرين كه تغيير حالت او را ديد نزديكش شد و پرسيد: چيزی شده؟ چرا ديدن آن عكسها تا اين اندازه شما را ناراحت كرد؟

فريدون عكس خودش را به شيرين نشان داد و گفت: اين عكس متعلق به كيست؟

شيرين جواب داد: فرزند اول مادرم از شوهر قبلی‌اش.

فريدون عكس ديگری را نشان داد و گفت: فرزند اين مرد درست است؟

شيرين به نشانۀ تصديق سخن او سری تكان داد و فريدون در ادامه حرفهايش گفت: اين مرد پدرم منصور است و اين زن مادرم ژاله و اين كودك من هستم.

شيرين ناباورانه نگاهی به چشمان خيس فريدون انداخت و گفت: استاد شما چه می‌گویید؟... می‌خواهيد بگوييد مادرم... مادرم، مادر شماست؟

شيرين نمی‌دانست خوشحال باشد يا ناراحت. خوشحال از اينكه فريدون برادرش است و يا ناراحت از اينكه نمی‌توانست عاشق او باشد.

يك هفته از بهبودی پيرزن نگذشته بود كه شب هنگام به وقت خواب جان به جان آفرين تسليم كرد و غم تازه‌ای را بر قلب رنج ديدۀ فريدون به جا گذاشت. اين سرنوشت فريدون بود كه بعد از ساليان دراز مادری را كه فراموش كرده بود بيابد تا غم مرگ او را بر دوش بكشد. فريدون بار ديگر كنج خلوت گزيد و بر آنچه بر او پيش آمده بود فكر كرد. زندگی تلخی داشت. سراسر رنج و غم، تنها دلخوشی او دلنيا و شوان بودند. شيرين هم بعد از چند ماه با يكی از دوستانش ازدواج كرد و از تنهایی نجات پيدا كرد.

فريدون تازه توانسته بود غم مرگ مادرش را فراموش كند كه سرنوشت غم ديگری را در پروندۀ او حك كرد. اواخر تابستان بود و باد پاييزی با برگهای درختان بازی می‌كرد. آسمان صاف و هوا گرم بود. فريدون خريد زيادی كرده بود و تصميم داشت شب خوشی را با فرزندانش سپری كند. با شادی زيادی زنگ در را به صدا در آورد. بعد از كمی در باز شد. دلنيا با ديدن او به كمكش شتافت و خريدها را به آشپزخانه برد.

فريدون با خوشحالی گفت: امشب حسابی خوش می‌گذرانيم، نظرتان چيست؟

نگاهی به اطرافش انداخت و پرسيد: شوان كجاست؟

دلنيا با دلخوری گفت: به كلاس ويولون رفته.

فريدون به طرف دلنيا چرخيد و گفت: چرا وسايل نقاشی‌ات را جمع نكرده‌ای؟... خودت چرا بغض كرده‌ای؟

به دلنيا نزديك شد و در چشمانش نگاه كرد، ابروانش را در هم كشيد و گفت: چشمانت قرمز شده، گريه كردی؟

دلنيا بغضش را فرو خورد و گفت: يك ساعت پيش از ايران تلفن زدند.

فريدون منتظر بود تا دلنيا حرفهايش را تمام كند. دلنيا پس از مكثی ادامه داد: آتنه بود، دختر عمو كمال گفت ياسر و همسرش فرخنده با عمو و زن‌عمو به شمال رفتند. در جاده چالوس...

ادامه دارد...

 

جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

آموزش ساخت جامدادی (جاعینکی) نمدی


این کیف می تواند جامدادی، جاعینکی و یا برای مامان ها جای لوازم آرایش مسافرتی باشد!

برای الگوی اصلی و آستر. دوبار برش میدهیم

این الگوی بدن جامدادی هست که از هرکدام دو عدد یک بار از نمد و یک بار آستری باید آماده کنید

این الگوی بدن جامدادی هست که از هرکدام دو عدد باید آماده کنید یک بار از نمد و یک بار آستری. آستری می تواند از جنس نمد ،لائی چسب و یا حتی پارچه نخی معمولی باشد.

الگوی روی جامدادی (سگ،گوشش و قلاده اش)

الگوی رویه را ببرید و طرح سگ را روی آن بچسبانید

گوش و قلاده را روی بدن سگ بچسبانید

آستری را با سنجاق یا کوک ساده روی تکه های کار ثابت کنید

دو تکه را با دندان موشی به هم بدوزید

اگر رنگ دوخت با تکه دوزی روی کار هماهنگ باشد جلوه کارتان خیلی بیشتر می شود

دوخت دکمه و جادکمه آخرین قسمت و تکمیل کننده جامدادی خوشگل شماست.

منبع : aftab92.mihanblog.com

 

فردا دیر است، از همین امروز به فکر برنامه ریزی مالی برای آینده خود باشید!
چرا که تا تصمیمی اتخاذ نشود ، تغییری در زندگی رخ نمی دهد!
و این قانون است!

 

شما می توانید برای مشاوره و تهیه بیمه عمر با ما در ارتباط باشید.

مشاوره حقوقی و تخصصی بیمه های عمر پاسارگاد

احمدیان 09189986914

https://telegram.me/Melody_2

آموزش ساخت جامدادی (جاعینکی) نمدی
انتشار : ۱۹ تیر ۱۳۹۶

برچسب های مهم

اشک در باران (قسمت چهل و پنجم)


فصل هشتم

ادامه...

آفتاب به اكراه اشعه‌هايش را از لا به لای ابرهای تيره به زمين شهر كلن تاباند تا مردم را از آغاز روز ديگری با خبر كند. فريدون كش و قوسی به بدنش داد تا خستگی خواب سنگينش را به در كند. با چشمان نيمه باز نگاهی به ساعت روی ميز انداخت. سپس به آرامی از رخت خواب بلند شد و پرده‌ها را كنار زد انعكاس نور خورشيد بر روی برفها چشمانش را آزار می‌داد. آرام آرام و با بی‌حوصلگی از اتاقش خارج شد. آبی به صورتش زد و به آشپزخانه رفت. دلنيا و شوان به مدرسه رفته بودند. ميز صبحانه چيده شده بود قهوه، عسل، كره، مقداری شكلات و نان تست. با ديدن آن لبخندی زد و در دل دلنيا را تحسين كرد. آن روز كمی ديرتر به سر كارش می‌رفت و با خيال راحت صبحانه‌اش را خورد.

آه بلندی سر داد و از كالج بيرون آمد. صدای ظريف دخترانه‌ای باعث شد سرش را به عقب بچرخاند. با ديدن آن دختر اخمی به چهره آورد و فكر كرد: دوباره پيدايش شد، اصلاً حوصله‌اش را ندارم. سپس لبخندی تصنعی زد و گفت: خانم ابراهيم پور با من كاری داشتيد؟

شيرين نفس زنان گفت: استاد خيلی وقت است صدايتان می‌زنم.

- جداً، عذر می‌خواهم متوجه نشدم... حالا، كاری داشتيد؟

شيرين خندۀ بلندی سر داد و گفت: عجله داريد. لابد بازهم اجازه نگرفته‌ايد.

سپس بدون آنكه منتظر جوابی باشد گفت: ديشب نزد مادرم از شما بسيار تعريف كردم طوری كه مادرم مشتاق شد تا در فرصتی شما را ببيند... به خانۀ ما می‌آييد؟

فريدون با بی تفاوتی گفت: من هم خوشحال می‌شوم ايشان را ملاقات كنم. فردا او را با خود بياوريد.

لبخند بر لبان شيرين خشكيد و به آرامی گفت: مادرم پير است.

- فكر نمی‌كنم زياد هم پير باشد، مگر آنكه شما فرزند بزرگش نباشيد.

شيرين سری تكان داد و گفت: من آخرين فرزند او هستم و دو خواهر و دوبرادر ديگر هم دارم.

- پس خانوادۀ شلوغ و گرمی داريد.

- نه، همگی ازدواج كرده‌اند و من و مادرم تنها زندگی می‌كنيم.

فريدون آهی كشيد و با بی‌ حوصلگی به اطرافش نگاهی انداخت، سپس گفت: بنابراين فردا شب به همراه مادرتان به منزل ما بياييد.

شيرين خسته شد با لحنی قاطعانه گفت: استاد طلوعی فردا شب به همراه فرزندانتان بياييد. منتظر شما هستيم.

شيرين می‌دانست كه لجاجت فريدون با اين گفته پايان می‌پذيرد. لبخند پيروزمندانه‌ای بر لب نشاند و ادامه داد: خيلی دلم می‌خواهد آنها را ببينم.

فريدون تسليم خواستۀ شيرين شد و دعوت او را پذيرفت.

دلنيا غرق در تماشای دكوراسيون مجللی بود كه با اشياء گرانبها تزيين شده بود. شوان كه در كنار او نشسته بود تنه‌ای به او زد و آهسته گفت: چرا ادای نديد بديدها را در می‌آوری؟

دلنيا لبخندی زد و گفت: نه بچه جان اينطوری فكر نكن، من از زيبایی آنها خوشم آمده، فقط آنها را تماشا می‌كنم نه آنكه به نداشتنشان حسرت بخورم.

در اين هنگام شيرين نزديك دلنيا شد و گفت: تو نمی‌خواهی كمی راحت باشی؟ بلند شو روسری‌ات را در بياور، خانه به اندازۀ كافی گرم هست.

دلنيا با ترديد نگاهی به فريدون انداخت و منتظر پاسخی از او بود. فريدون گفت: مثل اينكه شيرين خانم با مادرشان تنها زندگی می‌كنند.

دلنيا لبخندی زد و روسری‌اش را برداشت و موهای كوتاه سياه رنگش را بيرون انداخت. شيرين خنديد و گفت: الان شبيه پدرت شدی.

فريدون نگاهی به اطاف انداخت و رو به شيرين گفت: مادرتان هنوز خواب هستند؟... بی‌ موقع آمديم.

شيرين با دستپاچگی گفت: نه، عصر حالش خوب نبود. مسكنی به او دادم و خوابش برد...

حرفش تمام نشده بود كه پيرزنی با موهای سفيد و چشمانی آبی و صورتی‌ رنگ پريده در حالی كه با كمك عصای چوبی خوش نقش و نگارش سعی می‌كرد آرام آرام خودش را به آنها برساند. از راهروی باريكی كه منتهی به اتاق او بود بيرون آمد. شيرين با ديدن او به كمكش شتافت تا او را روی مبل بنشاند. فريدون و دلنيا و شوان كه برای ادای احترام بلند شده بودند نشستند. پيرزن پس از آنكه خستگی‌اش برطرف شد با صدای رنجور به آنان خوش آمد گفت. فريدون گفت: ببخشيد نبايد مزاحمتان می‌شديم شما با اين حالتان احتياج به استراحت داريد.

پيرزن لبخند سردی بر لب نشاند و گفت: مدتها بود كه هيچ مهمانی به خانۀ ما نيامده بود البته جدا از بچه‌هايم...

مكثی كرد و آهی كشيد سپس افزود: آنها هم ديگر سرگرم زندگی‌شان شده‌اند زياد اينجا نمی‌آيند.

فريدون به آرامی طوری كه مراعات حال پيرزن را می‌كرد گفت: گرفتاری‌های زندگی آنقدر زياد است كه همه به نوعی دچار آن شده‌ايم.

پيرزن به نشانۀ تصديق سخنان او سری جنباند و رو به شيرين كرد: شيرين جان نمی‌خواهی مهمانهايت را معرفی كنی؟

شيرين به فريدون اشاره كرد و گفت: ايشان همان استادی هستند كه صحبتشان را كرده بودم آقا فريدون و آنها فرزندانش هستند دلنيا خانم و آقا شوان.

پيرزن خنديد و گفت: پير شده‌ام و بيماری هم قدرت درست فكر كردن را از من ربوده، تا حالا چند بار اسمتان را از شيرين شنيده‌ام ولی زود فراموش می‌كنم. هنوز جای شكر دارد كه آلزايمر نگرفته‌ام. استاد فريدون طلعتی درست است؟

شيرين صورتش را نزديك مادرش برد و گفت: طلوعی مادر جان.

پيرزن خندۀ بلندی زد و سری تكان داد. آنگاه نگاه عميقی به فريدون انداخت. با همان نگاه مهرش به دلش نشست احساس می‌كرد سالهاست او را می‌‌شناسد. فريدون اندكی به جلو خم شده بود. دستانش را روی زانو رها كرده بود و به زمين خيره شده بود. پيرزن كه هنوز نگاهش را از او نبريده بود، تصوير كودكی در مقابلش ظاهر شد كه گوشه‌ای كز كرده بود و در فكر فرو رفته بود. شيرين نگاهی به ساعت بزرگ روی ديوار انداخت و گفت: شام را نياوردند، قرار بود يك ربع پيش...

حرفش تمام نشده بود كه زنگ در به صدا در آمد.

تمام حركات فريدون زير نظر پيرزن بود. در مورد زندگی او كنجكاو شده بود. با دستمال لبهايش را پاك كرد و از فريدون پرسيد: چند وقت است كه به آلمان آمده‌ايد؟

فريدون كه عادت داشت هنگام خوردن غذا صحبت نكند بعد از كمی تأمل جواب داد: حدود 4- 5 سال است.

دلنيا به ميان حرفشان دويد و گفت: پنج سال و نيم.

پيرزن كه از خوردن غذا دست كشيده بود، گفت: مدت زيادی نيست قبلش در ايران بوديد؟

فريدون مقداری آب نوشيد و گفت: خير بيش از بيست سال است كه از ايران خارج شده‌ام. ابتدا در سوئد و بعد ايتاليا، حالا هم اينجا.

لبخندی زد و اضافه كرد: در به در شديم.

پيرزن پرسيد: پدر و مادرت در قيد حيات هستند؟

فريدون نگاهی به چشمان آبی بی فروغ پيرزن انداخت، آهی از نهاد برآورد و گفت: پدرم چند سال پيش فوت كرد، از مادرم نيز خبری ندارم.

پيرزن كه قصۀ زندگی فريدون برايش جالب شده بود بلافاصله پرسيد: مادرت در ايران زندگی می‌كند؟

- بله، نمی‌دانم شايد.

- يعنی اصلاً با او تماس نداشته‌ای؟

فريدون كه با ياد آوری گذشته اشتهايش را از دست داده بود غذا را كنار زد و تشكر كرد. پيرزن هنوز منتظر شنيدن جواب فريدون بود: خير با او تماس نگرفته‌ام.

پيرزن اخمی كرد و با ترشرویی گفت: از شما بعيد است. چطور دلتان آمد، آن بيچاره حتماً از غصه دق كرده و مرده.

فريدون تاب نياورد و گفت: من فقط شش سال مادر داشتم چطور به خاطر بياورم كه مادری دارم. مادری كه حتی يك بار به ديدنم نيامد و هيچ نشانی از خودش برايم به جا نگذاشت.

پيرزن بر خود لرزيد و لبهايش را از هم گشود خواست چيزی بگويد ولی منصرف شد. گويا ترديد داشت نگاه عميقی به فريدون انداخت. هاله‌ای از غم صورتش را گزفته بود. موهای نقره‌ای رنگ در ميان انبوه موهای رنگ شبش خودنمایی می‌كرد. نگاه‌های آبی فريدون با مژه‌های مشكی‌اش چقدر جذاب به نظر می‌رسيد. فريدون آهی سر داد و متوجه نگاه پرسشگرانۀ پيرزن شد، لبخندی زد و چيزی نگفت. پيرزن با لبخند فريدون جرأت پيدا كرد و گفت: تو تنها فرزند پدر و مادرت هستی؟

فريدون سری تكان داد و گفت: بله

پيرزن دستان لرزانش را به زير ميز برد و زانويش را سفت فشرد آنچنان كه گویی درد شديدی را احساس كرده باشد. بعد از آنكه كمی قوت قلب گرفت، پرسيد: اسم پدر و مادرت چه بود؟

شيرين زودتر از فريدون لب گشود و گفت: مادر چقدر سؤال می‌كنی، آن هم سر شام، اشتهايمان كور شد. ببين آقا فريدون چيزی نخوردند. ما هم حوصله‌مان سر رفت.

فريدون با مهربانی برای دفاع از پيرزن گفت: نه من سير شدم، شبها معمولاً كم غذا ميل می‌كنم در ثانی از سؤالهای مادرتان هم خسته نشده‌ام و دوست دارم كنجكاوی ايشان را برطرف كنم.

سپس رو به پيرزن كرد و پرسيد: گفتيد اسم پدر و مادرم چيست؟

پيرزن سری تكان داد و فريدون گفت: پدرم منصور بود و مادرم ژاله.

لبخندی زد و ادامه داد: پدرم هميشه می‌گفت من بيشتر به مادرم رفته‌ام تا به او.

شيرين قاشقی را كه به دهانش نزديك كرده بود روی بشقاب گذاشت و نگاه متحيری به مادرش انداخت. پيرزن مات و مبهوت فريدون شده بود. ضربان قلبش بالا رفته بود و رنگش به شدت پريده بود. شيرين با تغيير حالت مادرش نگران شد و گفت: مادر حالت خوب است؟ قرص‌هايت را خورده‌ای؟

پيرزن نگاه اشك آلودش را از شيرين پنهان كرد و از روی صندلی بلند شد: من حالم زياد خوب نيست عذر می‌خواهم بايد به اتاقم بروم.

سپس با كمك عصايش آرام آرام به اتاقش رفت. شيرين نگاهی به فريدون انداخت و گفت: ببخشيد استاد، نمی‌دانم چرا مادرم امشب نسبت به زندگی شما كنجكاو شده بود.

فريدون حرف او را نشنيد و گفت: بيماری مادرتان چيست؟

شيرين ابروانش را بالا برد، آهی سر داد و گفت: ديابت، كرونر قلبی، آرتروز گردن، واريس، يأس و نا اميدی و تنهایی.

فريدون با تأثر سری تكان داد: شما بايد خيلی مراقبشان باشيد.

شيرين نگاهی به فريدون انداخت، ضربان قلبش شدت گرفته بود و صورتش داغتر از چند لحظه قبل.

فريدون سرش را بلند كرد و ناخودآگاه نگاهش در نگاه آبی شيرين درآميخت، ولی بلافاصله نگاهش را به سوی دلنيا و شوان متوجه ساخت. شيرين فهميده بود كه احساساتش شعله كشيده و دليل آن را نيز می‌دانست.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت چهل و چهارم)


رستوران خلوت بود و گروه موسيقی مشغول نواختن. فريدون به خوردن مشغول بود و شيرين او را تماشا می‌كرد. مرد زيبا و دلربایی بود با آنكه هم سن و سالش نبود اما به زنش حسادت می‌ورزيد. چطور توانسته بود دل او را به دست آورد در حالی كه آنقدر سر به زير و چشم و دل پاك است. می‌دانست بی‌ هيچ منظوری دعوتش را پذيرفته، شايد به خاطر ايرانی بودنش و شايد شبيه دخترش باشد. كنجكاوانه پرسيد: استاد چرا دعوت من را قبول كرديد؟

فريدون لقمه‌ای كه در دهانش بود را قورت داد، مقداری آب نوشيد و گفت: برای اينكه فكر می‌كردم حرفی داريد كه می‌خواهيد بزنيد.

شيرين خنديد و گفت: حرفم كاملاً جدی بود.

فريدون ابروهايش را بالا برد و سری تكان داد: حرف من هم كاملاً جدی بود... البته چيز ديگری هم بود و آن اينكه می‌خواستم با خانواده‌ات آشنا شوم. من با ايرانی‌های زيادی در ارتباطم. خوشحالم با خانوادۀ شما هم آشنا شوم.

شيرين آه سردی كشيد و گفت: حدس می‌زدم.

- كار بدی كردم؟

شيرين دستانش را از پشت سرش گره داد و گفت: فكر نمی‌كنم مشروب بخوريد، درسته؟

فريدون سرش را تكان داد و گفت: درسته، آب خوشمزه‌ تره و البته مطمئن‌تر.

شيرين خنديد و گفت: اكثر دانشجويان شما را می‌شناسند، حتی دانشگاه‌هایی كه شما در آن تدريس نمی‌كنيد.

- جدی؟! چه جالب.

- می‌دانيد چرا؟

فريدون شانه‌هايش را بالا انداخت.

- به خاطر ظاهر زيبای شما.

فريدون جا خورد و لبخندش خشكيد. شيرين ادامه داد: خيلی دلم می‌خواهد با همسرتان آشنا شوم اين سعادت را به من می‌دهيد؟

فريدون با لحنی جدی گفت: من همسر ندارم.

شيرين خنديد و گفت: باور نمی‌كنم، می‌خواهيد او را نبينم؟

- نه، من دروغ نمی‌گويم.

شيرين بطری مشروبی را كه مدتی با آن بازی می‌كرد را كنار گذاشت و پرسيد: از هم جدا شديد يا مرده؟

با شنيدن اين حرف چهرۀ سكينه در مقابل فريدون نمايان شد. اشك در چشمهايش حلقه زد و آهسته گفت: مرده.

شيرين اظهار ناراحتی كرد و گفت: نمی‌خواستم ناراحت شويد، باور كنيد.

فريدون از روی صندلی برخاست و رفت. از رستوران زياد دور نشده بود كه شيرين صدايش زد و دوان دوان خودش را به او رساند. فريدون ايستاد و منتظر ماند تا شيرين حرفش را بزند. شيرين بعد از آنكه نفسی تازه كرد، گفت: اين درست نيست. استاد من شما را دعوت كرده بودم چرا پول غذا را شما پرداخت كرديد؟

فريدون كتش را بيشتر به دور خود پيچيد و لبخندی زد: گفتم چه خبر شده.

- من دارم جدی حرف می‌زنم چرا مسخره می‌كنيد.

- اشتباه نكنيد، من هيچوقت دعوت يك خانم را نپذيرفته‌ام، نمی‌دانم چرا امشب اين كار را كردم.

- حالا كه قبول كرديد، چرا پول را پرداختيد؟

- فكر نمی‌كنم مسئلۀ بزرگی باشد، من اينگونه راحت‌ترم، اصرار نكنيد.

شيرين دور شدن مرد لجبازی را ديد كه با رفتارهايش بيشتر به سوی او جذب می‌شد.

هوای سرد زمستان و آسمان تيره و ابرهايش چهرۀ شهر را غم‌انگيز كرده بود. برای فريدون نه باريدن برف معنا داشت نه باران. با آنكه عاشق آن بود. هوای غربت آنقدر سنگين بود كه جز ديدن رحمت خدا نمی‌توانست لذتی را كه هميشه از ديدن برف تا اعماق وجودش رسوخ می‌كرد حس كند. كليد در را چرخاند. دلنيا دست به كمر و اخم كرده سلام كرد. فريدون كفشهايش را در آورد و كتش را به ديوار آويخت: چرا آنقدر بد اخلاق شدی؟

- ساعت چند شده؟

فريدون نگاهی به ساعت مچی‌اش انداخت و گفت: ده شب.

- ده شب. قرار بود ساعت چند خانه باشی؟

- ساعت نه.

- بارك الله فراموش نكردی. حالا علت؟

- ای بابا، بگذار بنشينم بعد.

- چرا مبايلت را خاموش كرده بودی؟

- بنشينم؟

- بفرماييد. چای بياورم؟

- ممنون می‌شوم. شوان كجاست؟

- حمام، طبق معمول.

- اين بچه آنقدر حمام می‌رود كه می‌ترسم آخرش آب برود.

دلنيا خندۀ بلندی سرداد و گفت: همين الان هم آب رفته.

صدای شوان از حمام بلند شد: بلاخره بابا برگشت؟

فريدون خنديد و گفت: بلاخره شما هم از حمام بيرون آمدی؟

شوان در حالی كه سرش را با حوله خشك می‌كرد رو به فريدون ايستاد و سلام كرد و گفت: بابا خيلی نگرانت شديم. ديگر از اين كارها نكن.

فريدون به او اشاره كرد كه كنارش بنشيند. مدتی او را در آغوش كشيد و او را بویید. سرش را عقب برد و به صورت شوان خيره شد: چه بوی خوبی، روزی چند بار به سرت شامپو می‌زنی؟

شوان قهقهه سرداد و گفت: بابا روزی يك بار بيشتر حمام نمی‌روم.

- آره حق با توست و فقط روزی يك بار هم به استخر می‌روی.

دلنيا با سينی چای به جمع آنها پيوست و گفت: شوان ماهی شده، بابا دستش را بگيری سر می‌خورد.

- تو هم غازی هفته‌ای يك بار می‌روی حمام، مواظب باش من را يك لقمۀ چپ نكنی.

هر سه خنده سر دادند و فريدون از شيرين برايشان تعريف كرد. دلنيا پرسيد: بابا چند سال دارد؟

- می‌گفت 26 سال، حداقل 10 سال از تو بزرگتراست.

چشمان فريدون سنگين شده بود ديگر نمی‌توانست در مقابل خستگی زيادش مقاومت كند، دقايقی نگذشته بود كه خواب عميقی او را فرا گرفت.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت چهل و سوم)


استاد مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. سیاوش با کنجکاوی پرسید: یعنی آن دو کودک دلنیا و شوان بودند؟ استاد سری تکان داد. نفس در سینه‌ام حبس شده بود. به زحمت لب گشودم و گفتم: استاد... من نمی‌دونستم... ببخشید زود قضاوت کردم.

استاد با لبخندی گشاده گفت: این موضوع را فقط شما می‌دونین وکمال. همه فکر می‌کنند آن دو فرزندان حقیقی من هستن اگر چه هیچ فرقی هم برام ندارند، دنیا و شوان همۀ زندگی من‌اند. همه اون‌ها رو به اسم طلوعی می‌شناسن.

سیاوش با خونسردی پرسید: استاد دیگه هیچوقت ازدواج نکردین؟ یا تو همچین موقعیتی قرار نگرفتین؟

- نه، هیچوقت. با آنکه موارد خاص برایم پیش آمد: در سوئد وقتی که دانشجو بودم رابطۀ صمیمانه ای با یکی از اساتیدم داشتم طوری که بارها به منزل می رفتیم و او هم به سویت کوچک من می‌آمد. رفت و آمدهای ما آنقدر زیاد شده بود که خانوادۀ استاد را یکی از وابستگان خودم یم دانستم. هیچوقت با چشم طمع آنها را نگاه نکردم. در این میان چیزی بسیار آزارم داد و آن علاقۀ دختر استاد بود که کم کم تبدیل به عشق می‌شد. هر چه از او دوری می‌کردم فایده‌ای نداشت. او برایم مثل یک خواهر بود نمی‌توانستم علاقه‌اش را آنگونه که او می‌خواست پاسخ بدهم. دختری بلند بالا با چهره‌ای زیبا و صدایی خوش. هنگامی که متوجه شدم نگاه‌ها و حرکات و حرفهایش منظور دیگری را می‌رسانند از او کناره گرفتم. هر چند می‌دانستم منظور پاک و علاقه‌ای ناب دارد ولی مشکل من بودم که نمی‌توانستم عاشق شوم. نمی‌توانستم دلم را به کس دیگری بسپارم... من دل نداشتم... زمانی که قلبم را از دست دادم، عاشق و دیوانۀ کسی بودم که با رفتنش قلبم برای همیشه از من جدا شد. او همیشه با من بود. ضربان قلبش در سینه‌ام عشق او را هیچگاه از ذهنم پاک نکرد. حیرت انگیز است که بعد از سالها جزء به جزء صورتش، حرکاتش، تن و آهنگ صدایش، قدمهای سنگینش، اشکهایش هنوز در خاطرم مانده. چهرۀ مادرم را هرگز به خاطر نمی‌آورم. پدرم، پدرم در هاله‌ای از فراموشی کشیده شد با آنکه همیشه به او فکر می‌کردم ولی هرگز نتوانستم چهره‌اش را دقیق به خاطر بیاورم و تنها چیزی که از او به یادم مانده بود خاطره‌های خوب و بدی بود که با او داشتم. چگونه می‌توانستم کسی را با آن شدت دوست داشته باشم و عاشق دیگری شوم؟ وقتی رفتارم با آن دختر عوض شد یک روز با گریه و زاری به نزدم آمد، البته سعی کرد بر اعصابش مسلط شود سپس آهسته گفت: من، من دوستت دارم.

از آن چیزی که می‌ترسیدم عاقبت به وقوع پیوست. خیلی سعی کردم تا او را راضی کنم فراموشم کند ولی موفق نشدم. در نهایت گفتم: من خودم دلداده‌ام، سال‌ها پیش.

برای لحظه‌ای سکوت کرد و گفت: ولی تا به حال خبری از او نبوده، تو نیز به دیدنش نرفته‌ای... این را عشق نمی‌گویند.

- او منتظر من است و من هم به شوق او زنده‌ام.

با صدایی لرزان گفت: من تو را بیشتر از او دوست دارم، حاضرم به خاطر تو هر کاری بکنم. تو اگر در کشور دیگری زندگی می‌کردی و می‌دانستم همانقدر که من تو را دوست دارم تو هم مرا دوست داری یا به نزدت می‌آمدم و یا آنقدر برایت نامه می‌فرستادم که فرصت نمی‌کردی همۀ آنها را بخوانی و هر روز به تو تلفن می‌زدم.

حقیقت همانطور بود که او می‌گفت. علاقه‌ای که من از آن دم می‌زدم نباید کمتر از اینها می‌بود. اگر می‌گفتم دلدار من مرگ را در آغوش کشیده رهایم نمی کرد . چرا که او هیچگاه نمی فهمید در قلب من چه می گذرد و احساسم چیست . چهرۀ پاک و نگاه سکینه در مقابلم ظاهر شد . با قوت قلب گفتم: حتی اگر تو هم راست بگویی، باز هم می گویم دوستش دارم و مطمئن هستم او هنوز در ایران منتظر بازگشت من است.

دختر دلشکسته چیزی نگفت گویا واقعیت را پذیرفت اما مدتی تب کرد و در بستر افتاد. من هم به شهر دیگری رفتم و آنجا مشغول به کار شدم. وقتی از طریق احمد فهمیدم که او ازدواج کرده بعد از یک سال به استکهلم بازگشتم.

برای لحظه ای دلم به حال آن دختر سوخت. از استاد پرسیدم: بعدهها هم او را دیدین؟

استاد لبخندی زد و گفت: بله، اما اینبار متفاوت بود همه چیز عادی شده بود. عشق پر سوز و گدازی که از اون حرف می‌زد فراموش شده بود. البته حق هم داشت، هر کس که جای او بود این کار رو می‌کرد.

سیاوش پرسید: بعدها هیچوقت به فکر ازدواج نیافتادی؟ یا کسی به شما پیشنهاد نکرد؟ مثلاً احمد یا دوستهای دیگرتون .

استاد لبخندی زد و گفت: هر کس که من را می‌شناخت نصیحتم می کرد که چرا ازدواج نمی‌کنی، جونیت رو به هدر نده و خیلی چیزهای دیگه که گوشم از اونها پره. هیچکس از درون من اطلاع نداره، برای همین من رو یه بیمار روحی تلقی می کردن. می‌گفتند با واقعیت نمی‌تونی کنار بیای. فکر می‌كنی سكينه هنوز زنده است... فكر می‌كنی برمی‌گرده منتظرته...

استاد بغض گلويش را فرو خورد و ادامه داد: من قبول كردم كه سكينه... مرده و زنده نيست... اما فراموش كردن او تقريباً يك امر محاله، اگه بخوام فراموشش كنم، برای هميشه... مجبورم برگردم به سالها پيش و تبديل بشم به فريدون لاابالی و مست و كوچه گرد... سكينه عامل تغيير من بود، باعث شد راه درست زندگی كردن رو پيدا كنم. خدا خواست كه او باعث بشه من اينگونه فريدونی بشم. سكينه مرگ را از خدا تمنا كرد تا من زنده بمونم. می‌دونی چرا؟... برای اينكه او زندگی كوتاهش رو مفيد و پاك تموم كرد و او می‌دونست كه من هم می‌تونم تغيير كنم. در واقع از خدا خواست كه به من فرصت بده تا گذشته‌ام رو جبران كنم. من از زندگيم راضی‌ام. هيچ كمبودی رو در زندگیم احساس نمی‌كنم، بجز سكينه. راضی‌ام به اينكه دو فرزند دارم و برام خيلی گرانبها هستن. اگر چه می‌دونم كه اونها هم امانت‌اند و نبايد بهشون دل بست. نتوانستم عاشق بشم چون عشقی رو كه تشنه‌اش بودم در وجود هيچكسی جز سكينه نيافتم. خيلی‌ها اظهار علاقه می‌كردن و دم از عشق می‌زدن در واقع اونها فكر می‌كردن كه عاشق‌اند. من از اين علاقه‌ها كه با تغيير چهره‌ام تغيير می‌كرد بيزار بودم.

برای چند لحظه فضای آرام و ساكتی در اتاق پيچيد. آنگاه از استاد پرسيدم: ماجرای فريدون تموم شد؟

استاد نگاه عميقی به من انداخت. تازه متوجه شدم در نگاه آبی‌اش چه زيبایی موج می‌زد، سپس گفت: ماجرای فريدون هنوز ادامه داره، منتها نه من از آن با خبرم نه شما.

- منظورم قبلاً بود، زندگی در ايتاليا و آلمان، بی ترديد بدون اتفاق نبوده.

استاد نفس عميقی كشيد و گفت: شدی بازرس خانم راستين.

از خجالت سرخ شدم و چيزی نگفتم. استاد ادامه داد: برای تكميل رمانتون حتماً به دانستن اين چيزها نياز دارين... وقتی در ايتاليا زندگی می‌كردم، خبر مرگ پدرم ضربۀ روحی شديدی بهم وارد كرد. نتونستم در مراسم تدفينش شركت كنم و از طرفی به خاطر بچه‌هام نتونستم به ايران برگردم و اين باعث شد كه مدتها فشار روحی زيادی رو تحمل كنم. دلنيا دختر باهوشی بود. مسائل را خيلی زود درك می‌كرد او باعث شد كه با مهربانی‌‌هايش از خلوت غم‌انگيزم بيرون بيايم. عمر خيلی زود سپری می‌شد. زودتر از آنكه به ياد بيارم چه بر من گذشته. وقتی كه به آلمان رفتيم و آنجا ساكن شديم، رمان دومم به زبان انگليسی چاپ شد و فروش خوبی هم داشت. هميشه حداقل وقتم را برای نوشتن می‌گذاشتم و بيشتر مواقع مشغول تدريس در دانشگاه بودم. در آلمان هم چند روز در هفته رياضی تدريس می‌كردم...

آن شب بعد از استراحت كوتاهی دوباره سراغ نوشته‌هايم رفتم و ادامۀ سخنان استاد طلوعی را در آن يادداشت كردم: فريدون ديگر آن جوان پر انرژی بيست و چند ساله نبود كه هر روزش را با شوق فردا سپری كند. با آنكه مدتها در كشورهای غير اسلامی زندگی می‌كرد و بچه‌هايش آنجا بزرگ شده بودند اما هيچوقت فراموش نكرد كه مسلمان است و اين را به ‌آن دو نيز آموخته بود.

عصر يك روز دوشنبه كسل و بی رمق راهی دانشگاه شد. آن شب را تا دير وقت به مطالعه مشغول بود و صبح تاغروب هم سر كار بود. دوشنبه‌ها از روزهای پر مشغلۀ هفتگی‌اش بود كه تا پايش به منزل می‌رسيد خوابش می‌برد. موهای جو گندمی‌اش ژوليده شده بود چرا كه فرصت مرتب كردن آن را پيدا نكرده بود. با بی حوصلگی سر كلاس رفت و روی صندلی‌اش نشست. مدتی در سكوت خودش به سر برد تا نيرویی كسب كند. سپس رو به دانشجويانش كرد و لبخندی زد. در ميان چهره‌های آشنا يك غريبه نشسته بود كه توجهش را جلب كرد. دختری با موهای خرمایی و چشمانی‌ آبی خيره كننده. از او پرسيد: شما دانشجوی تازه وارد هستيد؟

دختر با لبخندی مليح و لهجۀ غليظ آلمانی جواب داد: خير، من دانشجوی اين كلاس نيستم، تعريف شما را شنيده بودم خواستم از نزديك شما را ببينم.

فريدون لبخندی زد و گفت: خب، خودتان را معرفی كنيد تا همه با شما آشنا شوند.

دختر با دستهايش موهایی را كه بر صورتش ريخته بود كنار زد. آنگاه با نگاهی به چپ و راست خودش و بررسی كلاس به فريدون رو كرد و گفت: من شيرين ابراهيم پور هستم فارغ‌ التحصيل رشتۀ گرافيك.

فريدون كه گويا انرژی زيادی گرفته بود از جا برخاست و با لبخندی پر رنگ به زبان فارسی از شيرين پرسيد: شما ايرانی‌ هستيد؟

شيرين خنده‌ای سر داد و گفت: بله ايرانی هستم ولی از زمانی كه ده سال داشتم مقيم آلمان شده‌ايم.

فريدون كه از حضور يك هم وطن در كلاسش شاد شده بود از او خواست تا بعد از ساعت درسی در كلاس بماند.

شيرين از روی صندلی بلند شد و دامن سفيد رنگ كوتاهش را مرتب كرد و با تكان دادن سر موهای بلندش را عقب كشيد. سپس به طرف فريدون رفت و گفت: استاد دوست دارم شام امشب مهمان من باشيد.

فريدون لبخندی زد و گفت: بايد با بچه‌هايم هماهنگ كنم.

شيرين اخمی كرد و صورتش را به طرف ديگری چرخاند تا فريدون تماس تلفنی‌اش را به پايان برساند.

فريدون در حالی كه می‌خنديد گفت: اجازه صادر شد، می‌توانيم برويم.

- هميشه اينطوری رفتار می‌كنيد؟

فريدون كتش را پوشيد و كيفش را برداشت. سپس نگاهی به داخل كلاس انداخت و گفت: اين جزو نوادر اجازه‌هايی است كه داده شده تازه بايد قبل از ساعت 9 خانه باشم و حتماً خودم را بپوشانم و زياد بيرون نمانم چون هوا سرد است و ممكن است سرما بخورم.

شيرين پوزخندی زد و گفت: احساس اسارت نمی‌كنيد؟ اينطور آدم خيلی محدود می‌شود.

فريدون در حالی كه داشت برايش توضح می‌داد از كلاس خارج شد.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت چهل و دوم)


فریدون آهی سر داد و گفت: شما هیچی از من نمی‌دونین انقدر زود قضاوت نکنین.

با عصبانیت گفتم: قلب شما اون چیزی که باعث شده روپا نگه‌تون داره مال کسی است که فراموشش کردین. شما با این قلب عاشق دیگری شدین و حالا دو تا بچه دارین که به اندازۀ تمام دنیا براتون عزیزه و حاضر نیستین به خاطر یک لشکر سکینه یکی‌شون رو عوض کنید.

قطره اشکی بر گونۀ فریدون چکید و گفت: شما هیچی نمی‌دونین نباید اینطور بی انصافانه قضاوت کنین.

سپس آن بلندی سر داد و به نقطه ای دور دست خیره شد و گفت: فریدون به وسیلۀ دوست ایرانی‌اش توانست خیلی زود در سوئد کاری پیدا کند. بعد از سالها مصمم شده بود که تحصیلاتش را ادامه دهد به همین دلیل یک سال پس از اقامتش در سوئد به تحصیل علم پرداخت. تازه متوجه شده بود که چقدر در یادگیری علوم مختلف مستعد و تواناست. او توانست به سادگی وارد دانشگاه شود و در رشته مورد علاقه‌اش تحصیل کند. در آن چند سال دوستان متفاوتی را پیدا کرده بود که اکثریت ایرانی بودند. گرچه بیشتر اوقاتش را به کار و تحصیل می‌پرداخت ولی همیشه فرصتی پیدا می کرد تا اوقاتش را با دوستانش سپری کند. تحمل غریبی و غربت برایش سنگین بود اما نه به سنگینی غم دوری سکینه. احمد تنها کسی بود که او را با تمام دردها و رنجهایش درک می‌کرد. غم غربت برای هر دوی آنها یکسان بود.

پدر و نادر احمد ایرانی بودند اما مدتی پیش قبل از تولد احمد به عراق رفتند و در شهر هولیر سکنی گزیدند. احمد همان جا بدنیا آمد و پس از اتمام تحصیلاتش با دختر عمه‌اش که در مریوان زندگی می کرد ازدواج کرد و پس از دو سال به همراه همسرش عازم سوئد شد. دائی احمد در آنجا یک رستوران داشت که فقط غذاهای ایرانی را به مردم عرضه می‌کرد. ورود احمد پیوند دوستی را میان او و فریدون برقرار کر . با وجود او جای خالی کمال کمتر برای فریدون محسوس بود. فریدون همیشه از برادری حرف می‌زد که تنها دلیل بازگشتش به ایران در آینده او بود. احمد براین باور بود که کمال برادر حقیقی اوست و فریدون هیچگاه نگفت که کمال فقط یک دوست باوفا برایش بود.

همزمان با تولد اولین فرزند احمد، کمال و سولماز به همراه دختر کوچکشان آتنه برای دیدار فریدون راهی سوئد شدند. دیدن وضعیت فریدون در غربت برای کمال غیر منتظره بود. فریدون جوان و زیبا بود درست همانند روزی که از ایران رفته بود و فهمید که او در تمام سالهایی که از ایران دور بوده هیچوقت عشق سکینه را فراموش نکرده بود. چرا که هر جا می‌رفت دفترچه سکینه را به همراه داشت، این کار او برایش عادت شده بود، عادتی که ترکش سخت بود. کمال وقتی که شنید فریدون در حال تحصیل در مقطع فوق لیسانس ریاضی محض است شعفی خارق‌العاده وجودش را فرا گرفت. و او را در رسیدن به اهدافش تشویق کرد.

فریدون به کمال پیشنهاد کرد تا پایان جنگ ایران و عراق نزد او بمانند ولی کمال نپذیرفت و به ایران بازگشت پس از رفتن کمال روزگار به روال عادی خود برگشت و فریدون پس از اتمام تحصیلاتش راهی ایتالیا شد. و به کار تدریس در یکی از دانشگاه‌های روم مشغول شد. اوایل با احمد از طریق تلفن و نامه ارتباط برقرار می‌کرد اما این ارتباط به طول انجامید تا جایی که ماه‌ها از همدیگر بی خبر شدند. فریدون بعد از اتمام مکالمۀ تلفنی به کلی رنگ باخته بود به سختی نفس می‌کشید گویی بار سنگینی را به دوش کشیده بود. صبح روز بعد به سوئد رفت.

زن دایی احمد با دیدن او شروع کرد به گریه و زاری. فریدون رنگ پریده و پریشان از او خواست تا برایش اصل ماجرا را تعریف کند. زن با اشاره به پسر نوجوانش از او خواست تا آنها را تنها بگذارد. اشکهایش را پاک کرد و هق هق کنان گفت: در این مدت که تو نبودی اتفاقات وحشتناکی افتاد. نمی دانم چه مدت است که از احمد خبر نداری؟

فریدون با صدایی که از حنجره‌اش به زور بیرون می‌آمد گفت: هشت ماه. سه چهار بار برایش نامه نوشتم اما جوابی برایم ننوشت. چند بار تلفن زدم ولی باز کسی خانه نبود تا گوشی را بردارد.

زن که در آن چند سال به کلی پیر شده بود و رنگ موهایش به خاکستری گرایید بود با غم و اندوه گفت: هفت ماه پیش احمد وقتی فهمید مادرش مریض است. به همراه زنش به هولیر رفتند و بچه‌ها را پیش ما جا گذاشتند. قرار بود چند روزی بیشتر آنجا بمانند. اما احمد تلفنی گفت بخاطر عروسی پسر عمویش ماندنشان در آن جا طول می‌کشید. خانۀ عموی احمد در حلبچه بود. همۀ فامیل آنجا جمع شده بودند. پدر و مادر گلاله از مریوان رفته بودند.

زن به گریه افتاد و حرفش را ناتمام گذاشت. آنقدر غصه داشت که نمی‌توانست چیزی بگوید. فریدون دلداریش داد و سعی کرد او را آرام کند تا بقیۀ اتفاقات را برایش تعریف کند. زن سعی کرد اعصابش را کنترل کند و با اشک و بغض گلویش که هنوز نترکیده بود گفت: رژیم بعث عراق حلبچه را بمباران کردند. حتی... حتی یک نفرشان... زنده نمانده. شوهرم وقتی این خبر را شنید از غصه دق کرد و مرد... حالا من با بچه‌های قد و نیم قد خودم و بچه‌های احمد در این غربت تنها مانده‌ایم... خدا می‌داند چه بر ما گذشته.... صدام به هیچکدام از آنها رحم نکرد... گلاله تنها فرزند بود همراه پدر و مادرش و احمد همۀ... همۀ کس و کارشان... همه یک جا... خدای من وحشتناک است. تصور این همه ظلم و ستم که بر ما می‌شود سخت است. خدا می‌داند چقدر سختی کشیدیم...

صدای خس خس سینۀ زن بلند شد. نفس کشیدن برایش سخت شده بود. کم کم رنگش به سفیدی گرایید فریدون با آشفتگی پنجره اتاق را باز کرد. اما حال زن بهتر نشد بنابراین او را به بیمارستان رساند. زن دچار سکته قلبی شده بود. چند روزی را در بیمارستان به سر برد و سپس از آنجا ترخیص شد. فریدون به فرزند بزرگ زن گفت: مادرت ناخوش احوال است مگر نه این حرفها را به او می‌گفتم: می‌دانم که مصیبت زیادی دیده‌اید و مشکلات فراوانی تحمل کرده‌اید. تو هم مسئولیت بزرگی برعهده داری. نگهداری از مادر مریضت و خواهر و برادرهای کوچکترت. از طرفی بچه‌های احمد هم به جمعتان اضافه شده‌اند...

پسر جوان به آرامی حرف فریدون را برید و گفت: منظورتان را بگویید نیازی به مقدمه چینی نیست.

فریدون کمی من و من کرد و سپس گفت: می‌خواهم بچه‌های احمد را خودم ببرم.

پسر برآشفت و با ناراحتی گفت: هیچ می‌فهمی داری چه می‌گویی، آنها خواهر و برادر من هستند. سربار ما نیستند. تازه اگر مادرم بفهمد حتماً خواهد رنجید امیدوارم این فکر را از سر بدر کنی.

فریدون خواست از گفته‌هایش دفاع کند ولی نتوانست کاری از پیش ببرد و مجبور شد خواسته‌اش را به مادر او بگوید. همانطور که انتظار داشت زن بسیار ناراحت شد ولی فریدون به آرامی سعی کرد تا او را قانع کند: من می‌دانم شما به خوبی از آنها نگهداری می‌کنید. از این لحاظ هیچ شکی ندارم اما پسر بزرگ شما فقط 18 سال دارد شما مریض هستید و فرزندان کوچکتری هم دارید. هم برای شما سخت است و هم پسرتان. من می‌دانم که هیچگاه جای شما را برایشان پر نمی‌کنم چه برسد به پدرشان. من تنها هستم و آن دو مرا از تنهایی می‌رهانند و تمام سعی خودم را می‌کنم تا حق پدری را برایشان ادا کنم. البته امیدوارم بتوانم. همانقدر که احمد برایم عزیز بود بچه هایش عزیز هستند. خواهش می کنم بپذیرید تا آنها را با خود ببرم. قول می دهم هیچوقت رابطۀ شما را به هم نزنم و همیشه برای ملاقات شما آنها را به نزدتان بیاورم.

فریدون تلاش زیادی کرد ولی کار ساز نشد. سرخورده و نا امید تصمیم گرفت دو روز بعد راهی ایتالیا شود پس برای خداحافظی قطعی به دیدن فرزندان احمد رفت. دو کودک در گوشۀ باغچۀ کوچکی تنها نشسته بودند با دیدن آن دو لبخندی زد و جلو رفت: ببینم نمی‌خواهید چند دقیقه‌ای را با عمویتان سپری کنید؟

پسر کوچك خواست به طرف فریدون برود اما خواهرش مانع او شد و با بی اعتمادی گفت: ما او را نمی‌شناسیم تو نباید نزد غریبه‌ها بروی.

فریدون نزدیکتر شد و بازوی پسربچه را گرفت و گفت: غریبه کیست؟ من عمویتان هستم، دوست پدرتان. دختر با سرسختی گفت: از کی دوست پدر شده عمو؟

فریدون سری تکان داد و گفت: حق با توست کوچولو، وقتی من از اینجا رفتم تو خیلی کوچک بودی و برادرت هنوز به دنیا نیامده بود، فکر کنم ما با هم قوم و خویش تر از برادرت باشیم.

دختر دست برادرش را گرفت و به عقب کشاند.

فریدون ناراحت شد و به آرامی گفت: من فقط آمدم تا خداحافظی کنم شاید دیگر شما را ندیدم.

پسر با زبان کودکانه اش پرسید: می‌خواهی کجا بروی؟

- به ایتالیا.

- آن جا خیلی دور است؟

فریدون خندید و دستان کوچک کودک را گرفت: آری از این جا دور است.

نگاه عمیقی به کودک انداخت و گفت: تو خیلی شبیه پدرت هستی، تا به حال کسی این را به تو گفته؟

کودک با خوشحالی رو به خواهرش کرد و گفت: دیدی او هم این را گفت، تو باور نداشتی.

دختر به گریه افتاد و خطاب به برادرش گفت: نمی‌خواهم مثل او باشی، نمی‌خواهم تو هم بروی و برنگردی، می‌فهمی؟

فریدون غمگین شد و دخترک را در آغوش کشید. هق هق گریه دختر بچه بلند شد و برای لحظه‌ای در آغوش فریدون احساس امنیت کرد.

دو روز بعد فریدون به همراه دو کودک راهی ایتالیا شد.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت چهل و یکم)


تصویر مرد زیبا چهره‌ای که برای مدتی نظرم را به خود جلب کرد از دلنیا پرسیدم: این عکس کیه؟

دلنیا لبخندی زد و گفت: پدرم هستن، شما ایشان را ندیدین؟

- نه، سیاوش ایشون رو دیدن، مال جوونیاشه، درسته؟

این بار برادرش جواب داد: بله، حدود بیست سال پیش، ولی فرق زیادی نکرده، بابام هنوز خوش قیافه است.

سیاوش گفت: آره، ماشاالله خیلی خوش قیافه هستن.

بالاخره استاد آمد، حق با آنها بود با آنکه گذشت زمان چروک‌هایی را بر صورتش به یادگار گذاشته بود ولی هنوز زیبا و دلفریب به نظر می‌رسید. با لبخندی صمیمانه و خالصانه به ما خوشامد گفت و از اینکه تأخیر کرده بود پوزش طلبید. بعد از آنکه نشست پرسید: شما همان نویسندۀ جوان هستید؟

با شور و شوق زیادی گفتم: بله اما نمی‌شه اسم نویسنده روم بذارین هنوز خیلی راه مونده که باید طی کنم.

با آن چهرۀ آرام و دلفریبش که با لبخندی مزین شده بود گفت: قبلاً با بچه‌هام آشنا شدین؟ آشنا هم شده باشین دوست دارم بازم معرفی‌شون کنم.

به دخترش اشاره کرد و ادامه داد: دلنیا دانشجوی ترم چهارم مقطع کارشناسی ارشد رشتۀ فیزیک اتمی مولکولیه رشته‌اش یه خورده سخت به نظر می‌رسه ولی خودش خیلی دوستش داره. دلنیا هنرمند ماهری هم هست.

نقاشی‌های قشنگی رو کشیده و چهار بار نمایشگاه آثارش رو برگذار کرده.

با تعجب نگاهی به سیاوش انداختم. استاد خندید و گفت: چیه قیافه‌اش جوون‌تراز اون هست که تا این مقطع درسی خونده باشه؟

گفتم: انتظار دیگه‌ای هم نمی‌شه ازش داشت. دختر شماست.

- دلنیا خودش استعداد و توانایی داره هیچ ربطی به من نداره.

دلنیا با وقار خاصش گفت: موقعیت ما هم بدون تردید از داشتن پدر خوبمونه.

استاد دست پسرش را که در کنارش نشسته بود گرفت و گفت: شوان از دلنیا کوچکتره دانشجوی ترم هشتم مهندسی هوا فضا. عاشق آسمونه می‌خواد فضانورد بشه. یکی از بهترین نوازنده‌های ویولن هم هست.

شوان خندید وگفت: بهترین که نه، بابا یه خورده مبالغه می‌کنه.

سیاوش فجان چایش را روی میز گذاشت و گفت: پس هر دو به نوعی ترم آخرین.

شوان جواب داد: بله درسته، من برای ادامه تحصیلاتم به خارج از کشور می‌روم به احتمال زیاد آمریکا، با پدر به توافق رسیده‌ایم.

استاد سری تکان داد و گفت: هر دو درسشون رو تموم کردن اما هنوز مدرکشون مونده، چند وقت پیش پایان نامه رو تحویل دادن... شما نمی‌خواین از خودتون بگین؟

گفتم: استاد شما هنوز از خودتون چیزی نگفتین.

- جریان من مفصله بعد از نهار تعریف می‌کنم.

سیاوش نگاهی به من انداخت و گفت: حدوداً سه ماه پیش با هم عقد کردیم. مهسا دانشجوی ترم پنجم رشته ادبیاته و من هم ترم آخر روانشناسی هستم.

استاد لبخند زیبایی زد و متفکرانه گفت: و البته خانم راستین نویسندۀ خوبی هم هستند.

گونه‌هایم سرخ شده بود و با انرژی فراوانی گفتم: اینطوریام نیست یه چیزی می‌نویسم که اگر کسی بخواد از بی حوصلگی در بیاد می‌تونه نوشته‌هامو بخونه.

- مطمئناً این نوشتۀ شما یک داستان تخیلی نبوده که بخواد مردم رو سرگرم کنه.

با اطمینان جواب دادم: بله درسته، داستان من واقعیه.

بلافاصله پرسید: از کی شنیدید؟ یعنی چه کسی این داستان رو براتون تعریف کرده؟

- خانمی که از طریق دوستم بهم معرفی شد. به اسم فریبا یک پزشک بازنشسته.

استاد به نقطۀ نامعلومی خیره شده بود: آن خانم چه جور آدمی بود؟

- یک انسان به تمام معنا، با ایمان، با سواد و با اخلاق، نوه‌هایش با آنکه سن و سالی ندارند از من بهتر حرف می‌زنن.

سکوت چند لحظه در فضای خانه پیچید. بعد از نهار مشتاق بودم سخنان استاد را بشنوم. خیلی گیرا و با وقار حرف می‌زد. انسان مجذوب حرکات و رفتارش می‌شد‌. بعد از نهار شوان و دلنیا ما را با پدرشان تنها گذاشتند‌. استاد در فکر و ساکت نشسته بود‌. بالاخره سیاوش سکوت را شکست و گفت: استاد طلوعی قرار بود از خودتون تعریف کنید.

استاد لبخندی زد. گفت: بهتره به نقد داستان خانم راستیم بپردازیم.

احساس کردم به نحوی می‌خواهد موضوع بحث را عوض کند. اما از اینکه می‌خواست در مورد داستانم حرف بزند خوشحال بودم. استاد پرسید: به نظر شما قهرمان داستانتون کی بوده؟

- به نظر من سکینه و فریدون هر دو قهرمان داستان هستند.

استاد جدی حرف می‌زد و لبخند کم رنگی را به زور در گوشۀ لبش باقی گذاشته بود: می‌شه بطور خلاصه شخصیت آدمها روتو این داستان برام بگین؟

- فریبا دختر روشن فکر و قانع و دوست داشتنی و دوستی وفادار...

استاد به میان حرفم دوید و گفت: اونهایی که بیشتر به چشم می‌خورن و بیشترین نقش رو دارن.

- سکینه دختر با ایمان و صبور و دانایی بوده که بیشتر خصوصیات یک انسان کامل را داشته و یک عاشق به معنای واقعی. فریدون بدشانس بود شاید هم امتحان خدا بوده که از همون دوران کودکی با درد جدایی از مادر سختی‌های زندگی به او رو کرده. آدم ساده‌ای که فریب می‌خورد چون زیادی خوش‌بین بوده و همه رو مثل خودش می‌دیده ساده و بی ریا. یک عاشق واقعی که خودش رو در مقابل معشوقه‌اش کم می‌دونه و بیراهه‌ای رو که دراون پا گذاشته بود و به امید وصال ترک می کنه و وارد شاهراه زندگی می‌شه.

استاد نفس عمیقی کشید و پرسید: به نظر شما بعد از آنکه فریدون از ایران رفت اگر جرو پیوندی‌های خوش شانس بوده باشد و تا حالا زندگی کرده باشه، چه جور زندگی رو داشته، آیا ازدواج کرده؟

- فکر نمی‌کنم ازدواج کرده باشد ولی حتماً زندگی گذشته‌اش رو که یک انسان بی مصرف بوده برای ادامۀ حیاتش انتخاب نکرده چون مسیر زندگی سالم رو پیدا کرده بود.

استاد رو به سیاوش کرد و گفت: شما چه فکر می‌کنین؟

سیاوش پس از مکث کوتاهی جواب داد: گذر زمان غبار فراموشی رو روی اتفاقات گذشته می‌کشه فریدون هم به حکم انسان بودنش طبعاً بعد از این همه سال گذشته‌اش رو فراموش کرده و اگر ازدواج کرده باشه جای سرزنش نداره زندگی خوبی هم شروع کرده.

استاد نگاه گذرایی به ما انداخت وگفت: می‌خواین بدونین چی به سر فریدون اومده؟

گمان کردم شوخی می‌کنه اما بسیار جدی حرف می‌زد: فریدون به سوئد رفت ده سال در آنجا زندگی کرد در فصل بهار به ایتالیا رفت، شش سال آنجا زندگی کرد بعد به آسمان رفت و شش سال هم در آنجا ماندگار شد و در سال 79 به ایران برگشت.

خندیدم و گفتم: شما واقعاً قوۀ تخیل خوبی دارين چقدر زود همه چیز رو برنامه ریزی کردین.

استاد با چهره‌ای مصمم بدون ذره‌ای تردید گفت: تخیل نیست واقعیته، این جریان فریدونه.

شک کرده بودم، او حتماً فریدون را می‌شناخت. با تفصیری که کرد شاید هنوز در قید حیات باشد. نگاهی به سیاوش انداختم، او هم مثل من متعجب بود. برای رهایی از فشاری که تحمل می‌کردم پرسیدم: استاد شما فریدون رو می‌شناختید و آیا مطمئن هستین که این داستان متعلق به اوست؟

استاد لبخندی زد و گفت: بله هم او را می‌شناسم و هم مطمئن هستم داستان زندگی فریدونی است که من می‌شناسم.

- او زنده است؟

- بله هنوز در قید حیات است.

پرسیدم: ازدواج کرده؟

استاد ساکت ماند. سیاوش آهسته از من پرسید: مهسا نام خانوادگی فریدون چی بود؟

جواب دادم: طلوعی، چطور مگه؟

سیاوش رو به استاد کرد و گفت: حتماً با هم رابطۀ خویشاوندی داشتین چون فامیلی‌تون هم یه جوره.

استاد همچنان ساکت بود و با دقت نظاره گر ما بود. سیاوش بلند شد و نزدیک استاد نشست سرش را جلو برد و پرسید: شما خود فریدون طلوعی نیستین؟

زبانم بند آمده بود. داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟ به استاد خیره شده بودم و منتظر بودم چیزی بگوید. استاد سرش را به طرف قاب عکس روی شومینۀ خاموش چرخاند بلند شد و آن را برداشت و به سیاوش داد: این فریدونه طلوعیه.

ضربان قلبم به شماره افتاد. سیاوش با شادی مضاعفی گفت: این که خودتونین، بچه‌هاتون گفتن.

- آره، من فریدون هستم، معشوق سکینه.

برای مدتی هر سه ساکت بودیم. سیاوش خیلی خوشحال بود، اما من احساس بدی به او داشتم بعد از آن همه عشق و عاشقی و ادعای دوست داشتن به این زودی سکینه را فراموش کرد و حالا دو تا بچه دارد. بچه هایی که هر دو بزرگ شده اند. با خودم گفتم حتماً خیلی زود ازدواج کرده. چطور توانسته بود سکینه را فراموش کند. بغض گلویم را می‌فشرد. لبان خشکیده‌ام را تر کردم و گفتم: آیا عشق واقعی این طوره که هر کس از در بیاد تو جای اولیه که براش می‌مردیم رو می‌گیره؟

فریدون آهی سر داد و گفت: شما هیچی از من نمی‌دونین انقدر زود قضاوت نکنین.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت چهلم)


سیاوش دوباره شروع کرد به نقل قول گفتن از کتابهایی که خوانده بود و مرا بیشتر در حیرت آن همه اطلاعاتش فرو برد: شاکتی گاوین تو کتاب زندگی در نور می‌گوید « تغییر با سعی شما برای وارد کردن خود به تغییر حاصل نمی‌شود. بلکه با آگاه شدن از پدیده‌هایی است که عمل نمی‌کنند. » همینطور نست ترزا از آویلا می‌گه « مسألۀ مهم این نیست که زیاد فکر کنیم بلکه آن است که عشق بورزیم، بنابراین کاری را انجام دهید که شما را به بهترین صورت به سوی عشق سوق می‌دهد » تیچ نات نان در مورد آرامش در کتاب لحظۀ فعلی لحظۀ شگفت انگیز می‌گه « شرط لازم برای وجود آرامش و لذت، آگاهی از این است که لذت و آرامش در دسترس هستند.» . « هرچقدر بیشتر آگاهی حقیقی کسب کنید بیشتر نشانه های پیشرفتتان را می‌بینید. ممکن است سالها برای پایه گذاری وقت صرف کنيد و آنگاه یک جهش به سمت جلو در بسیاری از زمینه‌ها به یکباره صورت بگیرد. برای بعضی از مردم سالها طول می‌کشد تا تصمیم بگیرند که رشد کنند و اولین قدمها را بردارند، اما فاصلۀ زمانی بین تغییرات بعدی کوتاه‌تر و كوتاه‌تر خواهد شد » این هم از سانایا رومان تو کتاب رشد معنوی بود.

- خب دیگه چی مونده بگی. راستش تو معلم خوبی هستی همۀ درستو از بر شدم... اصلاً... همن الان تغییر کردم.

- « رشد سریع شما بدان معناست که ارتباط جدید و عمیق‌تری را با خود والاترتان برقرار می‌کنید. این امر گاهی اوقات باعث رهایی از الگوهای کهن می‌شود. مسلماً وقتی شما گام بزرگی به جلو برداشتید، الگوهایی که شما را عقب نگه می‌دارند بیشتر جلوه می‌کنند به خاطر احساسی که دارید محیط اطرافتان را مقصر ندانید، به خودتان نگاه کنید و از خود بپرسید نشانگر چه الگو یا عقیده‌ای هستند. از خود برترتان برای رهایی از این الگو کمک بگیرید. » این هم سانایا رومان تو همون کتاب گفته.

سنت جرمن در کتاب اسرار فاش نشده می‌گوید « آنچه شما از منبع جهانی جذب کردید، پاک و حیات بخش همانند خود زندگی و در حقیقت همان زندگی است – زندگی در همه جا – زیرا زندگی در همه جای اطراف ما وجود دارد . وجودش بستگی به سلطۀ آگاهانه و میسر ما دارد، وقتی ما به اندازۀ کافی عشق ورزیم تحت فرمان مادر میآید، زیرا همۀ جهان تابع دستور عشق است. وقتی من تحت فرمان عشق باشم هرچه را بخواهم، خود را نشان میدهد.» آرنولد تپنت هم میگه « مانع اصلی در راه حل مشکلات این است که ما فکر می‌کنیم مشکلات در خارج از ما هستند حقیقت این است که هر مشکلی تظاهر وضعیت آگاهی ماست. وقتی آگاهی ما روشن و بی دغدغۀ است، مشکلات ناپدید می‌شوند. »

اگر اجازه می‌دادم حتماً تا نصف شب نقل قول روانشناسها و نویسنده‌های مختلف را برایم بازگو می‌کرد حرفهایش شیوا و دلنشین بود ولی فرصت کافی برای شنیدن آنها را نداشتم. ناچاراً گفتم: سیاوش دستت درد نکنه، بسته دیگه داره شب می‌شه، بریم خونه.

سیاوش تا یک ماه هر روز درس جدیدی را به من می‌آموخت و قوت قلبم می‌داد که حتماً موفق می‌شوم و اینطور هم شد. احساس سبکی و رهایی که به من دست داد آنچنان شاد و سرحالم کرده بود که همه از تغییر رفتارم تعجب کرده بودند. دیگر برای ارائه نظراتم در کلاس هیچ ترس و واهمه‌ای از اینکه مسخره‌ام کنند و یا حرفهایم درست و به جا نباشد را نداشتم. به راحتی با اساتیدم حرف می‌زدم و از تجاربشان استفاده می‌کردم. استاد احمد پناه بعد از آنکه داستانم را خواند به من پیشنهاد کرد نوشته‌ام را به یک ناشر نشان بدهم تا چاپ شود. آن روز بقدری خوشحال بودم و شادی کردم که همه از دستم عاصی شدند، خصوصاً ایمان که به قول خودش آرامش آن روزش را به هم زدم. دیگر حرفها و کنایه‌هایش، شوخی‌ها و حرکاتش ناراحتم نمی‌کرد. رابطۀ میانمان به قدری خوب شده بود که تمامی رازها و آرزوهایش را به من می‌گفت و در کارهایش با من مشورت می‌کرد. تازه فهمیده بودم رابطۀ برادر و خواهری یعنی چه. متعجب بودم من شاگرد سیاوش بودم ولی خودش هنوز رابطه‌ای نزدیک با بهار برقرار نکرده بود. من دیگر نسبت به بهار حسادت نمی‌ورزیدم و نسبت به سیاوش خوشبین و مطمئن شده بودم. وقتی پیشنهاد استاد احمد پناه را به سیاوش گفتم، با خوشحالی وافری تبریک گفت.

امتحانات آخر ترم به پایان رسیده بود. ناشری را نمی‌شناختم تا نوشته‌ام را نشانش بدهم به همین خاطر از سیاوش کمک گرفتم. او گفت: چرا به استادهات نگفتی کسی رو بهت معرفی کنن؟

با مقنعه‌ام کمی خودم را باد زدم تا در هوای گرم تیرماه نسیم ملایمی خنکم کند. آنگاه گفتم: اون موقع یادم نبود حالا هم استاد تو تعطیلات دارن خوش می‌گذرونن. می‌ترسم یکی دیگه شانسی بشینه یه چیزی بنویسه شبیه اون چیزی که من نوشتم بعدش بیا و درستش کن. داستان طرف چاپ شده، داستان من می‌شه تقلبی.

سیاوش با خنده گفت: نترس این جوری نمی‌شه.

گفتم: از کجا اینقدر مطمئنی، اگر ناشر نمی‌شناسی بذار برم سراغ چند نفر دیگه ببینم کسی رو می‌شناسن این داستانو تا بو نگرفته و آفت بهش حمله نکرده چاپ کنن یا نه.

- من ناشر نمی‌شناسم اما کسی رو می‌شناسم که آشنا داشته باشد، چون خودش نویسنده‌اس تا حالا چند کتابش چاپ شده، داستانتو می‌دیم بهش بخونه و نظرش رو بگه حتماً به ناشر هم سفارش رو می‌کنه. با ناباوری گفتم: اون کیه؟ با هاش حرف زدی؟

- استاد پسر عمومه. پند باری باهاش حرف زدم. با دانشجوهاش مثل خانواده‌ش حرف می‌زنه. اونقدر مهربونه که آدم حض می‌کنه باهاش حرف بزنه. خیلی هم با سواده، فوق لیسانس ریاضی محض داره به چندتا زبون هم مسلطه.

با نا امیدی گفتم: فایده ندارد اونم رفته تعطیلات، تازه داستان و ادبیات چه ربطی به ریاضی محض داره؟ توقع داری استاد ریاضی بشینه داستان بخونه و نظرش اونقدر کارا باشه که فوری چاپ بشه؟

با خنده دلفریبش گفت: نه عزیز من، این توقع رو نباید از یه استاد ریاضی محض داشت ولی او لیسانس ادبیات فارسی رو هم داره دوتا رمان چاپ کرده چند تا کتاب در مورد ریاضی و چند تا هم ترجمه کرده. هر هنری که داشته به مرحلۀ اجرا درآورده.

با خوشحالی گفتم: راست می‌گی سیاوش؟ اگر بشه که عالیه.

با تردید پرسیدم: نرفته مسافرت؟ تعطیلات و...

به میان حرف دوید و گفت: نه اون همیشه تو دانشگاه کار داره هیچوقت بیکار نمی‌مونه. اصلاً نمی‌ذارن بیکار باشه بهش احتیاج دارن. من داستانت رو می‌برم پیشش تو نگران نباش آدم خیلی خوبیه اگر بشه حتماً می‌خوندش و ما رو بی جواب نمی‌ذاره.

پس از چند روز سیاوش با لبخندی گرم به استقبالم آمد. نفس زنان گفتم: دیر که نکردم؟

سری تکان داد و گفت: کاملاً به موقع، آخه خودم هم چند دقیقه‌ای دیر اومدم.

بلافاصله سراغ داستانم را از او گرفتم، جواب داد: پسش نداد.

با تعجب پرسیدم: یعنی چی پسش نداد؟ قرار بود بخوندش نه ببردش.

خندید و گفت: ای بابا چرا عجله می‌کنی. استاد طلوعی داستانت رو خیلی خوب خوند. خیلی هم ازش تعریف کرد و اطمینان داد لیاقت چاپ شدن رو داره، دلش می‌خواست تو رو ببینه. بهم گفت می‌خوام با این نویسندۀ با استعداد آشنا بشم و ما رو نهار یک روز جمعه دعوت کرد خونۀ خودش. چطوره؟

یک آپارتمان کوچک و نقلی بدون حیاط روبرویمان بود. هنوز داخل نشد بودیم که رو به سیاوش کردم و با تردید پرسیدم: تو مطمئنی اینجاست؟

سیاوش که حسابی خودش را شیک و پیک کرده بود گفت: آره خودشه، چیه بهش نمیاد اینجا زندگی کنه؟

- اونجوری که تو ازش می‌گفتی فکر کردم حالا چه خونه زندگی داره.

سیاوش زند را به صدا درآورد. در باز شد. نگاهی به سیاوش انداختم و داخل شدم. پسر جوان و خوش اندامی با موهای قهوه‌ای و چشمان عسلی به استقبالمان. به گرمی ما را پذیرفت و به داخل راهنمایی کرد. دختری هم منتظر ورود ما بود. با لبخندی پر رنگ به سویم آمد و گونه‌ام را بوسید. متعجب از این همه محبت متحیرانه نگاهشان می‌کردم. در اتاق نشیمن کوچکشان نشستیم. پسر گفت: پدر خیلی سفارش شمارا کردن خیلی هم پوزش خواستن، کار مهمی داشتند که می‌بایست می‌رفتن. گفتن شما باشید تا ایشان برمی‌گردن. زود میان. سپس به راحتی با سیاوش مشغول صحبت شد. گویی سالهاست که با هم دوست هستند. آپارتمان کوچک بود اما آنقدر زیبا و با سلیقه دکوراسیونش چیده شده بود که کوچی‌اش به چشم نمی‌خورد. دختر که همانند برادرش محبوب و متین بود. قد بلند و صورت زیبایی داشت که موهایش را با رو سری کاملاً پوشانده بود. آرام صحبت می‌کرد و لبخند گرمش از چهره‌اش پاک نمی‌شد. از صحبت کردن با او لذت می‌بردم. او شمرده و گیرا حرف می‌زد و بر سخنانش مسلط بود. از رفتار و گفتارش کاملاً مشخص بود که تحصیل کرده است. قاب عکس کوچکی روی شومینه خودنمایی می‌کرد. تصویر مرد زیبا چهره‌ای که برای مدتی نظرم را به خود جلب کرد از دلنیا پرسیدم: این عکس کیه؟

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت سی و نهم)


هوا خیلی گرم شده بود پایان ترم نزدیک بود. کتابم را برداشتم و با آن خودم را باد زدم. کمی احساس آرامش به من داد. چشمهایم را بستم و از خنکی محدودی که خودم تولید کرده بودم لذت بردم. بوی مطبوع گل رز به مشامم رسید و بوی ادکل سیاوش. وقتی چشمهایم را باز کردم، سیاوش روبه رویم ایستاده بود با یک شاخه گل سرخ که رو به من گرفته بود. لبخندی زد و گفت: برای اولین قدم آماده‌ای؟

سرم را تکان دادم. نشست و گفت: چه احساسی داری؟

- خوبم، خیلی خوبم.

- خوب فکر کن، هرچی می‌گم به دقت جواب بده. اسم هر کس رو که می‌برم بگو چه حسی در موردش داری... در مورد مادرت.

- قابل بیان نیست، خیلی دوستش دارم. در مورد پدرم هم همینطوره.

خندید و گفت: حاضر جوابی موقوف. فقط دقت کن و بدون رودروایسی جواب بده. در مورد ایمان چه حسی داری؟

اخمی کردم و با کمی مکث گفتم: دوستش دارم ولی نمی‌دونم چرا اصلاً با هم نمی‌سازیم. همش شوخی می‌کنه و مسخره بازی در میاره زندگی که همش شوخی نیست. زیاد سربه سرم می‌ذاره نمی‌تونم تحملش کنم و تقریباً همیشه با هم دعوا می‌کنیم.

- تا جایی که من ایمان رو بشناسم او یک آدم پر انرژی و شاده، هیچوقت افسرده نیست، همنشینی با این چنین آدمایی خیلی خوبه. ما نباید توقع داشته باشیم تمام دنیا بروفق مراد ما باشد. تو نباید توقع داشته باشی ایمان مثل تو باشه و کاری رو که مورد پسند توئه انجام بده. تو باید خود تو قانع کنی تمام مردم دنیا مهربون و دوست داشتنی هستن به همه با محبت نگاه کن. هیچ فرقی بین افراد قائل نشو. ببین کی رو بیشتر دوست داری اگه اون فرد خودتی اگر چه همۀ انسانها خودشون رو بیشتر دوست دارن اما سعی کن دیگران رو مثل خودت دوست داشته باشی. ما برای اشتباه‌های خودمون پارتی بازی می‌کنیم اونها رو می‌پوشونیم و نادیده می‌گیریم اما اگر این اشتباه‌ها رو کس دیگه‌ای مرتکب بشه فراموش کردنش خیلی سخته. اگر دیگران رو دوست داشته باشیم. اشتباهاتشونو فراموش می‌کنیم. مثل خودمون. سعی کن نه تنها با ایمان بلکه با هرکس دیگه‌ای که حرف می‌زنی نکات مثبت او نو ببینی به عیبهاش نگاه نکن ببین کدوم رفتارش دوست داشتنی‌تره. سخته آدم همه رو به یک اندازه دوست داشته باشه اما سعی کن به یک اندازه عاشق همه باشی. از عشقشون بی نیاز باش توقع نداشته باش چون تو اونارو دوست داری دوست داشته باشند. تو بی هیچگونه چشم داشتی عاشق باش. انتظار نداشته باش به خاطر اینکه برای کسی می‌میری برات بمیره. سعی کن همۀ کاراتو بدون پاداش انجام بدی.

با خودم فکر کردم غیر مستقیم می‌گوید عاشقم باش ولی انتظار نداشته باش که عاشقت باشم. گویی فکرم را خواند، گفت: مثل من باش، سپس با خنده ادامه داد: دوستت دارم و انتظار ندارم دوستم داشته باشی حالا بگو در مورد خواهرات چی فکر می‌کنی.

رضایت سراسر وجودم را فرا گرفت با لبخندی که بر صورتم ظاهر شده بود گفتم: مینا قبل از اون که ازدواج کنه محرم اسرارم بود. حالا هم گاهی درد دلهامو بهش می‌گم. بهش خیلی اطمینان دارم. مهتاب مثل مادرم می‌مونه ازش حرف شنوی دارم. هر دو شونو دوست دارم.

- پدر و مادر من چی؟

- خب... اونا هم مثل پدر و مادر خودم می‌مونن...

به میان حرفم دوید و گفت: قرار شد رودروایسی رو بذاریم کنار.

نفس عمیقی کشیدم و گفتم: بابات مثل عمومه، رفتارش، اخلاقش به جز ظاهرش، یه خورده از بی خیالیش بدم می‌یاد. مگر نه واقعاً برام قابل احترامه. مادرت خانم خوب و زیبایی هست فقط خیلی مغروره، زیاد پز می‌ده. کنارش اصلاً راحت نیستم. گاهی احساس می‌کنم دوست نداره عروسش بشم.

سیاوش که با گشاده رویی حرفهایم را گوش می‌داد خندید و گفت: در مورد بابام راس می‌گی خیلی بی خیاله. کاریشم نمی‌شه کرد ما باید دیگاهمون رو عوض کنیم. مادرم... مادرم غرور داره اما اونو به رخ کسی نمی‌کشه و یا کاری نمی‌کنه که دیگران رو آزار بده. اگه شیک پوش و تر و تمیزه نمیشه اسمشو پز دادن گذاشت. بی انصافیه آدم به خاطر مرتب بودنش بهش برچسب بزنن. اگه بیشتر با مادرم صحبت کنی می‌بینی که اصلاً اهل فخر فروشی نیست. فقط یه ذره زیادی ایراد می‌گیره. حالا در مورد بهار و آناهیتا بگو حرفهای زیادی در این باره داری.

کم حوصله شده بودم نمی‌خواستم دربارۀ آنها چیزی بگویم: اَه سیاوش تو که نمی‌خوای همین امروز دیدگاه‌مو عوض کنی.

فهمید که از زیر جواب به سؤالش فرار می‌کنم، با زیرکی گفت: این آخریشه اگه نگی امشب خوابم نمی‌بره.

- بهار دختر خیلی خوشگلیه، ساده است و پر افاده. خیلی جاها کنارش کم آوردم. همیشه بهش حسودیم می‌شد. از اینکه مرکز توجه همه‌ست ناراحت می‌شدم. گاهی از دستش واقعاً عصبانی می‌شدم و این زمانی شدت می‌گرفت که فوق‌العاده به خودش می‌رسید و مثل یک فرشته می‌شد. از کارهاش بدم می‌اومد از اینکه با غریبه‌ها مثل خودی‌ها رفتار می‌کرد. از اینکه با هر نامحرمی دست می‌داد. نسبت به او حساسیت زیادی دارم. می‌ترسم احساس کینه باشد... شبی که به فرودگاه رفته بودیم. آناهیتا را از دور دیدم با مشخصاتی که گفته بودی حدس زدم که خودشه. برای لحظه‌ای آرزو کردم که ای کاش جای او بودم. آنچنان با وقار و طمئنینه راه می‌رفت که شیفته‌اش شدم. اما با رفتاری که با تو داشت همان لحظه کینه عمیقی تو دلم جا خوش کرد. می‌خواستم سر به تنش نباشه. با آنکه سوء تفاهمات تموم شده اما هنوز کمی از اون احساس رو دارم. امیدوارم منو ببخشی سیاوش، زیادی رک حرف زم.

- نه اینطوری خیلی بهتره باید با هم تعارفی نداشته باشیم. تو به خاطر اینکه بهار در جمع با ظاهرش جلب توجه می‌کرد احساس کمبود انرژی می‌کردی، فکر می‌کردی بهار انرژی برای تو باقی نگذاشته. تو هم ارزشهای والای خود تو کنار گذاشتی و به تقلید کورکورانه از او باساختن ظاهرت سعی می‌کردی کمی از انرژی که دیگران به طرف بهار گسیل می‌کنند را بگیری. اگر از رفتار بهار خوشت نمی‌اومد بخاطر حسادتی بود که به ظاهرش داشتی مگرنه واقعاً نسبت به او بی تفاوت می‌شدی. نمی‌خوام به رخت بکشم اما برای دفتر خالۀ خودت اینجوری نیستی در حالی که دقیقاً رفتارهای بهار رو داره. اینها در مورد آناهیتا هم صادقه. فکر می‌کردی من اونو به تو ترجیح داده‌ام در حالی که می‌دونستی آناهیتا هر سال به ایران بر می‌گرده و قبل از ازدواجمان بارها همدیگه رو دیده‌ایم و همین صمیمیت بین ما برقرار بوده. تو انتظار داشتی در مقابل مهمانی که چند روز بیشتر در ایران ماندگار نیست، رفتاری را بکنم که باب میل تو بوده و آناهیتا از تغییر رفتارم خیلی خوب سر در می‌آورد. اونوقت تو رو مقصر می‌دونست. فکر می‌کرد که زنم بدبینه و شوهرش به خاطر بدبینی او وقتی که پیشش نشسته کاملاً مؤدب و ساکته و مرکز توجه‌اش زنشه. نمی‌گفت واسه چی وقتی زنت نیست اینجوری نیستی. می‌دونی مهسا... اشکال من اینه که فقط یک چهره دارم و اونو در مقابل تو رو کردم و نمی‌تونم وانمود کنم کس دیگری هستم. تو نباید به هیچکس حسادت داشته باشی مطمئن باش تو امتیازاتی داشتی که باعث شده انتخابت کنم. امتیازات تو در باطن توئه. تو خیلی مهربونی، برای پدر و مادرت احترام قائلی. یه نویسندۀ خوبی ساده پوشی... که البته الان تغییر کردی.

اخمی کردم و گفتم: کجام تغییر کرده، اینکه مرتب شدم بده؟ یا اینکه می‌خوام لباسهام ست باشه؟

خندید و گفت: مسئله این نیست، تو می‌خوای از این طریق اعتماد به نفس کسب کنی. می‌خوای اینجوری خودی نشون بدی‌، تو که همیشه این لباسا تنت نیست اون وقتها چی بازم احساس بزرگی و عزت می‌کنی؟ این خوبه که آدم مرتب و تمیز و شک پوش باشه. خود من از این قاعده پیروی می‌کنم. اما هویت من لباسم نیست من با عوض کردن لباسهام تغییر نمی‌کنم. اگه یه لباس مندرس بپوشم همون سیاوشم و اگه گرانترین لباس رو هم بپوشم باز هم همون سیاوشم. انسانهای ظاهر بین که به لباس ما احترام می‌گذارند هیچوقت به خود ما احترام نمی‌گذارند. چه بسا خیلی هم دلشون می‌خواد سر به تنمون نباشد. اگه می‌خوای به مردم انرژی بدی لازم نیست فقط به ظاهر اکتفا کنی. به قول آقای لئونارد لاسکوف در کتاب درمان با عشق که می‌گوید: « وقتی قصد شما انتقال انرژی است، دیگر راهی برای سقوط وجود نخواهد داشت... چون در عالم هشیاری قصد یعنی عمل.» تو هیچ می‌دونی چرا می‌خوای بر دیگران حاکمیت کنی چرا می‌خوای توجه اونا رو جلب کنی؟ « نیاز به کنترل و خواست اعتیاد گونه برای حاکمیت بر دیگران، یک خواست جهانی برای دوری جستن از پوچی درونی است. چون این امر اساس تمام عادتهای ناسالم است و به علت هدفی که دارد، مقام اعتیاد اصلی را به خود اختصاص داده است » از فیلیپ کاوانف در کتاب اعتیاد ریشه دار.

مات و مبهوت سیاوش را نگاه می‌کردم: خیلی خب بابا، اینقدر نقل قول نگو، تسلیم هرچی تو بگی.

لبخندی برلب نشاند و گفت: می‌دونی ما باید شخصیت خودمونو بسازیم نه ظاهرمون. کاوانف تو همن کتابش می‌گه « شخصیت سازی هنگامی آغاز می‌شود که ما به درون خود نگاه کنیم تا جوابها را بیابیم، از سرزنش دیگران به خاطر احساساتمان دست بکشیم و با هیجانات و بینش باطنی خود به عنوان راهنما ارتباط برقرار کنیم. به کسی کاری نداشته باشیم سرمون به کار خودمون گرم باشه. به ما چه که فلانی چه جوری لباس می‌پوشه چه جوری حرف می‌زنه یا چه مهمونی‌هایی برگزار می‌کنه. « مطمئن‌ترین راه برای دیوانه کردن خود آن است که در کار دیگران دخالت کنیم و سریع‌ترین را برای سالم و خوشحال بودن آن است که به کارهای خود بپردازیم. » ملودی بیتل تو کتاب پایان وابستگی.

خندیدم و گفتم: چه جالب. تا حالا اینو نمی دونستم. من می‌خوام تغییر کنم سیاوش ولی نمی‌دونم چه جوری. کجام بیشتر می‌لنگه تا درستش کنم یا کجام بهتره که بیشتر بهش برسم.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت سی و هشتم)


ایمان از حالم با خبر شده بود و سعی می کرد راهنمایم کند. طوری رفتار می‌کرد که پدر و مادرم متوجه روحیۀ آشفته‌ام نشوند. شبی به اتاقم آمد و بعد از آنکه چند بار در اتاق قدم زد کنارم نشست و گفت: تو از چی نارحتی؟

ترجیح دادم جوابش را ندهم بنابراین سکوت کردم. خودش جواب را داد: از دست سیاوش. چرا؟ برای اینکه با دختر عموی قلابی‌اش زیادی صمیمی‌اند.

خون در رگهایم داشت به جوش می‌آمد . ادامه داد: بهتره به جای این کارهات بری و حرف دلتو بهش بزنی. سیاوش آدم عاقلیه کاری نمی‌کند که تو رو برنجونه. شاید برای این کارش دلیل قانع کننده‌ای داشته باشد و شاید تو دچار یه سوء تفاهم شدی.

سرش داد کشیدم: به تو ربطی نداره ایمان. حالا هم خیلی خوشحالم می‌کنی اگه بری بیرون.

به غرورش بر خورد و گفت: کسی ندونه فکر می‌کنه ده سال ازت کوچکترم. منو باش که می‌خواستم حق برادریمو به جا بیارم. مثل خیلی از خواهر برادرای دیگه با هم رک و راست باشیم و حرف دلمونو به هم بزنیم. اما تو اونقدر مغرور و خودخواهی که اگر جای سیاوش بودم حتماً سراغ دختر دیگه‌ای می‌رفتم.

کاسۀ صبرم لبریز شد و داد و فریاد راه انداختم. او بدون توجه به فریادهایم از اتاقم بیرون رفت. آن چند روز سیاوش به دیدنم نیامد و حتی تلفنی با من تماس نگرفت. از او متنفر شده بودم حاضر نبودم حتی یک لحظه او را ببینم. پدر و مادرم از موضوع باخبر شدند و برای رفع مشکل من آخر هفته خانوادۀ سیاوش را برای شام دعوت کردن. مادرم مثل همیشه بهترین غذاها را برای پذیرایی از آنها تدارک دیده بود. آنقدر کسل و افسرده بودم که نتوانستم به او کمک کنم. همه اظهار شادمانی می‌کردند. می‌دانم تمام رفتارشان به خاطر من بود.

بلاخره آنها آمدند. دلم خوش بود که آنشب سیاوش حتماً بخاطر این چند روز که به دیدنم نیامده عذر خواهی خواهد کرد. اما وقتی همراهشان آناهیتا را دیدم سراسر وجودم آتش گرفت. اشتهایم کور شد. نمی‌توانستم خودم را خوشحال جلوه دهم. سیاوش کنارم نشست و گفت: مدتی به دانشگاه نیامده بودی، جریان چیه؟

وقتی سکوت مرا دید ادامه داد: برای چی بعد از کلاسات فوراً میای خونه؟ فردا حتماً بمون باهات کار دارم یه چیزی هست که باید بهت بگم.

دوست داشتم عقدۀ دلم را خالی کنم. سرزنشش کنم و بابت بی محلی‌هایش تنبیه‌اش کنم اما بغض آنچنان گلویم را می‌فشرد که توان حرف زدن نداشتم. آناهیتا هم به جمع ما پیوست. سیاوش لبخندی زد و گفت: مهسا، آناهیتا جان می‌خواد یه چیزی رو بهت بگه.

نگاه خشمگینی به سیاوش انداختم. بشاش و خنده رو آنچنان شوقی از چهره‌اش می‌بارید که نتوانستم تاب بیاورم عذر خواهی کردم و به حیاط رفتم. نیم ساعتی گذشت بعد از آنکه کمی اعصابم آرام شد به داخل جمع بازگشتم و تنها در کناری نشستم. سنگینی نگاه سیاوش را حس می‌کردم. برایم مهم نبود فقط ثانیه شماری می‌کردم تا این مهمانی خسته کننده تمام شود. با بهار چند کلمه حرف زدم و به بقیه هیچ توجهی نداشتم. پدر و مادرم و ایمان برای بدرقۀ آنها به حیاط رفتند. نمی‌دانم شاید هم بطور عمد این کار را کردند تا من و سیاوش تنها بمانیم. او هم می‌خواست برود می‌دانستم خیلی از دستم ناراحت است چون در این مواقع ساکت بود و به زمین خیره می‌شد. لبخندی که همیشه بر لب داشت از صورتش محو شده بود. آهی کشید و گفت: خب دیگه کاری نداری؟

حالم خوب نبود نمی‌دانستم چه کار می‌کنم. به طور خودکار و ناخودآگاه حلقه‌ام را از انگشتم درآوردم و به طرف او گرفتم. در حالی که اخم کرده بود عمیقاً نگاهم کرد. داشتم آب می‌شدم. احساس گناه کردم اما همچنان انگشتر را به سوی او گرفته بودم. سری تکان داد و گفت: خیلی خب، هر طور که دوست داری، فردا بعد از کلاس منتظر بمون با هم میریم دادخواست می‌دیم این هم پیشت بمونه تا موقعی که حکم صادر شد.

خودم نفهمیدم چه اتفاقی افتاد. چشمانم تاریکی رفت. سیاوش را به صورت سایه روشنی دیدم که به سرعت از من دور شد.

صبح با سر درد عجیبی از خواب بیدار شدم. شب تلخی را پشت سر گذاشته بودم. چشمانم متورم و قرمز بودند. با دیدن خودم در آینه بار دیگر گریه‌ام گرفت. بدون آنکه چیزی بخورم به دانشگاه رفتم. با رفتار سیاوش در تصمیمم مصمم‌تر شدم. لحظه شماری می‌کردم تا سیاوش بیاید. مثل همیشه به موقع سر قرارمان حاضر شد. شیک و تر و تمیز با بوی خوشی از ادکلن همیشگی‌اش. با قیافه‌ای جدی و و ترشرو سلام کرد و گفت بریم یه گوشه‌ای بنشینیم.

بنظرم رسید او نیز تصمیم من را گرفته. با خشکی گفتم: چرا بنشینیم؟ قرار بود یه جایی بریم.

با گوشۀ چشمش نگاهم کرد. جذابیتش فوق العاده بود. نگاهم را از او گرفتم. آهسته گفت: یادم نرفته دیشب چی بهت گفتم. می‌خوام حرفهای آخرمو بهت بزنم و حرف‌های آخرتورو هم بشنوم.

خواستم لجاجت به خرج بدهم ولی بی فایده بود چون سیاوش کاری که می‌خواست انجام می‌داد و همیشه منطقی هم به نظر می‌رسید. سعی کردم نگاهش نکنم و کاملاً بی تفاوت جلوه کنم. سیاوش در نهایت آرامش گفت: ما هر دو از دست چیزهایی دلخوریم، درسته؟

گفتم: من آره، ولی تو رو نمی‌دونم.

نفس عمیقی کشید و گفت: من ناراحتی هر دو مونو می‌دونم. تو از دست آناهیتا و من از دست تو.

صدایم را بلند کردم و گفتم: آناهیتا، آناهیتا. من به جهنم اون نرنجه. اون ناراحت نشه مهم اینه، همۀ تقصیرها گردن منه، خودت چی؟

با همان لحن آرامش جواب داد: تو چند روزی به دانشگاه نیومدی می‌دونستم علت غیبتت چیه؟ خواستم امتحانت کنم. متأسفانه مردود شدی.

با پوز خندی گفتم: مگه من موش آزمایشگاهی جنابعالی‌ام. تو حتی حاضر نشدی یه تلفن بهم بزنی. شاید من مرده بودم.

- اونوقت خبرش بهم می‌رسید. تو در هر شرایطی که غیبت کنی و نیایی دانشگاه به من خبر می‌دادی. عقلم می‌رسید بخاطر صمیمیت من و آناهیتا دست به این کار زدی.

داشتم دیوانه می‌شدم. خیلی واضح و روشن داشت به علاقه‌اش نسبت به آناهیتا اقرار می‌کرد. اشک در چشمانم حلقه زده بود. آب بینی‌ام را بالا کشیدم و گفتم: تو که اینقدر دوستش داری واسه چی با من ازدواج کردی؟

سیاوش از حرفم جا خورد و بالاخره صدایش را بلند کرد: دیونه هیچ معلومه داری چی می گی؟ من و آناهیتا خواهر و برادریم. آناهیتا خواهر رضاعی منه ما همشیره‌ایم. اگر با هم راحت هستیم به خاطر اینه. من جز اینکه او را به چشم خواهرم می‌بینم نسبت به او هیچ احساسی ندارم، آدم که به خواهرش بدبین نمی‌شه... من و آناهیتا از بچگی با هم بزرگ شدیم. من حتی او نو از بهار هم بیشتر دوست دارم.

آب سردی را برویم پاشید. خیالم راحت شده بود اما هنوز به آناهیتا حسودیم می‌شد. ساکت بودم و نمی‌توانستم چیزی بگویم. سیاوش ادامه داد: فکر می‌کردم به رابطۀ نزدیکمان حسودی می‌کنی. نمی‌دونستم که...

حرفش را ناتمام گذاشت. صدایش را پایین آورد و ادامه داد: آناهیتا خیلی وقت پیش فهمیده بود و می‌خواست بیاد برات توضیح بده و ازت عذر خواهی کنه. من مانعش شدم و گفتم سرش شلوغه، مشغله زیاد داره، زیاد کتاب می‌خونه، خسته بوده که باهات اینجوری رفتار کرده، وقت نکرده به هم تلفن بزنه و هزارتا بهونۀ دیگر که فکر نکنه تو اونطوری هستی که دیشب تو مهمونی ازت برداشت کرد. ازم عذرخواهی کرد و گفت میونه تونو بهم زدم. بازم براش دلیل تراشیدم که اینطوری نیست و اونجوری نیست. امشب از ایران می رن تو هم خیالت راحت می‌شه.

فهمیدم حرفهای شب قبل در مورد جدایی به خاطر این بود که من بعد از کلاس منتظرش بمانم و در مورد سوء تفاهماتی که پیش آمده بحث کنیم. احساس شرمندگی می‌کردم. بعد از این همه وقت هنوز سیاوش را نشناخته بودم ولی او کاملاً مرا می‌شناخت. گفتم باشه، حق باتوئه من اشتباه کردم. تو هم اشتباه کردی. باید از اولش می‌گفتی با هم خواهر و برادرین.

زیر چشمی نگاهی کرد و گفت: نمی‌خوام اذیت بشی ولی این اولین بارت نیست یادت رفته به خاطر اینکه جزوه‌ام رو به خانم بختیاری دادم تا از روش پاکنویس کنه چه قشقرقی راه انداختی.

احساس شرم می کردم.آهسته گفتم: دست خودم نیست.

سری تکان داد و گفت: باشه این دست خودت نیست. چرا فکر می‌کنی آدم ظاهرش مناسب باشه پیش بقیه کم نمیاره؟ واسه چی تو یه جمعی اونقدر آرایش می‌کنی به خاطر من هم این کار رو نمی‌کنی فقط به خاطر جلب توجه دیگران اینطوری نیرو می‌گیری یه آدم غریبه بیاد و بهت بگه خیلی خوشگلی، اینجوری شاد و قبراق می‌شی؟ می‌خوای ازت تعریف کنن؟ کم میاری؟

دلم از دستش خون شده بود به زور جلوی خشمم را گرفته بودم با صدایی لرزان گفتم: تو فقط بلدی ازم ایراد بگیری. یه بار نشد ازم تعریف کنی.

خندید و گفت: آخه مهسا جان، من اگه خوبی‌هاتو نمی‌دیدم که دوست نداشتم. اگر قرار باشه تو مثل فامیلهام رفتار کنی. پز بدی و فخر بفروشی و اینقدر زیاده از حد به سرو صورتت برسی که سراغ تو نمی‌اومدم. ناراحت نشو راستشو می‌گم و لله به خدا تو فامیلهام از تو خیلی خوشگل‌تر هم پیدا می‌شه. اما تو با اونا فرق داشتی. همۀ حرکاتت پر بود از متانت و سنگینی. در کمال سادگی اعتماد به نفس بالایی داشتی، حال چی شد تو هم شدی مثل اونا، مثل اونایی که حتی نمی‌توانم برای یک روز تو زندگی‌ام تحملشون کنم. من هنوز هم دوست دارم واسه خاطر من، واسه خاطر خودت، زندگیمون مهسای روز اول شو. بداخلاقیها و خودبینی‌هاتو تموم کن. به پدر و مادر پیرت بیشتر توجه کن. بدبینی‌هاتو درمان کن. حسادت رو بذار کنار. یه خورده به اونچه که داری قانع باش.

گریه‌ام گرفت و هق هق کنان گفتم: من اصلاً هیچی نیستم، همه رفتارهام غلطه کاش می‌مردم. دستهایم را گرفت و گفت: همه‌ی آدمها اشتباه می‌کنن. من هم خیلی اشتباه می‌کنم. ما باید اشتباهاتمون رو اصلاح کنیم. تو نباید خودت را ببازی. چیزی نشده... پیشنهاد می‌کنم چند روزی از هم دور باشیم تا رفتارمان را درست کنیم.

نا امیدانه گفتم: بی فایده‌اس، یادم می‌ره. ترک عادت موجب مرض است.

- نه این چه حرفیه. می‌خوای چند تا کتاب برات بیارم مطالعه‌اش کنی؟

- وقت نمی‌کنم بخونمش.

کمی فکر کرد و گفت: هر روز چند دقیقه بعد از کلاسامون خودم کمکت می‌کنم، چطوره؟

همین را می‌خواستم، می‌دانستم که حرفهایش تأثیر به سزایی دارد. نمی‌خواستم این فرصت را از خودم دریغ کنم.

عصر با آناهیتا تلفنی صحبت کردم، بر خلاف تصورم هیچ دلخوری از من نداشت و خیلی با محبت با من حرف زد.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت سی و هفتم)


فصل هفتم

ادامه:

با سر و صدای مادرم از خواب بیدار شدم. چشمهایم را مالیدم و به ساعت دقیق شدم. مثل برق گرفته‌ها از جا پریدم. مادرم در را باز کرد و غر زنان گفت: تا کی می‌خوای بخوابی؟ لنگه ظهره، همه‌ش ماسیدی تو رخت و خواب. بلند شو دیگر.

با ناراحتی گفتم: ماما چرا بیدارم نکردی، دیرم شده.

- خوبه والله، نا سلامتی کنار تختت ساعت کوکی داری. بلند می‌شی خاموشش می‌کنی و می‌چسبی به تخت خوابت، شاکی‌ام هستی. من که نوکر شما نیستم. آخرش از دست شما دق می‌کنم.

- اِ خدا نکنه، واسه چی این جوری حرف می‌زنی... با ایمان حرفت شده؟

جوابم را نداد در را کوبید و رفت. ایمان هم از خانه بیرون رفته بود. خیلی دلم می‌خواست بفهمم دعوایشان بر سر چه بوده اما مگر مادر حرفی می‌زد. با عجله خود را به دانشگاه رساندم. از ساعت شروع کلاس گذاشته بود. بعد از چند بار کوبیدن در آن را باز کردم. با ترس و لرز گفتم: استاد می‌تونم بیام سر کلاس؟

استاد نزدیکم شد و جلویم ایستاد. عینکش را بالا برد و خوب نگاهم کرد، بعد از آنکه مرا به خاطر آورد و پرسید: ساعت داری؟

گفتم: بله، چطور مگر؟

- ساعت چنده؟

در کمال سادگی به ساعتم نگاهی انداختم و گفتم: ساعت 9 شده.

استاد ابروهایش را بالا برد و گفت: ساعت چند کلاس شروع می‌شد؟

- ساعت هشت.

استاد رو به همکلاسی‌هایم کرد و گفت: یک ساعت تأخیر داره چه کارش کنم؟

سر و صدایی برپا شد که تا انتهای سالن پیچید. یکی می‌گفت بچه است، شب حرف مامانشو گوش نداده تا دیروقت بیدار مونده. دیگری می‌گفت تنبله، خواب مونده یکی هم می‌گفت طفلک گناه داره بذار بیاد تو. خلاصه هر کس هرچه دلش می‌خواست می‌گفت. استاد مفیدی از جمله اساتیدی بود که کلاس خشک و کسل کننده‌ای نداشت. به دانشجو اجازه می‌داد هر حرف و یا نظری دارد بیان کند و اصلاً هم عصبانی نمی‌شد. شوخ طبع و در تدریس جدی بود. اما با تمام حرفها اصلاً قبول نمی‌کرد کسی با تأخیر وارد کلاسش شود.

در همان گیر و دار وارد حیاط شدم و با دیدن سیاوش گریه‌ام گرفت. سیاوش وقتی که حرف‌هایم را شنید. زد زیر خنده، عصبانی شدم و سرش هوار کشیدم. با خنده گفت: خیلی بچه‌ای مهسا، آبرو واسم نذاشتی. تو که می‌دونی استاد مفیدی این جوریه واسه چی خنگ بازی در میاری.

بلند شدم تا به خانه باز گردم، تقریباً داشتم می‌دویدم که سیاوش خودش را به من رساند و گفت: ای بابا من که چیزی نگفتم قهر می‌کنی، حالا بیا برات حرف دارم.

با عصبانیت گفتم: من با تو حرف ندارم. حالا هم خیلی کار دارم باید برم خونه.

قیافۀ جدی به خود گرفت و گفت: خیلی خب باشه، می‌خواستم راجع به نوشته‌هات حرف بزنم.

از حرکت ایستادم و من من کنان گفتم: می‌خوای چی بگی؟

- هیچی منصرف شدم، از بس قیافه‌های عبوس و ترشرو امروز زیاد دیدم که یادم رفت می‌خواستم چی بگم.

زیر چشمی نگاهی به من انداخت وقتی مطمئن شد که بی صبرانه منتظر شنیدن نظرش هستم لبخند پیروزمندانه‌ای زد و نوشته‌هایم را از میان کتابهایش بیرون آورد و گفت: راستش می‌دونی مهسا، چه جوری بگم من تا صبح بیدار بودم و داستانت رو خوندم اما...

طاقتم تمام شد و به میان حرفش دویدم: اما چه؟ تکراریه؟ تو دل برو نیست؟ مبالغه کردم؟ یا غافلگیر کننده نیست؟ لابد آشغاله باید بندازمش دور، وقتم رو حروم کردم.

خندید و گفت: تو چقدر عجولی دختر. می‌خواستم بگم عالیه بهتر از این نمی‌شه. مثل یه رمان واقعی اشک آدمو در میاره.

به او خیره شده بودم که با چه انرژی از نوشته‌هایم تعریف می‌کرد. باورش کمی سخت بود بالاخره بعد از آن همه یکی نوشته‌هایم را پسندیده بود. با تردید پرسیدم: راس می‌گی سیاوش یا داری سر به سرم می‌ذاری؟

- به خودت اعتماد نداری؟

خندۀ بلندی سر دادم و گفتم: یعنی استاد بهم نمره می‌ده؟

- چه حرفا می‌زنی، فکر می‌کردم می‌گی چاپ می‌شه؟... راستی فردا شب خونۀ ما مهمونیه، شما هم دعوتید.

نوشته‌هایم را از او گرفتم و پرسیدم: مهمونی؟ به چه مناسبت؟

- یادته می‌گفتم یکی از دوستهای بابام تو انگلیس زندگی می‌کند؟

سرم را تکان دادم و گفتم: همونی که می‌گفتی با پدرم مثل دو تا برادر بودن واسه همین بهش می‌گیم عمو؟

- آره خودشه، قرار با خانواده‌اش بیان ایران. شب میان خونۀ ما. بابام به خاطرش مهمونی راه انداخته.

- اِ چه عالی، نگفته بودی از کی رفتن انگلیس.

کمی فکر کرد و جواب داد: حدود ده سالی می‌شه.

سپس دستم را گرفت و با مهربانی گفت: قراره همه با هم بریم فرودگاه به استقبالشون. خیلی دلم می‌خواد تو هم باشی. با ما میای؟

لبخندی زدم و مغرورانه در حالی که از پیشنهادش بال بال می‌زدم گفتم: البته که میام. من از خدامه ببینم اینهایی که همیشه ازشون تعریف می‌کنی چه جور آدمایی هستن.

نزدیک‌های غروب سیاوش دنبالم آمد تا باهم به فرودگاه برویم. با دیدن قیافه‌ام جا خورد اما به روی خودش نیاورد. دو ساعت تمام جلوی آینه با صورتم ور رفته بودم نمی‌خواستم جلوی مهمانها کم بیاورم. سیاوش ساکت به نظر می‌رسید جز چند کلمه حرف معمولی چیزی نگفت. لباس‌های دیروزش را پوشیده بود و بوی ادکلنش از همیشه کمتر به مشام می‌رسید. شاید بخاط بوی تند عطر خودم بود. پدر مادر سیاوش به همراه بهار در فرودگاه منتظر بودند. با تعجب از سیاوش پرسیدم: چه جوری مهمون دعوت کردین وقتی کسی خونه نیست.

سیاوش با لحن خشک و جدی جواب داد: خاله و عمه و دایی همه خونه هستن.

خندیدم و گفتم: اوه چه خبره انگار قراره رئیس جمهور بیاد.

- پوزخندی زد و گفت: شاید هم رئیس جمهور باشه تو که اینطوری فکر می‌کنی.

خنده بر لبانم خشکید. از اینکه سیاوش تمجدیدم نکرد خیلی ناراحت شدم. بعد از دقایقی انتظار دختری قد بلند با موهای خرمایی و چشمانی سبز و لبخندی که تا اعماق قلب آدمی نفوذ می‌کرد، دست در دست برادرشش،هفت ساله‌اش آرام آرام به سوی ما آمد. پدر و مادرش پشت سر او بودند. بهار از خوشحالی جیغ کشید و گفت: مامان اومدن. سیاوش لبخند پر رنگی بر لبانش ظاهر شد. دختر مو خرمایی با دیدن سیاوش دست برادرش را رها کرد و آغوشش را برای او باز کرد. در عمق ناباوری‌ام سیاوش را در آغوش کشید و هردو شادمان از دیدن هم اظهار خوشحالی کردند. تمام وجودم سرد و بی حس شده بود. احساس می‌کردم بازیچه‌ای بیش نیستم. سیاوش به طرفم آمد و با همان شادی و شعف گفت: این آناهیتاست.

سپس رو به دختر کرد و گفت: نامزدم مهسا، همونی که ازش حرف می‌زدم.

آناهیتا لبخندی زد و دستم را به گرمی فشرد: تعریفت رو زیاد از سیاوش شنیدم.

آنقدر گیج و منگ بودم که نفهمیدم آناهیتا برادر شانزده ساله‌ای هم دارد. وقتی به خانه رسیدیم پدر و مادرم همراه ایمان آنجا بودند. لبخند تصنعی بر گوشۀ لبم نشاندم تا کسی از حال آشفته‌ام باخبر نشود. آنشب خیلی کم حرف شده بودم. آناهیتا کنارمان نشسته بود گویی من اهمیتی نداشتم. گوینده آناهیتا بود و شنونده سیاوش. به آناهیتا حسودی‌ام می‌شد هیچوقت سیاوش را آنقدر مشتاق شنیدن ندیده بودم. خدای من سیاوش هیچوقت با من آنقدر راحت نبود. کم کم داشتم خودم را می‌باختم. سیاوش می‌گفت: آناهیتا دانشجوی رشته اقتصاده البته هنرهای زیادی داره یکیش اینه که به زبان انگلیسی مسلطه، دومیش اینه که تنیسور خیلی خوبیه. بغض گلویم را گرفته بود. اظهار شادی می‌کردم بدون آنکه واقعاً اینطور باشد. خب من هم اگر ده سال در یک کشور زندگی می‌کردم به زبان رایج آن کشور مسلط می‌شدم. آنقدر ناراحت بودم که دیگر طاقت ماندن در آن مهمانی مسخره‌ای که در میان همه احساس غریبی می‌کردم را نداشتم. به فرش زیبای زیر پایم خیره شده بودم که آناهیتا گفت: راستی مهسا جان، سیاوش می‌گفت یه رمان عالی نوشتی. تو این مدت من هم می‌تونم بخونمش؟

کینۀ عجیبی از او به دل گرفته بودم با آنکه اصلاً دلم نمی‌خواست راجع به نوشته‌ام حتی چیزی بداند ولی موافقت کردم. آن شب تا دیروقت خوابم نبرد.

صبح با بی حوصلگی از رختخواب جدا شدم. بعد از کلاس دو دل بودم که منتظر سیاوش بمانم یا نه. کینۀ دیشب هنوز در دلم بود به همین دلیل تصمیم گرفتم منتظرش نمانم. ناگهان خشکم زد. آناهیتا در حیاط بود. با دیدن من صدایم زد. نفس عمیقی کشیدم و پیشش رفتم. از او پرسیدم که چطور به دانشگاه آمده قبل از آنکه جوابم را بدهد، سیاوش با دو بستنی پیدایش شد و گفت: مهسا کلاست تموم شده؟ چرا اینقدر زود؟

سعی کردم خیلی عادی جوابش را بدهم؟ درسمون زود تموم شد.

- بیا این بستنی مال تو. میرم یکی دیگه واسه خودم می‌خرم.

داشتم می‌مردم به زور بر خودم مسلط شدم و گفتم: نه مرسی، باید برم خونه امروز مامانم منتظرمه قراره بریم خونۀ مهتاب.

- راس می‌گی؟ منو باش خیال می‌کردم امروز با هم می‌ریم سینما‌. به آناهیتا قول دادم.

خب شما برین... خوش بگذره.

آناهیتا خندید و گفت: خوش که می‌گذره ولی کاشکی تو هم بودی.

با هر بدبختی بود خودم را کنترل کردم. داشتم دور می‌شدم که سیاوش گفت: داستانت رو چکار کردی؟ دادیش به استادت؟

گفتم: آره امروز صبح، چطور مگر؟

- آخه قرار بود آناهیتا او نو بخونه.

آناهیتا جواب داد: اشکال نداره. ولی خیلی دلم می‌خواست بخونمش.

دلم حسابی خنک شد. به خاطر آنکه آناهیتا داستانم را نخواند صبح زود آن را به استادم تحویل دادم. وقتی به خانه رسیدم ایمان مشغول آب دادن به گلها بود. با دیدنم شیلنگ را به طرفم گرفت و داد و هوار راه انداختم. مادرم بیرون دوید و غائله را خواباند. ایمان بلند بلند می‌خندید و می‌گفت: الان در رفتی بذار کارم تموم بشه حسابتو می‌رسم خواهر کوچولو.

در حالی که خیس خیس شده بودم با عصبانیت گفتم: آدم عاقل لنگۀ ظهر که آبیاری نمی‌کنه.

همیشه جوابی در آستینش داشت. بلند خندید و گفت: به قول شما خانمهای نویسنده عاقل چو با دیوانه نشیند دیوانه شود. آبیاری تو ظهر بهتره تا آدم از حسودی بترکه.

نگاه خشمگینی به او انداختم. خیلی دلم می‌خواست من بزرگتر از او بودم تا یک دل سیر عقدۀ دلم را سرش خالی می‌کردم و با یک کتک مفصل آرام می‌گرفتم. شیر آب را بست و به طرفم آمد. با پوزخند گفت: سیاوش تلفن زد، یه ساعت پیش. می‌گفت می‌خواد با آناهیتا بره سینما و تو هم همراهشان بروی.

دست به کمر شدم و گفتم: خب دیگه چی؟

- هیچی سلامتی، گفت سلام هم برسون.

طاقت شنیدن طعنه‌هایش را نداشتم به سرعت داخل اتاقم شدم و طبق معمول خودم را روی تخت خوابم رها کردم. افكارم خیلی مشغول بود و سرم به شدت درد می‌کرد. مادرم در را کوبید و داخل اتاق شد: دوستت پشت خطه بلند شو جوابشو بده.

گوشی تلفن را برداشتم، نسترن بود. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: امروز سیاوش را با یه دختر دیدم. فکر کردم تویی اما بعدش که خوب نگاش کردم دیدم که اون خیلی قدش بلندتره. حس کنجکاویم گل کرده بود. جلوتر رفتم دیدم که بله، اصلاً تو نیستی. مهسا مثل قرص ماه می‌موند باور می‌کنی...

حوصله‌ام سر رفت: چیه لابد فکر کردی زیر سرش بلند شده، اونی که ازش حرف می‌زنی دختر عموشه.

نسترن مکثی کرد و گفت: راس می‌گی؟ تو که می‌گفتی عمو نداره.

عصبانی شده بودم: نداره که نداره به تو چه مربوطه.

- من از سر دلسوزیم بود نه دشمنی. هر جور که دوست داری لابد از کس و کارش بوده... اصلاً به من چه. بعد از تلفن نسترن حال عجیبی به من دست داد عصبانیتم شدن گرفته بود و سرم گیج می‌رفت از سیاوش متنفر شده بودم. دو روز درس و دانشگاه را کنار گذاشتم و حسابی حسرت و آه و گریه سر اسر وجودم را فرا گرفت.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت سی و ششم)


فریدون گاه از شدت درد سینه‌اش به خود می‌پیچید و حرفی نمی‌زد. مدتها در همان وضع ماند. کمال او را به مطب یک روانپزشک برد. فریدون دچار افسردگی شدیدی شده بود. بخاطر بهبود وضعیتش او را به آسایشگاه منتقل کردند. دو ماه مطلقاً حرف نزد جز در خواب گاه هنگامی که خواب می‌دید حرف می‌زد. بعد از آن که برای اولین بار بوی باران را حس کرد چند بار نام سکینه را بر زبان آورد. کمال او را از آنجا بيرون آورد و به آپارتمان خودش برد. برایش پرستاری گرفت تا از او مراقبت کند. بلاخره بعد از سه ماه فریدون به زندگی عادی‌اش بازگشت.

کمال نوشته‌های سکینه را به او داد و گفت: چند بار اینها را نشانت دادم اما حالت خوب نبود حتی به آنها نگاه نمی‌کردی.

فریدون دفتر و پاکت نامه را گرفت و گفت: متشکرم کمال، این‌ها نوشته‌های سکینه هستند، درسته؟

- بله، مال اوست.

فریدون در پاکت را باز کرد و گفت: تو اینها را نخوانده‌ای؟

- البته که نخوانده‌ام. درپاکت چسب بود و دفتر خاطراتش را فقط نگاه کردم شاید چند بیت از شعرهایش را خوانده باشم.

فریدون خندید و گفت: منظورم این بود اگر خوانده‌ای برایم بگویی. نه اینکه ناراحتت کنم. من از تو بهتر کی را دارم؟

کمال او را تنها گذاشت تا با یادگارهای سکینه خلوت کند. فریدون نبود سکینه را باور کرده بود. هنگامی که نوشته‌هایش را می‌خواند آرام آرام می‌گریست. او بارها و بارها نوشته‌هایش را خواند. از آن پس بسیار جدی شروع به کار کرد و بیشتر پولش را پس انداز می‌کرد. هنگام رسیدن تابستان آپارتمانش را فروخت. کمال از این عملش ناراحت شد و به خانۀ او رفت. فریدون اثاثیه‌اش راجمع می‌کرد. رو به کمال کرد و پرسید: تو کسی را نمی‌شناسی که این خرت و پرت‌ها را بخرد؟

کمال با عصبانیت گفت: من آمده‌ام تا از تو بپرسم چرا خانه‌ات را فروخته‌ای حالا تو می‌خواهی اثاثه‌ات را بفروشم. این کارها یعنی چه فریدون؟

فریدون خندید و گفت: باور کن منظوربدی ندارم. فقط به پول احتیاج دارم همین.

- این بدتر، خب اگر به پول احتیاج داری چرا به من نگفتی؟

- چون پول زیادی می‌خواهم.

کمال چشمانش گرد شد و گفت: پول زیاد برای چه می‌خواهی؟ تو که به خانه احتیاج داری. لابد از فردا شب در هتل می‌خوابی.

فریدون با همان لحن آرام و شوخش گفت: نترس به خانۀ شما نمی‌آيم. غذایم را در رستوران می‌خورم. خیالت راحت.

- بی مزه، حالا چرا اینقدر مرا می‌ترسانی. پس من هم چیزی به تو نمی‌گویم.

فریدون نگاهی به او انداخت. کارتن ظروف را کناری گذاشت و رو به روی کمال نشست و آهسته گفت: داشتی می‌گفتی.

کمال خندید و سری تکان داد: خودت می‌گفتی من چیزی ندارم بگویم.

فریدون دستی به کاناپه‌ای که رویش نشسته بود کشید و گفت: به نظرت این مبلمان چند می‌ارزند.

کمال ناراحت شد: خیلی خب، باشد پنهان کن، هیچی نگو.

سپس بلند شد و خواست آنجا را ترک کند، فریدون مانعش شد و او را برگرداند: شوخی کردم کمال جان، حالا بنشین تا برایت یک قهوۀ خوشمزه آماده کنم.

کمال دست فریدون را گرفت و گفت: اشتها ندارم، بنشین برای هم حرف بزنیم. من از خودم و تو هم از خودت.

- بسیار خب، پس تو اول بگو. هرچه باشد برادر بزرگتر هستی.

کمال کمی ملچ ملچ کرد و سپس گفت: می‌خواهم زن بگیرم، اما اول تو باید نظر بدهی.

فریدون با شادمانی فریادی زد و گفت: عالی است، فوق العاده است... حالا این عروس خانم خوشبخت چه کسی است؟

- می‌خواستم اول نظر تو را بدانم. برایم خیلی مهم است بدانم تو چه نظری داری. باور کن فریدون اگر مخالف باشی یا خوشت نیايد، محال است به او فکر کنم.

فریدون مشتاقانه منتظر بود تا حرفهای کمال را بشنود، خودم فکر می‌کنم که دختر خوبی است، تو را نمی‌دانم. اگر چیزی درباره‌اش می‌دانی حتماً بگو.

- لوس نشو، بگو دیگر.

سولماز، دوست سکینه.

فریدون خودش را جمع کرد. شوکه شده بود، بعد از سکوتی گذرا گفت: هر کس که با سکینه همنشین بود انسان درست و خوبی است.

- من می‌دانم که او قبلاً تو را خیلی...

فریدون حرفش را برید و گفت: گذشته‌ها گذشته. هر کسی دچار اشتباه می‌شود. شاید قبلاً رفتارهایی داشت اما حالا مهم است. من هم در گذشته خیلی اشتباهات را مرتکب شده‌ام.

کمال لبخندی زد و گفت: ولی حالا نماز هم می‌خوانی.

- بله درست است. معلم من سکینه بود. وقتی خودش زنده بود رفتار او و حالا که نیست نوشته‌هایش. سولماز خانم محترم و خوبی است. همۀ ما ایرادهایی داریم. اگر عشقی در میان باشد از ایرادهای هم چشم می‌پوشیم و اینگونه زندگی زیبا می‌شود.

- از راهنمایی‌ات متشکرم فریدون، حالا بگو خودت می‌خواهی چه کار کنی؟

فریدون به میز خیره شد. آهی سر داد و گفت: می‌خواهم از اینجا بروم.

کمال با نگرانی پرسید: کجا؟ می‌خواهی کجا بروی؟ تک و تنها در غربت دلتنگ می‌شوی.

فریدون لبخندی زد و گفت: من دیگر بزرگ شده‌ام، می‌توانم از خودم در مقابل مشکلاتم دفاع کنم. می‌خواهم به سوئد بروم برای یک مدت طولانی و شاید برای همیشه. اینجا تمام خاطرات تلخ برایم زنده می‌شود. نمی‌خواهم زندگی‌ام را با افسوس سپری کنم. یکی از دوستانم آنجاست او هم نزد رشیدی کار می‌کرد.

- من نمی‌دانم تو چه نقشه‌ای برای خودت کشیده‌ای. امیدوارم موفق باشی می‌دانم که بی فایده است اگر از تو بخواهم اینجا را ترک نکنی. گویا این بار واقعاً تصمیمت را گرفته‌ای... حداقل کمی بیشتر بمان.

- متأسفم کمال جان کار پاسپورت و ویزایم تمام شده به زودی می‌روم. خیلی دلم می‌خواست برای عروسی‌تان می‌ماندم، غافلگیرم کردی. از اینکه زودتر موضوع را با تو در میان نگذاشتم ببخش. فکر کردم اگر بگویم مانعم می‌شوی.

کمال جلو رفت و او را در آغوش کشید. برای هر دو سخت بود که این جدایی را تحمل کنند.

فریدون لباس مرتب و تمیزی پوشید و چمدانهایش را بست. کمال به او خیره شد. قیافه‌اش واقعاً برازنده و زیبا شده بود. فریدون لبخندی زد و گفت: چطور است؟

کمال سرش را چرخاند و چیزی نگفت. فریدون با صدایی گرفته گفت: اگر تو ناراحتی نمی‌روم، این را جدی می‌گویم کمال.

کمال چمدانی را بلند کرد و گفت: خر نشو، من فقط دلم به حال خودم می‌سوزد. تو تنها دوستم بودی که هیچوقت با او احساس غریبی نمی‌کردم.

- تو هم همینطور، اما کمی بیشتر از یک دوست. تو مثل یک برادر دلسوز و گاهی مثل یک پدر بودی.

راستی پدرت چه شد؟ به او سر زدی؟

- دیروز از او خداحافظی کردم. کمی ناراحت شد و زن بابام قند تو دلش آب می‌شد. از شادی نمی‌دانست چه کار کند.

- بیچاره پدرت.

- می‌خواهم قبل از پرواز به جایی بروم، تنهایی.

هنوز آفتاب تند تابستان غروب نکرده بود و گاه گداری باد گرمی می‌وزید. فریدون آرام آرام راه می‌رفت شاخۀ رز قرمزش را جلوی بینی گرفت و چند بار آن را بویید. بغض گلویش را فرو خورد. به سنگ قبر خیره شد و گفت: آه، زندگی بی تو چقدر سرد و خاموش است. حتی یک لحظه نتوانسته‌ام فراموشت کنم. هرگز این کار را نمی‌کنم. هرگز تو را از خاطر نمی‌برم. سکينه، هنوز باورم نمی‌شود که باید بی تو زندگی کنم. این مجازات سختی است. می‌دانستم لیاقت تو را ندارم. جدایی میانمان را همیشه احساس می‌کردم. امیدوارم ارزش آن را داشته باشم که تو قلبت را به من دادی. قلب تو هنوز می‌تپد. سکینه تو هنوز زنده‌ای. تا جایی که بتوانم از قلبت مراقبت می‌کنم. خانۀ عشقمان در آن است. اگر از اینجا می‌روم نه به خاطر آن است که تو را فراموش کنم. هرگز... هرگز نمی توانم فراموشت کنم. می‌خواهم خودم را پیدا کنم. نوشته‌هایت کم کم می‌کند. اگر عمری برایم باقی ماند حتماً به اینجا باز می‌گردم، اما آن موقع دیگر همه چیز فرق کرده. من کس دیگری شده‌ام.

شاخۀ گل را روی مزار سکینه گذاشت و از شدت غم سرش را به سوی دیگر چرخاند. با آنکه چشمانش پر از اشک بود اما سرش را بالا گرفت و اجازۀ خروج را به آن نداد.

هواپیما یک ساعت بعد به مقصد سوئد پرواز کرد و فریدون با کوله باری از غم و حسرت عشق ایران را ترک کرد.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت سی و پنجم)


زن با گوشۀ روسری‌اش چشمهایش را که با زور تر شده بود پاک کرد و جواب داد: پدرت به من گفت. می‌گفت دختری که دچار مرگ مغزی شده قلبش را به تو پیوند داده‌اند. الان قلب آن دختر در سینه‌ات کار می‌کند.

نفس‌هایش به شماره افتاد. به سختی پرسید: آن دختر کی بود؟ اسمش چه بود؟

- نمی‌دانم راستش اسم او را فراموش کرده‌ام یا... نه اصلاً پدرت به من چیزی نگفت. فقط می‌دانم که دکتر بوده.

عرق سردی بر پیشانی‌اش نشست. با گلوی بغض گرفته پرسید: پدرم اینها را از چه کسی شنید؟

- از همان دوستت که با هم به اینجا آمدید، اسمش را نمی‌دانم.

فریدون چند بار زیر لب اسم کمال را تکرار کرد و به سرعت آنجا را ترک کرد. کمال در محل کارش نبود. به او گفتند که برای بازرسی از ساختمانی که تحت نظارت اوست رفته و تا یک ساعت دیگر بر نمی‌گردد. فریدون دستی به موهایش کشید ونگاهی به اطراف انداخت. آدرس ساختمان را گرفت و به راه افتاد. کمال کلاه ایمنی به سر گذاشته بود و با پیمانکار مشغول بحث و گفتگو بود. با دیدن فریدون حرفش را برید، کلاه را از سرش برداشت و به سوی او رفت. قیافۀ جدی فریدون او را ترساند و قبل از آنکه حرفی بزند. فریدون پرسید: قلب من پیوندی است؟

کمال به لکنت افتاد: این‍... اینجا را... از کجا پیدا کردی؟... منتظر می‌ماندی خودم می‌آمدم.

فریدون که صدایش به وضوح می‌لرزید گفت‌: پس قلبم پیوندی است. چرا به من دروغ گفتی؟ چرا حقیقت را از من پنهان کردی؟

کمال با دستپاچگی پرسید: کی این را به تو گفته؟

- فرقی نمی‌کند، برایم روشن شد که چقدر در حقم دوستی می‌کنی. کمال خیلی نامردی برای چی حقیقت را از من پنهان کردی؟

- می‌خواستم خیلی چیزها را بگویم ولی هنوز وقتش نرسیده بود. نگفتی کجا رفته بودی.

- رفته بودم خانۀ پدرم کمی پول برایش برده بودم. می‌دانستم دست تنگ است.

- پدرت گفت؟

- زن بابا، به قدری که می‌دانست.

کمال دستی بر شانۀ فریدون کشید و آهسته پرسید: چیز دیگری گفته؟

فریدون به چشمان کمال خیره شد و بدون آنکه جواب او را بدهد پرسید: قلبم متعلق به دختری است که پزشک بوده. کمال آن دختر کیست؟

- یک آدم خیر، کسی که باعث نجات تو شد.

- دست و دل باز تر از سکینه؟... فقط از او بر می‌آید قلبش را اهدا کند.

کمال با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد و گفت: یک آدم مرده قدرت تصمیم گیری ندارد. آن دختر مرده بود اما قلبش کار می‌کرد. از خانواده‌اش رضایت گرفتیم و قلبش را به تو پیوند زدند. بعد از پیوند هم امیدی به زنده ماندنت نبود. زندگی دوباره‌ات مثل معجزه بود.

فریدون فهمید کمال همه چیز را به او نمی‌گوید به همین خاطر گفت: آدرس خانوادۀ آن دختر را به من بده می‌خواهم این حرفها را از زبان خودشان بشنوم.

- یادم نیست، نمی‌دانم. راستش من آنها را در بیمارستان دیدم.

فریدون مشکوک شده بود. نگاهش را به کفشهایش دوخت و با لحنی آرام گفت: باشد، قبول. انکار نمی‌کنی که خانۀ سکینه را هم بلد نیستی؟ آدرس آنجا را به من بده، مگر نه از دوستانش می‌گیرم.

- چرا که نه آدرسش را می‌دهم. اما شب خانه باش کارت دارم.

فریدون از آن محل دور شد و کمال فوراً اتومبیل یکی از دوستانش را گرفت و به خانۀ سکینه رفت. مدتی با برادر سکینه صحبت کرد سپس از او خداحافظی کرد و رفت. فریدون با دلی پر غصه قدم بر می‌داشت بالاخره مقابل دری ایستاد که کمال آدرسش را داده بود. به وضوح بوی گلاب را که همیشه سکینه به لباسهایش می‌پاشید را احساس کرد. اشک در چشمانش حلقه زده بود. بعد از آنکه در زد برادر سکینه او را به داخل خانه برد. فریدون به گلهای رز باغچۀ کوچک نگاه کرد. در نهایت کوچکی زیبا به نظر می‌رسید. آرامش عجیبی تمام وجودش را فرا گرفت.

قفسۀ کوچکی پر از کتاب در گوشۀ اتاق جا خوش کرده بود. روی طاقچه قرآنی با روکش زیبایی قرار داشت و چند قاب عکس بزرگ و کوچک. در یکی از قاپها عکس دختر بچه‌ای سه، چهار ساله قرار داشت. فریدون به عکس خیره شده بود. خالد برادر سکینه متوجه شد و گفت: خواهرم است، ستاره، آن یکی عکس سکینه است. آن موقع 6 سال داشت. فریدون به عکس نگاه کرد. مثل همیشه روسری به سر داشت حتی در آن سن با یک لبخند شرین کودکانه، برای لحظه ای قلبش فشرده شد. خالد فریدون را زیر نظر داشت. لبخندی زد و گفت: ما از علاقه شما دو نفر به هم مطلع هستیم.

فریدون با تعجب او را نگاه کرد. خالد ادامه داد: فعلاً سکینه اینجا نیست اگر تحصیلاتش را تمام کرد، سور و سات عروسیتان را فراهم می‌کنیم.

فریدون مدتی در سکوت خویش به سر برد سپس گفت: شما می‌دانید قلب من چه ناراحتی داشت؟

خالد نگاه عمیقی به او انداخت و گفت: قلبت تیر خورده بود.

- پیوند چه؟ آیا قلب من پیوندی نیست؟

- آقا کمال چیزی نگفته؟

- نه، خواستم از شما بپرسم.

خالد در فکر فرو رفت و گفت: نه قلبت جراحی شده و شکر خدا حالا خیلی بهتر و سرحالتر از روز اول هستی.

فریدون با شنیدن این حرف فهمید او هم بنا به خواستۀ کمال واقعیت را پنهان می‌کند. کنجکاو شده بود به همین خاطر پس از آنکه از خانۀ سکینه بیرون آمد مستقیماً به بیمارستان رفت. پرستار جوانی از کنارش عبور کرد. فریدون برگشت و سر راه او را گرفت و گفت: ببخشید خانم شما دکتر عبدالملکی را می‌شناسید؟

پرستار که چهرۀ جذاب و زیبای فریدون گیجش کرده بود مدتی به او خیره ماند سپس گفت: تا به حال اسمش را نشنیده بودم. اینجا کار می‌کند؟

فریدون نفس عمیقی کشید و جواب داد: بله، البته چند ماهی است که به اینجا نمی‌آید.

پرستار لبخندی زد و گفت: پس بگو من فقط چهار ماه است که اینجا کار می‌کنم.

فریدون بلافاصله به سراغ رئیس بیمارستان رفت. رئیس نگاهی به او انداخت و بی تفاوت سرش را با اوراق روی میزش گرم کرد. آنگاه پرسید: چکار داری مرد جوان؟

فریدون جلوتر رفت، آنقدر فکرش مشغول بود که متوجه اتاق منظم و بزرگ رئیس نشد.

- شما می‌دانید دکتر عبدالملکی کجا هستند؟

رئیس از بالای عینکش فریدون را برانداز کرد و پرسید: تو چه نسبتی را با او داری؟

فریدون با ناراحتی جواب داد: چه اهمیتی دارد؟ باید کسی با دیگری نسبتی داشته باد تا بداند کجا رفته؟

رئیس ابروانش را بالا برد و گفت: پس بیگانه‌ای، تعجب کردم که سراغش را می‌گیری. کار مهمی با او داری؟

- بله، خیلی مهم. مدتهاست از او بی خبرم.

رئیس با همان لحن جدی و خشکش گفت : چند وقت است که از او خبر نداری؟

- حدود هشت ماه.

رئیس زیر لب با خود گفت: درست همان موقع که از دنیا رفت.

فریدون حرفش را نشنید: چه گفتید؟ کجا رفته؟

رئیس با خونسردی جواب داد: دکتر سکینه عبدالملکی هشت ماه پیش از دنیا رفت، در اثر مرگ مغزی. حتماً در این شهر نبودی که متوجه نشدی.

فریدون خشک شده بود جز قفسه سینه‌اش که بالا و پایین می‌رفت کوچکترین حرکتی نداشت. احساس خفگی می‌کرد. واقعیت چه تلخ روشن شده بود. با خود فکر کرد کاش همۀ آنچه می‌شنید یک کابوس بود. خواب وحشتناکی که با گشودن چشم از بین می‌رفت. رئیس آدرس مزارش را می‌داد: او را کنار پدرش دفن کردند در بهشت زهرا، قطعۀ... دیگر چیزی نشنید. داشت خفه می‌شد به زحمت خودش را به در رساند و از اتاق خارج شد. نفس نفس می‌زد، پرده‌های بینی‌اش باز و بسته می‌شد. تمام بدنش می‌لرزید.

مادر سکینه همراه خواهرش و همسر خالد از قبرستان خارج شدند. هیچکدام متوجه حضور فریدون نشدند. همچون مستان راه می‌رفت و پایش بر زمین کشیده می‌شد. روبه رویش سنگ قبری بود که رویش نوشته شده بود جوان ناکام فرید بصیری. بی توجه به آنچه دیده بود به دنبال نام سکینه در ردیفی که رئیس بیمارستان گفته بود می‌گشت. همانطور که گفته بود کنار پدرش بود و روی سنگ قبرش اسم سکینه را نوشته بودند. فریدون دقایقی به آن خیره شد. کنارش زانو زد و آهی از نهاد برآورد. همچنان به اسم سکینه خیره شده بود. بعد از مدتها انتظار دیدار تلخی نسیبش شده بود. خواست چیزی بگوید اما آنچنان بغض گلویش را گرفته بود که زبانش بند آمد. دلش می‌خواست داغ جدایی‌اش را فریاد بزند و آتش درونش را بیرون بریزد ولی بقدری ضعیف شده بود که قدرتش را نداشت. خسته بود و توان راه رفتن نداشت. مرگ سکینه آخرین رمق‌های زندگی‌اش را ربوده بود. شب را کنار قبر سکینه به روز رسانید.

آرام و سبک شده بود. احساس می‌کرد مرده است. هیچ تمایلی برای گشودن چشمهایش نداشت. صدایی شنید. چند بار نامش را تکرار کرد. با زحمت چشمهایش را باز کرد. خالد نگران شده بود: تو حالت خوب است؟ اینجا چکار می‌کنی؟

فریدون دوباره چشمهایش را بست و به حضور برادر سکینه اهمیتی نداد. خالد با زحمت بدن عضلانی فریدون را بلند کرد و او را سرپا ایستاند. فریدون بدون آنکه حرفی بزند با همان گیجی و بی حالی همراه خالد رفت.

کمال با دیدن فریدون به سرعت به استقبالش رفت و با ناراحتی پرسید: فریدون چه اتفاقی افتاده؟ چرا اینطوری شدی؟

خالد به جای او جواب داد: کمال، او همه چیز را فهمیده. سر مزار سکینه بود که پیدایش کردم.

کمال وحشت کرده بود. نتوانست در دلداری از فریدون چیزی بگوید. نگران وضعیت او بود. می‌ترسید قلبش از کار بیافتد اما قدرت هیچ کاری را نداشت.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت سی و چهارم)


کمال از واکنش آرام فریدون متعجب شد و گفت: فرید تصادف کرد و مرد. موقعی که پلیس‌ها دنبالش بودند از جاده به داخل دره پرت شده بود.

کمال منتظر نفرین فریدون بود و یا قهقه‌ای که در این مواقع از او سر می‌زد. هنگامی که حس می‌کرد پیروز شده. اما برخلاف انتظار او بسیار آرام گفت: بدبخت، خدا جزای بدی‌هایش را داد.

فریدون از آن روز به بعد هیچگاه اسمی از فرید نبرد و طوری وانمود می‌کرد که برای همیشه او را فراموش کرده. حافظۀ قوی او هرگز چهره‌ها را به آن سادگی از خاطر نمی‌برد. می‌دانست جدایی که بین او وسکینه به وجود آمده بود باعث و بانیش فریده بوده اما سعی می‌کرد به او فکر نکند.

بهار با تمام زیبایی‌هایش فرا رسید و عمر دوباره‌ای به طبیعت بی جان بخشید. سبزه و گل از دل خاک روئید. زمین آنقدر زیبا شده بود که گویی هیچگاه نه خزانی و نه زمستانی از آن گذشته. فریدون بهبودیش را بدست آورده بود. هر روز کنار دریا ورزش می‌کرد و از هوای پاکیزۀ آن لذت می‌برد. تا اینکه دوری سکینه حوصله‌اش را سر برد و یک روز کنار دریا به کمال گفت: سکینه به کدام کشور رفته؟

کمال که انتظار شنیدن این سؤال را نداشت به دروغ گفت: آلمان، آنجا آشنا دارند.

فریدون تکه چوبی که در دست داشت را با قدرت به داخل آب پرتاب کرد و گفت: فردا به تهران می‌روم، وسایلم را جمع و جور می‌کنم و به طرف آلمان پرواز می‌کنم.

کمال عصبی شده بود: یعنی چه؟ آلمان که شهر نیست بخواهی دنبالش بروی در آن کشور بزرگ چطوری می‌خواهی پیدایش کنی؟

- شهرش را هم بلدی؟ اگر می‌دانی بگو، ساده‌تر پیدایش می‌كنم.

- نه احمق جان، اگر بلد بودم که می‌گفتم.

فریدون رو به کمال کرد و محکم گفت: تو یک چیز را از من پنهان می‌کنی. نمی‌خواهی من از موضوعی سردر بیاورم. مدتهاست که متوجه شده‌ام و همیشه منتظر مانده‌ام تا بگویی اما چیزی نگفته‌ای.

کمال یقۀ ژاکتش را بالاتر برد و گفت: هوا سرد شده، برویم داخل درباره‌اش حرف می‌زنیم.

کمال شومینه را روشن کرد و صندلیش را جلو برد تا گرمای آتش را بیشتر حس کند. فریدون هم همین کار را کرد تنها صدایی که شنیده می‌شد آهنگ سوختن چوبهای داخل شومینه بود. فریدون نتوانست سکوت کمال را تحمل کند و خودش شروع کرد: می‌خواهی خودم حدس بزنم چه اتفاقی را از من مخفی می‌کنی؟

رنگ از رخ کمال پرید، وحشتزده فریدون را نگاه کرد و منتظر ماند تا فریدون حرفش را بزند.

- سکینه برای همیشه از ایران رفته، احساس می‌کنم دیگر هیچ وقت او را نمی‌بینم.

کمال نفس راحتی کشید و گفت: چرا اینطور فکر می‌کنی؟ سکینه وطن دوست است این کار را نمی‌کند.

- از دیدنش نا امید شده‌ام. فکر نمی‌کنم دوباره او را ببینم.

بغضش را فرو خورد و بعد از مکثی ادامه داد: کمال، اگر برای همیشه او را نبینم چکار کنم؟ چه کاری از من ساخته است؟ هر شب به این فکر می‌کنم که همه چیز تمام شده مثل یک خواب، سکینه برای همیشه مرا ترک کرده.

کمال از هر دری حرف زد تا موضوع صحبتشان را تغییر داد. فریدون به ظاهر شادمان اما درونش مضطرب بود و انتظار سختی را تحمل می‌کرد. هوای بارانی بهار او را سرمست و شاد می‌کرد آنقدر که کمال به او پیشنهاد داد مدت اقامتش را در آنجا طولانی‌تر کند. فریدون قبول نمی‌کرد و اصرار داشت تا همراه او به شهرستان بازگردد. کمال به او قول داد هر گونه خبری از سکینه شنید را برایش بازگو کند و او چون به کمال اطمینان داشت حرفش را پذیرفت و از او خواست تا به دوستش بگوید برای مدت اقامتش مبلغی را به عنوان اجاره خانه تعیین کند تا پس از بازگشت به او تقدیم کند.

چند ماه گذشت و از سکینه خبری نرسید. فریدون لوازمش را جمع کرد و به راه افتاد. اولین کسی که سراغش را گرفت کمال بود. دو دوست همچون دو برادر همدیگر را در آغوش گرفته بودند. مدتی را با خنده و گفتن خاطرات شیرین گذشته سپری کردند تا اینکه فریدون در مورد سکینه سؤال کرد. خنده برلبان کمال محو شد. چیزی نداشت تا بگوید و شادش کند. نمی‌توانست حقیقت را برایش بازگو کند مدتی ساکت ماند و سپس به او پیشنهاد داد سر کارش برگردد. فریدون بدون مخالفت قبول کرد چرا که طی این مدت همۀ پس اندازش را خرج کرده بود.

مدتی گذشت، کار و کاسبی‌اش خوب بود، مقتصدانه پول خرج می‌کرد و در فکر پس انداز بود. هوای گرم تابستان رو به سردی می‌گرایید. مقداری پول داشت و به خانۀ پدرش رفت. زن پدرش در را باز کرد و با گرمی از او استقبال کرد. فریدون سراغ پدرش را از او گرف . زن پدرش گفت: پسرم چرا فقط احوال پدرت را می‌پرسی، مدتهاست که تو را ندیده‌ام دلم برایت تنگ شده بود، تو هم مثل فرزند خودم هستی. حالت که بهتر شده؟ شکر خدا. یادم رفت تعارف کنم بیایی داخل. تا یک چای بخوری پدرت بر می‌گردد، بیا تو.

فریدون از اخلاق او متعجب شد، ابتدا نمی‌خواست وارد خانه شود اما با اصرار زن داخل شد. بار دیگر خاطرات کودکی‌اش را به خاطر آورد. او در آن خانه بزرگ شده بود. خانه‌ای که آکنده از خاطرات تلخ و شیرین بود. زن به خوبی از او پذیرایی کرد و در کناری نشست. فریدون سیبی برداشت و پرسید: بچه‌ها کجا هستند؟ پیدایشان نیست.

زن لب به شکوه گشود و گفت: از دستشان خسته شده‌ام. یکی‌شان در اتاق خوابیده، آن یکی هم همراه پدرش رفته، آنقدر بهانۀ اسباب بازی گرفته که مجبور شد او را با خود ببرد.

زن زیر چشمی نگاهی به فریدون انداخت و از حسرت زیبایی او لبش را گاز گرفت. نگاهش را تیز کرد و گفت: ماشاء الله قلبت خوب کار می‌کند. آدم اصلاً فکر نمی‌کند که قلبت مریض بوده.

فریدون لبخندی زد و گفت: بله، خیلی بهترم. خودم هم باورم نمی‌شد زنده بمانم.

- هر کس که جا تو بود این فکر را می‌کرد. بلاخره قلب هیچکش مثل قلب خود آدم که نیست. من اگر جای تو بودم از غصه دلم می‌ترکید.

فریدون منظور زن را نفهمید و تکه‌ای از سیب را داخل دهانش گذاشت. زن به ساعت روی دیوار نگاهی کرد و گفت: تو خیلی قوی هستی. قلبت را چه کار کردند؟ من از آن وقت تا به حال برایم سؤال شده، آن را که دور نیانداخته اند، مگر نه؟

فریدون خندید و گفت: این حرفها چیست چرا باید قلبم را دور بیندازند اگر این کار را کرده بودند که زنده نبودم.

زن صدایش را آهسته تر کرد و گفت: یعنی تو نمی‌دانی چی شده؟

خنده بر لبان فریدون خشکید و منتظر ماند تا زن بابایش حرف بزند.

- طفلک چیزی به تو نگفته‌اند. دکترها قلبت را عوض کرده‌اند. قلب خودت کار نمی‌کرد. قلب یکی دیگر را جایش گذاشتند.

فریدون مات و مبهوت او شده بود و در حالی که سعی می‌کرد آرام باشد پرسید: یعنی قلبم پیوندی است؟... تو مطمئنی؟... کسی این حرف را زده؟

زن با گوشۀ روسری‌اش چشمهایش را که با زور تر شده بود پاک کرد و جواب داد: پدرت به من گفت. می‌گفت دختری که دچار مرگ مغزی شده قلبش را به تو پیوند داده‌اند. الان قلب آن دختر در سینه‌ات کار می‌کند.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 


دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه دوست داشتی ... ...

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته  اول اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته اول اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما   همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟   همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟   همیشه ... ...

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما ویژه دهه کرامت سال 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما   همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟   همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته ...

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته  سوم اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته سوم اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما   همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟   همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟   همیشه ... ...

مجموعه 2 عددی طرح معرق خانه

مجموعه 2 عددی طرح معرق خانه

مجموعه 2 عددی طرح معرق خانه شامل 2 طرح معرق خانه: 1.طرح معرق خانه ویلا سلطنتی 2.طرح معرق خانه گوتیک   دارای راهنمای اسمبل قطعات ابتدا نقشه ها را چاپ کرده و سپس به روی تخته انتقال داده و برش زده و با توجه به شماره گذاری قطعات و همچنین شکل کامل شده آن ، آنها را به هم ... ...

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته  دوم  اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته دوم اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما   همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟   همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟   همیشه ... ...

سوالات نهاد مبحث دانش خانواده و جمعیت (بخش اول)

سوالات نهاد مبحث دانش خانواده و جمعیت (بخش اول)

  عنوان مبحث: سوالات نهاد مبحث دانش خانواده و جمعیت (بخش اول) همراه با پاسخ شامل: 9 جلسه تعداد صفحات: 11 سوالات و جواب ها بصورت تایپ شده با فونت استاندارد می باشد که قابلیت سرچ در زمان آزمون را دارد   سوالات ترم جدید همراه با پاسخ برای نمره 19 به بالا   فرمت: pdf ... ...

دانلود کتاب صوتی واپسین گفتار اسپالدینگ

دانلود کتاب صوتی واپسین گفتار اسپالدینگ

کتاب صوتی  کتاب_واپسین_گفتار ( یا عالم اوراسینا) ازاسپالدینگ_نویسنده_کتاب_معبدسکوت ... ...

سوالات نهاد مبحث اسلام، مردم و ولایت از دیدگاه امام خمینی

سوالات نهاد مبحث اسلام، مردم و ولایت از دیدگاه امام خمینی

  عنوان مبحث: سوالات نهاد مبحث اسلام، مردم و ولایت از دیدگاه امام خمینی همراه با پاسخ شامل: 3 جلسه تعداد صفحات: 3 سوالات و جواب ها بصورت تایپ شده با فونت استاندارد می باشد که قابلیت سرچ در زمان آزمون را دارد   سوالات ترم جدید همراه با پاسخ برای نمره 20   فرمت: ... ...

پاورپوینت اثرات روانی خنده درمانی

پاورپوینت اثرات روانی خنده درمانی

عنوان پاورپوینت: دانلود پاورپوینت اثرات روانی خنده درمانی فرمت: پاورپوینت قابل ویرایشتعداد اسلاید: 20پاورپوینت آماده ارائهفهرست مطالب:مقدمهخنده درمانی چیستاهمیت لبخندآثار مثبت خندیدنفواید جسمانی خنده و... ... ...

پاورپوینت کامل فصل سوم ریاضی چهارم ضرب و تقسیم(همراه با حل تمارین)

پاورپوینت کامل فصل سوم ریاضی چهارم ضرب و تقسیم(همراه با حل تمارین)

پاورپوینت کامل فصل سوم ریاضی چهارم ضرب و تقسیم(همراه با حل تمارین) این محصول قابل ویرایش با فرمت pptx در 68 اسلاید آماده و قابل ارایه می باشد. در صورت شخصی سازی میتونین به واتس آپ شماره ای که زیر درج شده پیام بدین واستون اوکی میکنیم   مزایای استفاده از ... ...

دانلود رایگان کتاب صوتی از سکس تا فراآگاهی

دانلود رایگان کتاب صوتی از سکس تا فراآگاهی

سکس آنان كه با سكس مخالف هستند زودتر به انزال می‌رسند، زیرا ذهن منقبض آنان عجله دارد تا از شر آن خلاص شود. پژوهش‌های معاصر چیزهای بسیار تعجب‌آوری را می‌گویند، حقایق شگفت‌آور. برای نخستین بار، مسترز و جانسون Masters and Johnson در مورد آمیزش عمیق جنسی مطالعه علمی ‌انجام ... ...

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته  چهارم اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته چهارم اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما   همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟   همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟   همیشه ... ...

دانلود آزمون هوش وکسلر کودکان| راهنمای اجرا، نمره گذاری و تفسیر و نکات + نمونه جرا شده و فرم ها// مجموعه فایل pdf-word-ppt

دانلود آزمون هوش وکسلر کودکان| راهنمای اجرا، نمره گذاری و تفسیر و نکات + نمونه جرا شده و فرم ها// مجموعه فایل pdf-word-ppt

دانلود آزمون هوش وکسلر کودکان| راهنمای اجرا، نمره گذاری و تفسیر و نکات + نمونه جرا شده و فرم های پرسشنامه مجموعه فایل pdf-word-ppt مجموعه فایلهای کاربردی در زمینه آزمون هوش وکسلر کودکان برای شما کاربر گرامی گردآوری شده است. این مجموعه شامل 14 فایل مختلف با فرمت های ppt , ... ...

کیس اختلال دوقطبی - مصاحبه با بیمار دو قطبی  - نمونه مصاحبه با بیمار دوقطبی

کیس اختلال دوقطبی - مصاحبه با بیمار دو قطبی - نمونه مصاحبه با بیمار دوقطبی

تعداد صفحات: 11 نوع فایل: WORD   + فایل هدیه: نمونه مصاحبه تشخیصی افسردگی و اعتیاد (8صفحه)   فهرست مطالب: شرح حال (مشخصات، علت ارجاع، شکایت عمده، مشکلات موجود و ...) معاینه وضعیت روانی تشخیص مصاحبه   بخشی از متن فایل: م: خوابت چطوره؟ ب: زیاد خوب نیست، اگار ... ...

پاورپوینت کیست هموراژیک تخمدان و درمان آن

پاورپوینت کیست هموراژیک تخمدان و درمان آن

عنوان پاورپوینت: دانلود پاورپوینت کیست هموراژیک تخمدان و درمان آن فرمت: پاورپوینت قابل ویرایشتعداد اسلاید: 27پاورپوینت آماده ارائهفهرست مطالب:مقدمهکیست تخمدان هموراژیک چیستانواع کیست هموراژیککیست‌های فولیکولارکیست‌های لوتئالعلائم کیست هموراژیک علت کیست هموراژیک عوارض کیست ... ...

دانلود پاورپوینت در مورد [سلول های بنیادی] - شامل 4 فایل مختلف - قابل ویرایش و ارائه - ppt

دانلود پاورپوینت در مورد [سلول های بنیادی] - شامل 4 فایل مختلف - قابل ویرایش و ارائه - ppt

دانلود پاورپوینت در مورد [سلول های بنیادی] - شامل 4 فایل مختلف - قابل ویرایش و ارائه - ppt شامل 4 فایل پاورپوینت سلول های بنیادین به زبان ساده: 1. 33 اسلاید: تاریخچه سلول های بنیادی / تعریف سلول های بنیادی / ویژگی های سلول های بنیادی / گونه های سلول بنیادی / انواع سلول ... ...

پاورپوینت بازسازی ویرانه ها درس 22 مطالعات اجتماعی پنجم

پاورپوینت بازسازی ویرانه ها درس 22 مطالعات اجتماعی پنجم

  عنوان پاورپوینت درسی: دانلود پاورپوینت بازسازی ویرانه ها درس 22 مطالعات اجتماعی پایه پنجم فرمت: پاورپوینت ppt   تعداد اسلاید: 19   پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای   منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کتاب درسیبکارگریی افکت ها، تصاویر و اشکال متحرک بسیار ... ...

جواب نهاد ازدواج آری یا خیر؟ (آنچه قبل از ازدواج باید بدانیم - بخش دوم)

این فایل پاسخ تمامی سوالات مبحث ازدواج آری یا خیر؟ (آنچه قبل از ازدواج باید بدانیم - بخش دوم) می باشد. تعداد جلسات : 4 فایل منطبق با اخرین تغییرات سوالات می باشد و با استفاده از آن نمره 20 را در همه جلسات این آزمون کسب خواهید کرد .   ...

دانلود نظریه زبانها و اتوماتا و حل المسائل | پیتر لینز| ویرایش پنجم (انگلیسی) + جزوات فارسی مختلف و نمونه سوال با جواب (پیام نور)

دانلود نظریه زبانها و اتوماتا و حل المسائل | پیتر لینز| ویرایش پنجم (انگلیسی) + جزوات فارسی مختلف و نمونه سوال با جواب (پیام نور)

دانلود نظریه زبانها و اتوماتا و حل المسائل | ویرایش پنجم (انگلیسی) + جزوات فارسی مختلف و نمونه سوال با جواب (پیام نور) فایل فشرده دانلودی شامل 3 بخش است: 1. متن کتاب و حل المسائل نظریه زبانها و اتوماتا (ماشینها) - پیتر لینز به زبان اصلی کتاب انگلیسی: 427 صفحه حل المسائل ... ...

پاورپوینت درس هجدهم کارگاه کارآفرینی و تولید پایه دهم تعیین نوع کسب و کار

پاورپوینت درس هجدهم کارگاه کارآفرینی و تولید پایه دهم تعیین نوع کسب و کار

                نوع فایل: power point فرمت فایل: ppt and pptx قابل ویرایش 12 اسلاید   قسمتی از متن پاورپوینت: بخش 18 تعیین نوع کسب و کار کسب و کاربه تمامی فعالیت های تولیدی، خدماتی، خرید و فروش کالا ها با هدف سودآوری، کسب و کار گویند. فروش و انتقال کالا ها و ... ...

پاورپوینت درس 2 علوم تجربی پایه چهارم دبستان (ابتدایی): مخلوط ‌ها در زندگی

پاورپوینت درس 2 علوم تجربی پایه چهارم دبستان (ابتدایی): مخلوط ‌ها در زندگی

نوع فایل: power point فرمت فایل: pptx قابل ویرایش تعداد اسلایدها:‌ 43 اسلاید   تصویری از پاورپوینت: این پاورپوینت آموزشی، جذاب، قابل ویرایش، کاملا منطبق با کتب درسی و با تعداد اسلاید ذکر شده تهیه و تنظیم شده است. با بکارگیری نمودار ها ، تصاویر جالب و جذاب و دسته ... ...

پاورپوینت اشنایی با مهندسي خلاقيت تریز

پاورپوینت اشنایی با مهندسي خلاقيت تریز

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات دسته بندی : پاورپوینت نوع فایل : .pptx (قابل ويرايش و آماده پرينت) تعداد اسلاید : 85 اسلاید   بسم‌الله الرحمن الرحيم اشنایی با مهندسي خلاقيت TRIZ دانش خلاقيت شناسي و:TRIZ دانش پيشگام عصر خلاقيت ونوآوري   دنياي امروز : عصر خلاقيت و ... ...

پاورپوینت پودمان هفتم کار و فناوری پایه هفتم کار با چوب

پاورپوینت پودمان هفتم کار و فناوری پایه هفتم کار با چوب

                نوع فایل: power point فرمت فایل: ppt and pptx قابل ویرایش 27 اسلاید   قسمتی از متن پاورپوینت: پودمان کار با چوب آموزش و کاربرد مهارتهایی مانند اجرای کارهای گروهی، تفکر انتقادی، پرسش گری و ...؛آشنایی با برخی از مفاهیم صنایع چوب (فراورده های صنایع ... ...

دانلود جزوه الاستیسیته اصغری شریف

دانلود جزوه الاستیسیته اصغری شریف

جزوه معتبر درس الاستیسیته آماده برای دانلود مشخصات دانشگاه: صنعتی شریف استاد: دکتر محسن اصغری تعداد صفحات: 90 فرمت: پی دی اف PDF کیفیت: خوب حجم: 20.6 مگابایت نوع جزوه (تایپی یا دست نویس): دست نویس ... ...

دانلود جزوه کاربرد کامپیوتر در معادن دانشگاه صنعتی اراک

دانلود جزوه کاربرد کامپیوتر در معادن دانشگاه صنعتی اراک

جزوه کاربرد کامپیوتر در معادن آماده برای دانلود مشخصات دانشگاه: صنعتی اراک استاد: دکتر هادی فتاحی تعداد صفحات: 802 فرمت: پی دی اف PDF کیفیت: عالی حجم: 31.9 مگابایت نوع جزوه (تایپی یا دست نویس): تایپی ... ...

طرح جامع اتوکد شهر رشت – تفصیلی

طرح جامع اتوکد شهر رشت – تفصیلی

طرح جامع شهر رشت شامل یک فایل اتوکد لایه باز متشکل از بیش از ۱۰ نقشه کامل بوده و به صورت کامل کلیه اماکن و راههای شهر رشت را شامل می شود.   طرح تفصیلی چیست؟ طرح تفصیلی طرحی است که بر اساس معیارها و ضوابط کلی طرح جامع، نحوه استفاده از زمین های شهری را در سطح محلات مختلف ... ...

پاورپوینت شاد زیستن درس تفکر و سبک زندگی هفتم

پاورپوینت شاد زیستن درس تفکر و سبک زندگی هفتم

  عنوان پاورپوینت: پاورپوینت شاد زیستن درس تفکر و سبک زندگی پایه هفتم   فرمت: پاورپوینت pptتعداد اسلاید: 18 پوشش کامل درس همراه با پاسخ فعالیت ها   پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای   منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کتاب درس     فونت ... ...

دانلود کتاب صوتی سبز : هنر متقاعد کردن دیگران و رسیدن به خواسته‌ها اثر جفری گیتومر

دانلود کتاب صوتی سبز : هنر متقاعد کردن دیگران و رسیدن به خواسته‌ها اثر جفری گیتومر

کتاب صوتی کتاب سبز: هنر متقاعد کردن دیگران و رسیدن به خواسته‌ها اثر جفری گیتومر، راه‌های بهتر ارتباط برقرار کردن با دیگران، فن بیان، اصول سخنرانی و هنر گویندگی را به شما یاد می‌دهد. هر فردی با شنیدن کتاب صوتی کتاب سبز (green book of getting your way)، قدرت نهفته در هنر ... ...

اگر به یک وب سایت یا فروشگاه رایگان با فضای نامحدود و امکانات فراوان نیاز دارید بی درنگ دکمه زیر را کلیک نمایید.

ایجاد وب سایت یا
فروشگاه حرفه ای رایگان

پر فروش ترین های فورکیا


پر بازدید ترین های فورکیا


مطالب تصادفی

  • مجموعه کتاب تاریخ ایران باستان
  • فایل صوتی آموزش آشپزی ماهی، میگو و مارمالاد 2
  • فایل صوتی آموزش آشپزی ماهی، میگو و مارمالاد
  • مجموعه اشعار فروغ فرخ زاد
  • مجموعه رمان های زیبا و عاشقانه
  • امروز من
  • کسب درآمد واقعی از اینترنت
  • میلیونر شو دنیاتو تغییر بده
  • بیایید یک بار برای همیشه پول دار شویم
  • افزونه های مهم و کاربردی وردپرس
  • کفش مردانه Philipp Plein مدل Feder(مشکی)
  • کفش مردانه Nike مدل Rincon(مشکی)
  • ست سویشرت و شلوار Under Armour
  • مژه مصنوعی مغناطیسی درجه یک
  • هودی خزدار مردانه Wilco

zhinozhian96@gmail.com https://t.me/joinchat/AAAAAFLngnGffm6aAOuiZQ

زیباترین ها همیشه به سلامت جسم و روحشان اهمیت می دهند.