تماس با ما

فید خبر خوان

نقشه سایت

محصولات آرایشی بهداشتی ارگانیک

می خواهم همراهم باشید تا بهترین ها را ببینید و بشنوید شاید لبخند رضایتی مهمان لبهایتان شد.


اشک در باران (قسمت هجدهم)


فصل چهارم

ادامه...

سكينه پشت پنجره باران را تماشا می‌كرد منظرۀ زيبایی كه هميشه شعف و شوق فوق‌العاده‌ای در تمام وجودش می‌آفريد. در حياط كوچك خانه‌شان حوضچۀ كوچكی از آبهای جمع شدۀ باران به وجود آمده بود. ريزش باران درون آن زيبا بود و زيباتر از آن موسيقی دلنوازی كه از برخورد قطرات باران درون چالۀ كم عمق آبهای جمع شده به وجود می‌آورد. منظرۀ مدتی پيش مقابل چشمانش ظاهر شد آن هنگام كه صورت زيبای فريدون زير اشك و باران تر شده بود. بغض فرو خوردۀ مردی كه با خودكشی شكسته شد. ابروانش در هم رفت و لبخندش خشكيد. مادر نزديكش شد. دستهای پير و فرسوده‌اش را روی شانه‌های دختر گذاشت و با لبخندی همچون لبخندهای هميشگی فرزند گفت: سكينه رفتی دانشگاه؟ بلاخره كارهايت در آنجا تمام شد، ديگر خانم دكتر شدی، آری؟

سكينه بوسه بر دستان مادرش زد و با مهربانی گفت: به دانشگاه رفتم اما كارم تمام نشده. پايان نامه را تحويل نداده‌ام. بايد بيشتر روی‌اش كار كنم. دورۀ كار عملی‌ام با دكتر كرمی و دكتر سحابی مانده تازه اول راهم، اما خب می‌شود گفت يك پزشك شدم به شما تبريك می‌گويم مادر، موفقيتم را از شما دارم. شما و پدر تمام سعی‌تان را كرديد اميدوارم بتوانم جبران آن همه مشقت‌هايتان را بكنم.

سكينه سرش را به سوی پنجره چرخاند تا مادر چشمهای خيسش را نبيند. مادر، دختر را در آغوش گرفت و برايش دعای خير كرد. او دخترش را خيلی خوب می‌شناخت نيازی نبود سكينه چيزی را از او پنهان كند.

 

كمال با عجله وارد اتاق فريدون شد. آبميوه‌ها و بسته شيرينی را كه با خود آورده بود روی ميز گذاشت. فريدون دست چپش همچنان پانسمان بود و تازه از خواب بيدار شده بود، با ديدن او پرسيد: چه خبر شده كمال، صبح به اين زودی با عجله آمده‌ای مگر سر آوردی، مردم آزار.

لبخندی زد و ادامه داد: بيا بنشين. بگو ببينم چه شده؟

كمال كنارش نشست و با شور و شوق گفت: پسر برايت كار پيدا كرده‌ام. ديگر لازم نيست منت كسی را بكشی. دستت در جيب خودت می‌رود. فكر خودكشی هم به كلۀ پوكت نمی‌زند.

- خيلی خب اينقدر لفتش نده برو سر اصل مطلب، چه كاری هست؟

- يك كار عالی، قرار شده اگر قبولت كنند، همان روز استخدام خانه‌ای به تو بدهند با حقوق عالی. كارت هم اصلاً سخت نيست.

فريدون اخمی كرد و گفت: اگر قبولم كنند، كه می‌دانم رد می‌شوم. بد شانس كه هستم، پارتی كه ندارم امتياز خاصی هم ندارم، ولش كن كمال. از حالا جواب را می‌دانم.

- ديوانه، خل شدی؟ ولش كن يعنی چه؟ من مطمئنم تو را می‌پذيرند اصلاً از خوشحالی پر هم در می‌آورند.

فريدون خنديد و گفت: رئيس و رئسا از من بی هنر خوششان نمی‌آيد. خاطر خواهم نيستند، مگر آنكه زن باشند و شايد در دفتر روزنامه نگاری پيش خودت برايم كار دست و پا كردی. تو كه می‌گفتی خودم را به زور راه داده‌اند، حالا چه طور من را با خودت به آنجا می‌بری؟

- هی، تند نرو. كی گفته آنجا استخدام می‌شوی. من ديگر آنجا كار نمی‌كنم. حدود دو ماه پيش بعد از گرفتن مدركم، از آنجا بيرون آمدم. ناسلامتی حالا يك آقا مهندس شده‌ايم.

فريدون ذوق زده گفت: تو واقعاً مهندس شدی؟ پس چرا چيزی نگفتی، لابد شيرينی به خاطر شغل جديدت است. كلك نمی‌خواستی شيرينی بدهی. كار خوبی كردی كه با خودت شيرينی آوردی مگر نه همين حالا می‌فرستادمت بيرون تا نمی‌آوردی راهت نمی‌دادم.

كمال خنديد: نه بچه جان شيرينی به خاطر من نيست، به خاطر كار توست. شغل جديد تو، به جای تو خريدم. در حالی كه اين وظيفۀ تو بود. به محض آنكه بيرون بيایی بايد جبران كنی. فردا كه ترخيص شدی يك دست لباس ترو تميز برايت می‌آورم بپوشی. بعد فوری می‌رويم پيش آقای رئيس.

هر دو برای چند لحظه ساكت شدند. فريدون كه چشم به سقف دوخته بود، برخاست و به كمال خيره شد. كمال به شوخی گفت: چيه؟ چيزی شده؟ آهان، لابد عاشقم شدی. بايد بگويم كه من اصلاً به فكر ازدواج نيستم تازه بايد اول با مامانم حرف بزنی، سپس بيایی به خودم بگویی. من اصلاً دلم نمی‌خواهد خانۀ مادر شوهر زندگی كنم ها، از همين حالا گفته باشم، فردا نگویی نگفتی. مرگ يك بار و شيون هم يك بار.

فريدون خنديد و گفت: دختر بی ريخت كی عاشق تو می‌شود؟ برو خانه، مادرت می‌خواهد ترشی درست كند. به گمانم حالا حالاها بايد بيخ ريش مامانت بمانی.

خندۀ هر دو بلند شد. فريدون سرش را به زير انداخت و گفت: كمال، چرا بچه‌ها به ديدنم نيامدند؟ هرلحظه در اين فكر هستم كه الان فريد و محمود می‌آيند و يا سالار. ما كه مثل برادر بوديم از اين تعجب می‌كنم كه هنوز هيچكدامشان به ملاقاتم نيامده‌اند شايد با خبر نشده‌اند. درست است؟

كمال دستی بر سر كشيد و به اطراف نگاهی انداخت، سپس با لحنی جدی گفت: ببين فريدون، تو بايد آنها را فراموش كنی. به آنها دوست نمی‌گويند. فريد كه ادعا می‌كرد تو را بيشتر از جانش دوست دارد حاضر نشد يك بار به ديدنت بيايد. همۀ آنها می‌دانستند كه تو اينجا هستی. من با آنها آمدم. تو به خون احتياج داشتی اما قبل از اينكه ما بياييم به تو خون رسيده بود. بچه‌ها اصرار می كردند تو را ببينند. محمود می‌گفت: فريدون خريت كرده، می‌بايست در جای متروكه‌ای اقدام به خودكشی می‌كرد تا به خواسته‌اش می‌رسيد نه آنكه مردم از راه برسند و ما مجبور بشويم دوباره وجودش را تحمل كنيم. فريد می‌گفت: معلوم نيست شايد به خواسته‌اش برسد. اين بار نشد، بار ديگر. سالار می‌خنديد و من هم به حماقت تو گريه‌ام گرفته بود. چه طور تا اين اندازه به آنها اعتماد كرده بودی؟ آنها حتی حاضر نشدند برای نجاتت يك قطره خون بدهند اگر چه هيچكدام از ما گروه خونی تو را نداشتيم ولی از ترس، همين كه بحث اهدای خون پيش آمد همه پا به فرار گذاشتند.

قطره اشكی روی گونۀ فريدون چكيد. بغض گلويش را فشار می‌داد توانایی نداشت چيزی بگويد. خانواده‌ای در اطرافش نبود هر چه بود دوستانش بودند كه اطراف او را پر كرده بودند و حالا تنها مانده بود. ديگر واقعاً كسی را نداشت. با خود فكر كرد شايد كمال هم از سر ترحم با او مدارا می‌كند. با صدایی لرزان گفت: تو هم دلت به حالم سوخته. مگر نه تا حالا اينجا نمی‌ماندی. شايد می‌خواهی هر طور شده كاری برايم پيدا كنی تا از دستم راحت شوی و ديگر چشمت به چشمم نيافتد. شايد ...

كمال حرفش را بريد: خيلی بی انصافی فريدون، من اگر دوستت نداشتم اين كارها را نمی‌كردم. تو مثل برادر من هستی. تو كه خودت خوب می‌دانی كه به خاطر تو با آنها دوست شدم من كه نه فريد را می‌شناختم نه محمود و نه مهرداد. تو آنها را به من معرفی كردی. بابت سالار معذرت می‌خواهم. همان طور كه او دوست تو نيست، دوست من نيز نخواهد بود. دستت را به من بده تا همين جا تا ابد پيمان برادری ببنديم.

كمال دستش را پيش برد و فريدون دستش را آهسته آهسته گویی هنوز به او اعتماد نداشت، روی دست كمال گذاشت. كمال به گرمی دستش را فشرد و گفت: برادر روی من حساب كن، من هم روی تو حساب می‌كنم.

 

فريبا از وقتی كه ازدواج كرده بود كمی چاقتر از گذشته به نظر می‌رسيد. به همين خاطر لباسهايش اندام او را نمايان‌تر نشان می‌داد. در حالی كه با سرعت راه می‌رفت چند بار سكينه را صدا زد ولی او صدايش را نشنيد. بلاخره به سكينه رسيد. ايستاد و نفسی تازه كرد. با گلايه گفت: صد بار صدايت زدم. وای، خدا، نفسم بريد.

- اشكالی ندارد فريبا جان، چربی‌هايت آب می‌شود. می‌خواهم بروم پيش دكتر كرمی، تو هم می‌آیی؟

فريبا سرش را تكان داد.

كمال از دور پيدا شد. وقتی سكينه را ديد گامهايش را تندتر كرد و خودش را به آنها رساند. سكينه گفت: به سلامتی دوستتان ترخيص شد؟ حالش خوب شده فكر نمی‌كنم اينجا ديگر كاری داشته باشد.

- درست است، حالش خوب شده ولی هنوز ترخيص نشده، خانم عبدالملكی، من مدت زيادی نيست كه شغل درست و حسابی پيدا كرده‌ام، پس‌اندازی ندارم. هزينۀ بيمارستان فريدون خيلی بالاست من فقط می‌توانم نصف آن را پرداخت كنم.

سكينه گفت: نصفش را پرداخت كنيد خودم درستش می‌كنم.

فريبا غر زنان گفت: تو كه نمی‌خواهی هزينه‌اش را پرداخت كنی؟ پس‌اندازت را لازم داری. مگر نگفتی می‌خواهی پدر و مادرت را به حج بفرستی؟ تو كاری نداشته باش.

سكينه جوابش را نداد: آقای مظفری فريدون طلوعی تسويه حساب شده يا نه؟

- هنوز نه، امروز بايد برود خانم عبدالملكی.

- لطفاً ميزان هزينه‌اش را برايم بنويسيد.

فريبا گفت: سكينه، اينقدر ساده نباش، به خدا پولت را پس نمی‌دهد.

- من نمی‌خواهم پولم را پس بدهد ... متشكرم آقای مظفری، گويا هزينه‌اش زياد است. می‌توانيد قسطی‌اش كنيد؟

- اگر شما بخواهيد اين كار را می‌كنم، در چند قسط بنويسم؟

سكينه لبخندی زد و گفت: در سه ماه، هر ماه مقداری از آن را از حقوقم كسر كنيد.

- شما می‌خواهيد پرداخت كنيد؟

فريبا به جايش جواب داد: آره، خانم شده مادر ترزا.

سكينه گفت: استطاعت مالی ندارد من به جايش پرداخت می‌كنم.

سولماز به آنها ملحق شد.

سكينه گفت: فريبا همراهم می‌آیی؟ بايد بروم معاينه‌اش كنم. دكترش به مسافرت رفته، چند دقيقه بيشتر طول نمی‌كشد.

فريبا دست به سينه شد و اخم كرد و با قيافه‌ای حق به جانب گفت: صد سال سياه، نكند يكدفعه دلت به حالش بسوزد و با خود ببريدش به خانه بدهی مادر بيچاره‌ات از او نگهداری كند كه مبادا آقا دوباره دست به خودكشی بزند.

- چقدر غيبت می‌كنی خب نيا مجبور نشده‌ای.

سولماز به ميان حرفشان دويد: كجا، كی را معاينه می‌كنی؟ ... فريدون؟! من با تو می‌آيم سكينه، اصلاً لازم نيست تو بيایی خودم می‌روم.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت هفدهم)


فريد گفت: من نمی‌خواهم خون بدهم.

سكينه جواب داد: دوستتان اگر خون دريافت نكند زنده نخواهد ماند، خون زيادی را از دست داده. بايد فوری ...

فريد به ميان حرفش دويد و گفت: چرا پدرش خون نمی‌دهد؟

سكينه گفت: آنقدر به خون نياز دارد كه نوبت به پدرش هم می‌رسد.

فريد گفت: به من مربوط نيست، من خون نمی‌دهم.

- حتی اگر قضيۀ مرگ و زندگی دوستتان در ميان باشد؟

فريد نيش خندی زد: اين حرفها در واقعيت جایی ندارد، جز در فيلمهای دروغين.

به محمود رو كرد و گفت: تو نمی‌آیی؟

محمود بدون آنكه چيزی بگويد همراه او بيمارستان را ترك كرد. سالار گفت: دكتر، فريدون چرا به اين روز افتاده؟

سكينه با متانت جواب داد: شاهرگش را بريده.

سالار كه گویی به دنبال بهانه‌ای می‌گشت بلافاصله گفت: خودكشی كرده؟! اصلاً فكر نمی‌كردم آنقدر احمق باشد ... مكثی كرد و ادامه داد: ما چرا كمكش كنيم تا نجات پيدا كند او كه خودش می‌خواست بميرد پس بهتر است مانع‌اش نشويم.

كمال نگاهی به سالار انداخت و گفت: حالت خوب است؟

سالار با عصبانيت گفت: آدمهای بی دين حقشان است كه بميرند تو اگر می‌خواهی بمان من می‌روم.

سكينه آه بلندی كشيد و گفت: شما نمی‌خواهيد برويد؟ ظاهراً بيمار بيچاره دوستان شفيق بسياری دارد.

كمال پرسيد: چقدر به خون احتياج دارد؟

- زياد.

- من چقدر می‌توانم خون بدهم؟

سكينه لبخندی زد و گفت: نصف آنچه می‌خواهيم.

كمال كمی فكر كرد سپس گفت: بهتر است به پدرش بگويم اگرچه محال است اما شايد دلش به رحم بيايد.

سكينه لبخندی زد و گفت: گروه خونی شما آ مثبت است؟

- دقيقاً نمی‌دانم اما چند سال پيش آزمايش دادم گفتند آ مثبت است.

- بهتر است دوباره گروه خونی‌ات تعيين شود، همراه من بيا.

كمال به دنبال سكينه راه افتاد. اندوهگين بود و در افكارش غرق شده بود. سكينه گفت: شما نمی‌دانيد او چرا خودكشی كرده؟

- با پدرش اختلاف داشت، به خاطر نامادریش. در خانه راهش نمی‌داد و بعد از آن پيش مهرداد زندگی می‌كرد، گويا با او سر مسائلی جر و بحث می‌كند و مهرداد از خانه بيرونش می‌كند. فريدون مشكلات زيادی داشت. نمی‌خواهم به او حق بدهم به خاطر عمل اشتباهش اما واقعاً در اين دنيا چيزی نداشت كه بخاطرش بخواهد زندگی كند.

سكينه به در آزمايشگاه اشاره كرد: از اين طرف ...

- بله حق با خودتان بود آ مثبت همان چيزی كه ما نياز داريم.

كمال لبخندی زد و گفت: خوب است، من چقدر می‌توانم در برگشت به زندگی فريدون سهيم باشم؟

سكينه با محبت جواب داد: شما او را به زندگی برگردانديد.

كمال با تعجب پرسيد: منظورتان چيست؟

- برايش كاری دست و پا كنيد. كمكش كنيد روی پاهايش بايستد.

- بگذاريد حالش بهتر شود تا بعد.

سكينه با اطمينان گفت: او حالش خوب است.

- شما گفتيد نياز مبرمی به خون دارد و اگر به او خون نرسد زنده نمی‌ماند.

- درست است او واقعاً اين وضعيت را داشت اما امروز صبح به هوش آمد و تا چند روز ديگر ترخيص می‌شود.

كمال ذوق زده شده بود با خوشحالی پرسيد: پس اين چه كاری بود كه شما كرديد؟

- به شما تبريك می‌گويم، يك دوست به تمام معنا هستيد.

كمال سرش را تكان داد و به آرامی گفت: ما را غربال كرديد.

- فريدون چرا به اين آدمها اعتماد می‌كند و خود شما چطور با آنها دوست هستيد، البته خب من قصد فضولی ندارم.

كمال لبخندی زد و گفت: آنها از سادگی فريدون سوء استفاده می‌كنند بخاطر ظاهر زيبای فريدون كه خريدار زيادی دارد به او نزديك می‌شوند. من هم به خاطر فريدون با آنها دوست شدم اما هيچگاه به هيچكدام اعتماد نكرده‌ام. سالار همكلاسیم بود و فريدون به خاطر من با او دوست شد. پسر زياد بدی‌ نيست ولی ترسوست.

- چرا كمكش نمی‌كنيد تا كاری پيدا كند و از دوستهای فريبكارش جدا شود؟

- فريدون كاری بلد نيست، سواد درست و حسابی هم ندارد، اما در فكرش خواهم بود، راستی خانم دكتر شما گفتيد حال فريدون واقعاً به همان بدی بود كه گفتيد. پس چه كسی به او خون رساند و نجاتش داد؟

- در اين دنيا هيچ آدمی تنها نيست. هميشه كسانی پيدا می‌شوند كه دلشان به حال ديگران بسوزد.

- مثل شما. تنها كسی كه می‌شود به او مشكوك شد.

سكينه لبخندی زد و نگاهش را كه به زمين دوخته بود به طرف پنجره چرخاند: كمكش كنيد تا از دوستان ظاهری دوری كند.

كمال نگاه عميقی به سكينه انداخت و برای لحظه‌ای به فكر فرو رفت آنگاه گفت: می‌توانم او را ببينم؟

- البته، او را به بخش آورده‌اند، اتاق 102.

- متشكرم.

كمال داشت از آنجا دور می‌شد كه سكينه گفت: ضمناً گروه خونی دوستت اُ مثبت است نه آ مثبت.

كمال خنده‌اش گرفت با خود فكر كرد: چقدر باهوش است.

در را به آهستگی باز كرد و به تخت فريدون نزديك شد. روی صورتش خم شد. چشمانش به گودی فرو رفته بود. رنگ پريده و لبان خشكيده‌اش دل كمال را به لرزه آورد. روی‌ صندلی نشست. در حالی كه دستش را به چانه‌اش می‌كشيد به فكر فرو رفت. شايد در اين فكر بود كه چه كاری برايش انجام دهد. فريدون چشمهايش را گشود و با نگاهی بی‌ رمق به كمال خيره شد اما توان حرف زدن نداشت. رشتۀ افكار كمال پاره شد با لبخندی حاكی از رضايت قلبی دست فريدون را در دستانش فشرد و گفت: چه كار كردی مرد؟ دل و جرأت پيدا كردی. شانس آوردی مگر نه الان آن دنيا بودی. عقلت را از دست دادی اين چه كاری بود كردی؟ فكر نمی‌كردم روزی تو را در بيمارستان ببينم. حالا هم اشكال ندارد همه چيز درست می‌شود اما اين بار قبل از اين ديوانه بازی‌ها پيش من بيا تا اگر فكر منفی در آن كلۀ پوكت بود، بيرون بريزم.

اشك سردی از چشمان فريدون بيرون چكيد. غم به وضوح در چهره‌اش ملموس بود. به سختی لب به سخن گشود: چرا اين كار را كرديد؟ ... برای چه به حال خودم رهايم نكرديد ... باورم نمی‌شود كه هنوز زنده‌ام. افسوس كه حتی مرگ هم مرا از خود می‌راند. چرا باز هم بايد اين زندگی نكبتی را تحمل كنم؟

كمال اطرافش را نگاه كرد، بلند شد و پرده را كنار كشيد. صدای شرشر باران شدت گرفت. پنجره را باز كرد، سرش را بيرون برد و نفس عميقی كشيد و با صدای زيبايش ترانه‌ای را زمزمه كرد. فريدون افسرده و با چشمان خيسش آسمان پشت پنجره را تماشا می‌كرد: كمال زندگی بدون باران خيلی بی ارزش است. خوشحالم دوباره باران را می‌بينم اما از آينده و از تكرار زندگی نكبتی، از بدبختی و بيچارگی متنفرم. تو را به خدا كمال چرا نگذاشتيد بميرم.

كمال می‌دانست كه حرفهای فريدون به خاطر تلخی‌های زندگی‌اش است به همين خاطر ساكت ماند و گذاشت تا گلايه سر دهد، نفرين كند و ناسزا بگويد تا بلكه از بار سنگين سختی‌هايش كاسته شود.

كمال صدايش را بلند كرد گویی جشنی برپاست با شادی آواز می‌خواند. فريدون نگاه خيسش را به او دوخته بود. صدای كمال طنين و نوای زيبایی داشت و قلب شيشه‌ای فريدون را آرام می‌كرد. ابيات حافظ با صدای كمال در اتاق پيچيده بود:

هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود

 

هرگز از ياد من آن سرو خرامان نرود

از دماغ من سرگشته خيال دهنت

 

به جفای فلك و غصۀ دوران نرود

 

در ازل بست دلم با سر زلفت پيوند

 

تا ابد سر نكشد وز سر پيمان نرود ...

پرستار وارد اتاق شد. چهرۀ پير و عبوسش در هم رفته بود و با كج خلقی داد زد: اينجا چه خبر است؟ عروسی شده آقای محترم، ساكت، اينجا را روی سر گذاشته‌ايد. مراعات حال مريضهای ديگر را نمی‌كنيد مراعات مريض خودتان را بكنيد.

فريدون بلافاصله جواب داد: من از او خواستم تا بخواند.

پرستار نگاهی به فريدون انداخت و درب را محكم پشت سرش بست. فريدون به كمال گفت: ادامه بده، باز هم بخوان. خيلی دلم گرفته. بگذار با صدايت آرام شوم.

كمال نزديك بستر او شد. دستانش را به دور گردن او حلقه زد و هق هق گريه هر دو بلند شد. كمال به چهرۀ رنگ پريدۀ فريدون خيره شد: فريدون چرا نگرانی؟ خدا بزرگ است. تو حق حيات داری و هنوز بايد زندگی كنی. خدا خيلی تو را دوست داشت كه دوباره فرصت ديگری به تو داد. همه چيز درست می‌شود ... تو اگر بخواهی زندگیت زير و رو می‌شود. ثروتمند می‌شوی. خانواده دار می‌شوی و تا آخر عمر خوشبخت زندگی می‌كنی.

فريدون سعی كرد كمی بلند شود، كمال كمكش كرد و سرش را به بالش تكيه داد. بعد از كمی گفت: كمال چه طوری ممكن است؟ من خودم را می‌شناسم هيچ چيزی ندارم كه برای زندگی كردن به آن اميد بسته باشم، نه هنر و استعدادی دارم نه سواد درست و حسابی نه ثروتی و نه حتی خانواده‌ای. پدرم ... پدرم مرا به خانه‌اش راه نداد. هرگز فراموش نمی‌كنم، هرگز ... هر كاری كرده‌ام كمال، دزدی كرده‌ام، هر شب خمار خوابيده‌ام. بی كار و بی عار بودم. اجازه دادم از من سوء استفاده كنند. همه من را آدم بی مصرف و لاابالی می‌دانند درست مثل جعبۀ زيبایی كه پر از كثافت و آشغال است.

كمال صندلیش را جلوتر برد. بعد از سكوت كوتاهی گفت: تو اگر رضايت بدهی، ديگر روی بدبختی را نمی‌بينی فقط كافی است ازدواج كنی با دختری كه تمام شرايط را برايت فراهم كند. او كه خودش اين پيشنهاد را به تو داده ...

فريدون به ميان حرفش دويد و با عصبانيت گفت: منظورت سولماز است؟ من از دخترهای ظاهربين متنفرم، اصلاً از جنس زن خوشم نمی‌آيد. تن به هر خاری می‌دهم اما حاضر نيستم اين چنين كار احمقانه‌ای را انجام بدهم. از من نخواه كمال، از من برنمی‌آيد.

كمال با لطافت گفت: دست بردار، تو كه تا آخر عمر مجرد نمی‌مانی بلاخره بايد ازدواج كنی، پس چرا با كسی كه بتواند زندگی‌ات را عوض كند و كار و پولی برايت فراهم كند و از همه مهمتر عاشقت باشد ازدواج نكنی. تو بايد خيلی احمق باشی كه لگد به سعادت خودت می‌زنی. كمی به فكر آينده‌ات باش گذشته‌ها را فراموش كن تا كی می‌توانی به زنها بدبين باشی همه كه مثل هم نيستند. اگر زن بابايت بد است و با تو خوبی نمی‌كند دليل نمی‌شود كه همۀ زنها را مثل او بدانی. سولماز تحصيل كرده است عاقل و فهميده است و تو ...

فريدون حرفش را قطع كرد: بس كن كمال من احمق نيستم اگر دختر تحصيل كرده و عاقلی بود كه عاشق من نمی‌شد. عقلش نمی‌رسد كه من درسم را ول كرده‌ام او دكتر است من هيچگاه حرفهايش را نمی‌فهمم ... او يك انسان ظاهربين است من هر زشتی كه داشته باشم اين حسن را دارم كه ظاهربين نيستم. نمی‌خواهم در موردش هيچ چيزی بشنوم، لطفاً ساكت شو.

كمال سری تكان داد و بلند شد. كمی در اتاق قدم زد. سپس ايستاد و گفت: بايد بروم، كار دارم. فردا حتماً به ديدنت می‌آيم. چيزی نمی‌خواهی با خود بياورم؟

فريدون چيزی نگفت.

- چيزهایی با خود می‌آورم، فعلاً خداحافظ.

فريدون حرفهای آخر كمال را نشنيد چرا كه به خواب رفته بود. چهره‌اش آرام بود و گونه‌اش هنوز از اشكهايش خيس بود

 ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت شانزدهم)


سكينه پشت پنجره به تماشای ريزش باران نشسته بود. با خوشحالی فرياد می زد: مادر٬ ببين چقدرقشنگ است٬ گوش كن چقدر دلنوازاست.

مادر به طرف دخترش رفت دستهايش را روی شانهٔ او گذاشت و با مهربانی گفت: اگردوست داری بيرون برو٬ اما خودت را خوب بپوشان تا سرما نخوری.

گويی سكينه به انتظار اين سخن مادرش بود با شادی فراوانی گونۀ مادرش را بوسيد. پالتويش را پوشيد و بيرون رفت.

مادر صدايش زد: چترت را فراموش كردی.

سكينه با آمدن باران سرمست می‌شد. زير لب ترانه‌های عارفانه‌ای زمزمه می‌كرد و خدا را بخاطر اين نعمت گرانبهايش شكر می‌كرد. به پارك رسيد. هيچكس آنجا نبود، با خيال راحت چترش را بست و با صدای بلند شروع كرد به شعر خواندن. گاه خندۀ شادمانه‌ای سر می‌داد و گاه دستهايش را از هم باز می‌كرد و زير باران چرخی می‌زد. خيس شده بود. احساس شعف تمام وجودش را گرفته بود.

سر و صدای سكينه، فريدون را از افكار عميق و غمگينش بيرون آورد. خنده‌های سكينه آزارش می‌داد. شعرهايش تنفر فريدون را می‌افزود. طاقتش طاق شد. بلند شد و به طرف او رفت با صدایی غمگين فرياد زد: بس است ديگر.

سكينه در جايش ميخكوب شده بود. سرش را به طرف فريدون چرخاند. با ديدنش او را شناخت. فريدون هم او را به ياد آورد اما اهميتی نداد و ادامه داد: شما آدمهای لوس و از خود راضی كه از خوشی سر از پا نمی‌شناسيد. شما كه جز زندگی خود به كسی فكر نمی‌كنيد چرا، چرا خلوت بدبختهایی چون من را به هم می‌زنيد؟...

گريه امانش نمی‌داد تمام كلماتش با اشكهايش آميخته بود: مگر ما چه گناهی كرده‌ايم؟ چرا بايد به بدبختی‌هايمان ...

حرفش را خورد. سكينه چهرۀ مظلومانۀ فريدون را كه با صداقت می‌گريست نگاه كرد. با اظهار تأسف گفت: من نمی‌خواستم كسی را برنجانم.

فريدون خشمگين فرياد زد: آری، همۀ شما اينطوريد. تو كه مثل من بدبخت طعم تلخ زندگی را نچشيده‌ای. حق داری سرمست از خوشی چترت را ببندی و برای تفريح زير باران بمانی. اين ديگر چه وضعی است اين چه مسخره بازی است؟

سكينه سرش را به زير انداخت و به آرامی گفت: متأسفم، فكر می‌كردم كسی اينجا نيست. می‌توانم كمكتان كنم؟

فريدون زير لب گفت: از اينجا برو، تنهايم بگذار.

سكينه نگاهی به چترش انداخت. دستش را بلند كرد و گفت: بيا اين مال شما شايد بدردتان بخورد.

فريدون با چشمان خيسش به سكينه نگاه كرد. معصوميت و پاكی را در چشمان او به وضوح مشاهده كرد. سرش را چرخاند و از آنجا دور شد. سكينه رفتن فريدون را نگاه می‌كرد. دلش سوخت. می‌خواست كمكش كند اما شايد بهتر بود كه او خودش مشكلات را از سر راهش برمی‌داشت چرا كه خود او خواهان اين وضعيت بود.

سكينه غمگين به خانه برگشت. مادرش دگرگونی او را ديد و به طرفش رفت: سكينه اتفاقی افتاده؟ چرا غمگينی؟

- چيزی نيست مادر.

- من تو را می‌شناسم نمی‌توانی به من دروغ بگویی، تو اصلاً بلد نيستی دروغ بگویی.

- مادرمن دل يك نفر را شكستم باعث شدم تا با شادی خودم خلوت غم‌انگيزش بهم بخورد و غمش را دو چندان كنم.

مادر خواست چيزی بگويد. سكينه پيش قدم شد: نپرس چه كسی، معلوم نيست ديگر او را ببينم. اميدوارم مرا بخشيده باشد. خيلی معذبم.

فريدون آن شب را زير پلی به روز رسانيد. احساس نااميدی در او به اوج رسيده بود. غم بی كسی به طرز فجيعی روحيه‌اش را متزلزل كرده بود. زندگی برايش پوچ و بی معنی شده بود. اميدی برايش باقی نمانده بود. می‌خواست رها شود، آسوده و به دور از دنيا. با خود فكر كرد: چه كار كنم؟ ترديد داشت ولی بلاخره تصميم خود را قطعی كرد. چيزی كه زياد در آنجا ديده می‌شد خورده شيشه بود. يك تكه شيشه با لبۀ برنده برداشت، دستانش می‌لرزيد. اشك گونه‌هايش را خيس كرده بود، آه سردی كشيد چشمهايش را بست و با دست لرزانش شاهرگش را بريد. سوزش درد تمام وجودش را گرفت. خون به سرعت به بيرون جهيد و پس از چند لحظه نای نفس كشيدن در او باقی نماند. فريدون بيهوش نقش بر زمين شد ...

بارش باران قطع شده بود و هوا سرد سرد بود. پسر بچه‌ای با توپ بازی می‌كرد. جست و خيز كنان به اين سو و آن سو می‌دويد تا بلاخره توپ از پای پسر بچه جدا شد و به طرف سرازيری رود كم عمق حركت كرد. پسرك به دنبال توپ دويد. قبل از آنكه وارد آب شود آن را گرفت، با شادمانی برگشت، ناگهان در جايش خشك شد. به عقب چرخيد، جنازۀ مرد جوان دلش را به ترحم آورد، نزديكش شد. دستش را روی پيشانی او گذاشت، سرد بود. با ديدن خون جيغ كشيد: خودكشی كرده ...

سپس به سرعت فرار كرد تا اينكه به مرد ميانسالی رسيد. نفس نفس زنان جريان را برايش توضيح داد. مرد با عجله به همراه پسرك به زير پل رفتند. مرد با ديدن فريدون چهره‌اش درهم رفت: خدای من، پسر بيچاره چه به روز خود آورده؟!

دستش را به زير گردن او برد و با دو انگشتش نبض او را گرفت. سپس با خوشحالی گفت: زنده است ...

مرد به سرعت بدن سرد و بی ‌جان فريدون را به بيمارستان منتقل كرد.

پرستاران جسد را بر روی تخت چرخدار نشاندند و به سرعت به اتاق عمل بردند. دستمالی را كه مرد غريبه برای جلوگيری از خونريزی به دور مچ فريدون بسته بود را باز كردند و قبل از هر چيز از خونريزی دوبارۀ او جلوگيری كردند. دكتر سريعاً از اتاق عمل بيرون آمد. به يكی از پرستاران دستور داد: خون نياز داريم سريعاً چند كيسه مهيا كن.

پرستار كه داشت دور می‌شد، برگشت: دكتر چه گروهی؟

پزشك با خونسردی جواب داد: اُ، اُی مثبت ... دكتر عبدالملكی به كسی بگو تا به خانواده‌اش اطلاع بدهد.

سكينه كه تازه آمده بود، گفت: ببخشيد دكتر جريان چيست من تازه رسيده‌ام.

- يك جوان خودكشی كرده خون زيادی از او رفته، نياز مبرمی به خون دارد.

- شاهرگش را بريده؟

- بله، فقط يك كيسه خون گروه اُ داشتيم كه به او تزريق شده.

- خانواده‌اش می‌توانند به او خون بدهند.

- كسی پيدا نشده.

- دكتر گروه خونی‌اش اٌی مثبت است؟

دكتر سرش را تكان داد و از آن جا دور شد. سكينه به طرف بخش اطلاعات رفت: از خانواده آن جوان خبری نيامده؟

- نه دكتر هنوز هيچكسی پيدا نشده.

فريبا با عجله خودش را به سكينه رساند. كمی خستگی‌اش را برطرف كرد و با تعجب پرسيد: سكينه می‌دانی چه كسی خودكشی كرده؟!

ترس و اضطراب چهرۀ سكينه را پوشاند. به آهستگی گفت: فريبا چيزی نگو خودم می‌روم و با خبر می‌شوم.

سكينه به سرعت گام برمی‌‌داشت. نگرانی در چهره‌اش كاملاً پيدا بود. عمل تمام شده بود و فريدون را به بخش مراقبت‌های ويژه منتقل كرده بودند. دستانش می‌لرزيد، آهسته دستگيرۀ در را گرفت و داخل اتاق شد. پرستاری كنار تخت فريدون ايستاده بود. با ديدن سكينه گفت: حالش خيلی بد است دكتر، به خون احتياج دارد.

سكينه نزديكتر شد. حدس‌اش درست بود. فريدون رنگ به رو نداشت. ماسك هوا بر روی دهان و بينی‌اش بود و كيسۀ خون خالی شده بود. سكينه بی اختيار از اتاق بيرون آمد و به سرعت خودش را به يكی از پرستاران رساند: آصفی می‌خواهم خون اهدا كنم.

- چرا دكتر؟

- عجله كن وقت جرو بحث نيست.

سكينه روی تخت دراز كشيده بود. دو كيسه خون از او گرفته بودند. سرش گيج می‌رفت. مدتی روی تخت نشست، پرستار گفت: دكتر عبدالملكی می‌خواهيد برايتان چيزی بياورم تا حالتان بهتر شود؟

سكينه سری تكان داد: آبميوه می‌خورم.

يكی از پزشكان كه از اساتيد سكينه بود وارد اتاق شد. با لبخندی كه بر لب داشت، گفت: حالتان خوب است؟

سكينه با تكان دادن سر جوابش را داد.

- خانم عبدالملكی چرا اينقدر از روی احساس عمل می‌كنی؟ اگرچه عملتان قابل تحسين بود.

- دكتر فرجی حالش چطور است؟

- به لطف شما رو به بهبود، خيلی به موقع خون رسيد. برايمان خون هم فرستاده‌اند در صورت نياز از آنها هم استفاده می‌كنيم.

- حالش خوب می‌شود؟

دكتر فرجی لبخندی زد و گفت: شما خودتان پزشكيد. بهتر است امروز را استراحت كنيد تا جایی كه می‌توانيد ويتامين به بدنتان برسانيد.

سكينه دور شدن استادش را نگاه كرد، آنگاه خود را روی تخت رها كرد و به خواب فرو رفت. وقتی بيدار شد چند تا آبميوه را كنار تخت ديد، آنها را برداشت و نوشيد. خسته به نظر می‌رسيد، هوا هم تاريك شده بود با خود فكر كرد بهتر است به فريدون سری بزند. آهسته وارد اتاقش شد. وضعيتش اميدواركننده بود. لبخندی بر لبانش نشست و با خيال آسوده به منزل رفت.

روز بعد فريدون به هوش آمد. گيج و منگ بود و بسيار خسته، بعد از چند دقيقه بخواب رفت. سكينه به مريض‌ها سر می‌زد و وضعيتشان را بررسی می‌كرد. گاه برايشان نسخه جديدی می‌نوشت و گاه با لبخند بهبوديشان را اعلام می‌كرد. كارش تمام شده بود. به اتاق فريدون رفت، نفس عميقی كشيد و با رضايت آنجا را ترك كرد.

سر و صرایی در بيمارستان پيچيده بود. پرستاران از آنها می‌خواستند تا ساكت شوند. سكينه جلوتر رفت. آنها را شناخت دوستان فريدون بودند. به آرامی نزديكشان شد. پرستار شكايت كرد: دكتر اينجا را شلوغ كرده‌اند. به آنها بگوييد ساكت شوند اينجا بيمارستان است.

سكينه با ملايمت گفت: چه كمكی‌ از دست ما برمی‌آيد؟

فريد با صدای بلند گفت: آمديم ملاقات مريض.

- لطفاً آرامتر، بيماران به سكوت احتياج دارند.

فريد پوزخندی زد و گفت: خانم دكتر، آمديم ملاقات ...

سكينه حرفش را قطع كرد و شمرده گفت: بله آمديد ملاقات مريض، اما مريض شما حال مساعدی ندارد. نمی‌توانيد او را ببينيد.

فريد دستش را به نشانۀ اعتراض تكان داد. محمود با لحن آهسته و زنگ داری گفت: فريدون دوست ماست، ما حق داريم از حالش جويا شويم.

سكينه با خود انديشيد. فكری به ذهن‌اش خطور كرد. سرش را كه پايين انداخته بود، بلند كرد و گفت: دوست شما نياز فوری به خون دارد. اتفاقاً خوب شد كه آمديد. دوست خوب در وقت گرفتاری به درد آدمی می‌خورد.

فريد و محمود نگاهی به همديگر انداختند.

سكينه برگ كاغذی را از پرستار گرفت و گفت: خب، اسمتان را بنويسيد و گروه خونی‌تان را هم حتماً كنار اسمتان ذكر كنيد.

فريد شادمان گفت: گروه خونی من و فريدون با هم فرق می‌كند.

سكينه گفت: بنويسيد ما تشخيص می‌دهيم.

خنده بر لبان فريد خشكيد. محمود گفت: من كم خون هستم نمی‌توانم خون بدهم.

كمال كه تا آن لحظه ساكت بود ورقه را از دست سكينه گرفت و اسم و گروه خونی خودش را در آن نوشت. سالار نيز به تبعيت از كمال اسم و گروه خونی‌اش را نوشت. سكينه با همان نجابت هميشگی‌اش به كمال گفت: لطفاً ورقه را به دوستهايتان بدهيد تا آنها نيز مشخصات خود را ذكر كنند.

ادامه دارد....


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت پانزدهم)


هوا تاريك شد و قطرات ريز باران كم كم زمين را خيس كرد. فريدون هنوز در خيابانها پرسه می‌زد ريزش باران شدت گرفته بود. مجبور شد به خانۀ مهرداد باز گردد. زنگ را به صدا در آورد. بعد از چند لحظه مهرداد در را باز كرد. با صدای بلند گفت: هَی پسر، هيچ معلوم است كجایی؟

فريدون بدون آنكه جوابی بدهد از كنار او رد شد. مهرداد در را بست و به دنبال او به راه افتاد:حسابی خيس شده‌ای ... غذا خورده‌ای؟

فريدون بدون آنكه پاسخی بدهد جلو آينۀ تمام قد ايستاد. نفس نفس می‌زد. ترس وجودش را در بر گرفته بود. با دستانش موهای خيسش را از روی پيشانیش كنار زد. مهرداد كنارش ايستاد و دستش را روی شانۀ فريدون گذاشت: دير آمدی بچه‌ها همه رفتند.

فريدون نگاهی به مهرداد انداخت، هنوز ساكت بود.

- برو لباسهايت را عوض كن سرما می‌خوری، تا تو بيایی چند تا نوشيدنی آماده می‌كنم.

فريدون در حالی كه داشت موهايش را با حوله خشك می‌كرد از حمام بيرون آمد. مهرداد شادمان گفت: بيا ببين اينجا چه خبر است.

فريدون روبه رويش نشست و به مهرداد كه مشغول ريختن ودكا در پياله‌ها بود خيره شد. مهرداد سرش را بلند كرد به فريدون لبخندی زد و گفت: بنوش و خوش باش.

فريدون بلاخره لب به سخن گشود و گفت: چرا اين كارها را می‌كنی؟

مهرداد خندۀ بلندی سر داد: برای آنكه خوش باشی، برای آنكه دوستت دارم.

فريدون نيش‌خندی زد: می‌خواهی با اين كارهايت راضیم كنی تا با سولماز حرف بزنم، درسته؟

مهرداد با من و من كردن جواب داد: ببين فريدون ما دو تا دوست هستيم نه بهتر بگويم ... دوتا برادر. خيلی وقت است كه با هم زندگی می‌كنيم. دو تا برادر هوای هم را دارند برای هم می‌ميرند و خيلی كارها برای رضای يكديگر انجام می‌دهند.

- آره حق با توست دو تا برادر گاهی همديگر را می‌زنند، همديگر را خار می‌كنند و حتی همديگر را می‌كشند.

مهرداد عصبانی شد: ديوانه من نمی‌خواهم تو را بكشم ولی در مورد تو نمی‌دانم.

فريدون خونسرد در حالی كه پيالۀ ودكا را در دست گرفته بود، گفت: من آدم كش نيستم.

عصبانيت مهرداد فرو نشست با لطافت ادامه داد: خيلی خب ما برادر هستيم اما از نوع خوب‌هايش.

خندۀ بلندی سر داد و پياله را بلند كرد: به سلامتی آقا فريدون.

جرعه‌ای نوشيد. فريدون هنوز به او خيره شده بود.

- چرا نمی‌نوشی؟

- مهرداد فكرش را نكن. اصلاً عشق چه معنایی دارد ولش كن، بكذار مثل هميشه با هم خوش باشيم.

مهرداد نگاهش را به زمين دوخت: دست خودم نيست، به او علاقمند شده‌ام.

فريدون با ناراحتی پياله را روی ميز گذاشت. برخاست و شروع كرد به قدم زدن. دستش را به موهايش كشيد و گفت: مهرداد روی كمك من حساب نكن چون حتی اگر بخواهم نمی‌توانم.

- چرا نمی‌توانی؟

- برای اينكه نمی‌توانم با زنها درست حرف بزنم من فقط بلدم طعنه بزنم و هوار بكشم.

مهرداد خنديد و گفت: دست بردار، تو كه از همه خوش زبان‌تری.

فريدون با لحنی جدی جواب داد: راست می‌گويم، از زنها متنفرم، همه مثل هم‌اند فريبكار و ساده لوح و احمق.

- فريدون تو زيادی بد بينی.

- تا ديروز بد بين نبودم و حق با من بود.

مهرداد آهسته جواب داد: به خاطر اينكه عاشق نبودم.

- ديوانه، عشق؟! كدام عشق؟ هوس پوچ و بی اساس را می‌گوييد عشق. ليلی و مجنون افسانه است گمان نكن تو مجنون شده‌ای. دست بردار مهرداد به او اعتماد نكن، فراموشش كن.

مهرداد كه از عصبانيت رنگ چهره‌اش به سرخی گراييده بود فرياد زد: خفه شو، بس است ديگر.

- از من چيزی نمی‌خواهی. من اين كار را برايت انجام نمی‌دهم.

- به درك، به جهنم، خودم كه چلاق نيستم. فكر كردی كی هستی؟

فريدون به داخل اتاق رفت و دررا پشت سرش بست.

ساعت نزديك 12 ظهرشده بود. فريدون از خواب بيدار شد. نگاهی به ساعت انداخت وبا عصبانيت پتو را كنار كشيد. هميشه صبحها ورزش می‌كرد و ظهرها تا عصر می‌خوابيد. در اتاق را باز كرد. مهرداد روی كاناپه نشسته بود. خواست برای شستن صورتش به حمام برود كه مهرداد گفت: فريدون، پدرم تلفن زد.

فريدون با بی اعتنایی به حرف او به حمام رفت. مهرداد مضطرب و بی تاب بود وبا انگشتانش بر روی دستۀ كاناپه ضربه می‌نواخت. فريدون بيرون آمد و سيبی را از داخل سبد روی ميز برداشت و گاز زد. مهرداد گفت: نمی‌خواهی بدانی پدرم چرا زنگ زد.

فريدون نگاهی به او انداخت و گفت: پدر توست، حتماً با تو كار داشته.

- بله با من كار داشت اما در مورد تو بود.

فريدون با تعجب پرسيد: چه می‌گفت؟

- پدرم خيلی عصبانی بود و ناراحت. گفت ديگر به من پول نمی‌دهد.

- تو كه از پدرت پول نمی گيری.

- خانه كه مال پدرم است.

- توكه گفتی خانۀ خودم است.

- دروغ گفتم، خواستم خودی نشان بدهم.

- خب چرا از دستت عصبانی است؟

- پدرم می‌گويد نمی‌خواهد كسی را داخل خانه راه بدهم. متأسفم فريدون بايد از اينجا بروی.

فريدون آشفته شده بود. كجا می‌توانست برود او كه جایی نداشت. كنار مهرداد نشست و گفت: چرا اينها را گفته تو كه گفتی پدرم كاری به كارم ندارد؟

- پدرها، هميشه به كار بچه‌هايشان كار دارند.

فريدون بغض كرده بود. دلش نمی‌خواست به خواهش و تمنا بيافتد. كمی سكوت كرد و منتظر ماند تا مهرداد چيزی بگويد. مهرداد شانه‌هايش را بالا انداخت و گفت: كاری نمی‌توان كرد، داخل يخچال خوراكی هست، چيزی بخور. می‌توانی لباسهای من را هم ببری.

فريدون ساكت بود. به سختی بغضش را فرو برد. بلند شد، كتش را پوشيد و سيبی كه در دستش داشت روی ميز گذاشت و بدون آنكه حرفی بزند آنجا را ترك كرد.

در فكر فرو رفته بود و غم در چهره‌اش به وضوح ديده می‌شد. هوا هنوز ابری بود اما باران نمی‌باريد. پول لازم داشت تا بتواند برای رفع گرسنگی چيزی بخرد. دستش را به جيب برد ولی چيزی نيافت. جيب كتش را هم گشت. در آن يك قطعه كاغذ يافت. ابتدا تصور كرد پول است با خوشحالی آن را بيرون آورد اما يك كاغذ بود آن را باز كرد و خواند: بابت كرايۀ امشبت پولهايت را برداشتم، دلم برايت سوخت اجارۀ بقيۀ روزها وشب‌ها را به تو بخشيدم بايد خيلی متشكر باشی «مهرداد».

كاغذ را مچاله كرد و به گوشه‌ای از خيابان پرت كرد. از دور محمود را ديد. افسرده سرش را پايين انداخت و نگاهش را به زمين دوخت. محمود با شادی به سوی او رفت: هَی، فريدون. اينجا چه كار می‌كنی؟

فريدون تمام ماجرا را برای محمود تعريف كرد. محمود نه خوشحال شد و نه غمگين، با لحنی سرد گفت: بهتر است به خانه برگردی.

فريدون چيزی نگفت. محمود دستش را روی شانۀ او انداخت و گفت: رفيق، چه طور است نهار را با هم بخوريم؟

فريدون مظلومانه گفت: پول ندارم مهمانت كنم.

محمود خنديد و گفت: كی از تو پول خواست؟

محمود احساس پيروزی می‌كرد. او تنها كسی بود كه حسادتش را بر می‌انگيخت. فريدون با احتياط پرسيد: تو جایی سراغ داری امشب را آنجا بمانم؟

محمود پوزخندی زد: كجا؟ همه در خانه‌هايشان زيادی‌اند. بهتر است پيش پدرت بروی.

فريدون در فكر بود، قصد نداشت تن به خاری بدهد و دوباره پيش پدرش باز گردد.

هوا تاريك شده بود با خود گفت : كاش از محمود پول قرض می‌گرفتم.

كمی فكر كرد: نه، بهانه می‌آورد حتماً به من قرض نمی‌داد. بايد به هتل بروم، پول، پول می‌خوام. وارد جمعيت شد. مردی مشغول برداشتن ميوه از جعبۀ جلوی مغازۀ ميوه فروشی بود. كيف پول در جيبش خودنمایی می‌كرد. فريدون وسوسه شده بود. نزديك مرد شد و بدون آنكه كسی متوجه شود با مهارت تمام كيف را از جيب مرد بيرون كشيد و به سرعت از آنجا دور شد. وقتی كاملاً مطمئن شد خطری در كار نيست كيف را باز كرد، خوب بود به اندازۀ كافی پول درآن وجود داشت. كارت شناسایی مرد را داخل صندوق پستی گذاشت و وارد هتل شد: يك اتاق می‌خواستم.

مرد نگاهی به دفتر زير دستش انداخت سپس كليدها را بررسی كرد، سری تكان داد و گفت: متأسفم خيلی دير آمديد. اتاق خالی نداريم.

به سرعت به هتل ديگری رفت بلاخره اتاقی اجاره كرد و شب را آنجا سپری كرد. صبح زود از خواب بيدار شد. حوصلۀ ورزش كردن را نداشت. روی تخت خواب نشست و با خود فكر كرد: بايد كار بكنم، خانه‌ای يا كاری، بهتر است سری به پدرم بزنم.

عصر شده بود، كوچه‌های باريك و تنگ حال غريب و غمگينی داشت، با گذر از آنها به ياد كودكی خود افتاد. حسرت گذشت دوران كودكی در چشمانش موج می‌زد. ايستاد و زنگ دری را به صدا در آورد.

زنی با صدای بلند پرسيد: كيست؟

فريدون بغضش را فرو خورد و به زحمت گفت: باز كنيد.

زن در را باز كرد. فريدون به سختی حرف می‌زد: سلام زن بابا.

زن دستهايش را به كمر تكيه داد و گفت: چرا آمدی اينجا؟

- بابام هست؟

- اشتباه آمدی آقا پسر.

فريدون صدايش را بلند كرد: زن بابا، پدرم هست؟

مرد صدايش را شنيد و بيرون آمد. غم سنگينی چهرۀ فريدون را پوشاند با صدایی گرفته گفت: سلام بابا ...

مرد با عصبانيت داد زد: اينجا چه كار می‌كنی نمك به حرام؟

- پدر ...

زن حرفش را قطع كرد: پدر؟! چه غلطها.

با پوزخند رو به شوهرش كرد و گفت: تو از كی تا حالا پدر دله دزدها شدی؟!

نتوانست چيزی بگويد. به صورت پدرش خيره شده بود. اين همان قهرمان بچگی‌هايش بود. مرد گفت: برو پی كارت.

اشكهای فریدون بی اختيارجاری شد: بابا نمی‌گذاری بيايم داخل.

- من پدرتو نيستم.

مرد خواست داخل شود كه برگشت و گفت: تا حالا كجا بودی برگرد همان‌ جا٬ می‌بايست زودترازاين‌ها می آمدی.

- بابا ببخشيد من فقط شما را...

بازهم زن حرفش را بريد: ببخشيد!! واقعاً كه چه غلطهايی می كند٬ برو دست از سرمان بردار تو دوست زياد داری هم برايت پدری می كنند هم مادری.

خشمگين شده بود از زن پدرش متنفر بود با صدای بلند فرياد زد: به تو چه ربطی دارد زنيكهٔ خاله زنك.

مرد سيلی محكمی به گوش فريدون نواخت: برو گم شو دزد كثيف.

هر دو داخل خانه شدند و در را به روی فريدون بستند. غمگين بود٬ آنقدركه نای راه رفتن نداشت. حرفها‌يشان پشت سرهم در مغزش تكرارمی شد: دزد كثيف٬ نمك به حرام٬ دله دزد...

نزديك بود ديوانه شود. كيف پولی را كه روز گذشته دزديده بود به داخل جوی آب پرت كرد. ابرها به همديگر كوبيده شدند و صدای مهيب رعد به گوش رسيد. مدتی طول نكشيد كه باران باريدن گرفت. زيردرخت بی برگی روی صندلی نشست. آنقدردر افكارخود فرو رفته بود كه متوجه ريزش تند باران نشد

٭ ٭ ٭

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت چهاردهم)


هوا گرم شده بود آن روز سياوش كلاس نداشت اما حتماً به دنبالم می‌آمد. يكی از دوستانش را از دور ديدم، فكری به سرم زد. نزديكش شدم و بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: آقای سعيدی، شما اين ترم با دكتر زارع درس داشتين؟

- بله، سياوش هم همينطور.

- درس سياوش حذف شد.

- آره، وقتی فهميدم خيلی ناراحت شدم، اشكالی نداره ترم بعد.

سياوش و حامد دوستهای صميمی هم بودند و هميشه با هم ديده می‌شدند. اگر سياوش سر كلاس نمی‌رفت قطعاً او هم نمی‌رفت. كنجكاوانه پرسيدم: شما حذف نشدين؟

- نه، بايد حذف می‌شدم؟!

- آخه، با سياوش هميشه باهمين.

- آره ...

مكثی كرد و ادامه داد: آهان، من هر وقت سر كلاس نمی‌رفتم يكی از دوستامو به جای خودم می‌ذاشتم تا جای من حاضر باشه.

- پس چرا سياوش اين كارو نكرد؟

- آخه استاد اونو می‌شناسه، قيافه‌ش تابلوه.

- من نمی‌خوام فضولی كنم، اما ... چرا سر كلاسش حاضر نمی‌شدين؟

دستی به موهايش كشيد و با خنده گفت: ببخشيد، سياوش خودش بگه بهتره.

چيزی نگفتم و آنجا را ترك كردم.

٭ ٭ ٭

- واسه چی سؤالاتت رو از خودم نمی‌پرسی؟

- خودت به من نمی‌گی.

- چه اصراری هست كه بدونی؟

لحنم را جدی‌تر كردم و محكم گفتم: سياوش چه بخوای چه نخوای وارد زندگیت شدم و چه دوست داشته باشی، چه نداشته باشی بايد از كارات سر در بيارم. گرفتاريت گرفتاری منه برام مهمه بدونم چرا اين اتفاق برات پيش اومده.

- خيلی خب خانم معلم می‌گم، كجا بريم؟

رضايت خاطر تمام وجودم را در بر گرفته بود. فضای سبز و دلنشينی كه درختان زيبا اطراف سنگ فرش‌های‌ پياده رو را گرفته بودند، به وجودم آرامش می‌داد. روی يكی از صندلی‌ها نشستيم.

- می‌دونی مهسا، تا به حال بهت نگفته بودم كه چقدر اين جا رو دوست دارم.

- حالا گفتی.

خنده‌ای سر داد. به خاطر آنكه حرف را عوض نكند، گفتم: می‌خواستی راجع به دكتر زارع بگی.

نگاه آزاردهنده‌ای به من انداخت و گفت: چقدر سمجی، خيلی خب از كجا بگم؟

- نمی‌دونم.

- يه جلسه قبل از اولين غيبتم با استاد سر يكی از مباحث كتاب بگو مگو كرديم. البته يه بحث ساده بود. من فقط عقيدۀ استاد رو قبول نداشتم و برسر عقيدۀ خودم می‌جنگيدم. خب من هم از روی مطالعاتم و اون چيزهايی كه بهش ايمان داشتم نظر می‌دادم و استاد هم از روی تجربه و تحصيلات و هر چی كه بلد بود. نظرش رو قبول نكردم اون هم گفت: اگه علامۀ دهری می‌تونی خودت درس بخونی‌. ديگه تو كلاسش حاضر نشدم.

- اما اون درست رو حذف كرد.

- آره، مجبورم ترم تابستانی بگيرم، اما با اون نه.

سياوش بود و كاری نمی‌توان كرد. عقايدش برای او بسيار مهم بودند كه هيچكدام از آنها نيز باطل و بيهوده نبود، همين كارش نيز موجب شد تا استادش با او نسازد.

- پس سعيدی چرا غيبت می‌كرد؟

- تو با اون چيكار داری؟

- همين جوری، آخه شما با همين. تازه اون كه كاری نكرده بود.

- سعيدی هر كلاسی كه به مزاجش خوشايند باشه می‌شينه.

- راستی سياوش نوشته‌هامو جمع و جور كردم.

- چه خوب. حتماً عالی شده.

- نمی‌دونم فردا برات ميارم بخونيش. وقت كه داری؟

- البته.

 

داشتم به طرف اتاقم می‌رفتم كه ايمان صدايم زد و گفت: باهات كار دارم.

قدمی به عقب برداشتم.

- اگه كارات تموم شده.

- كار خاصی ندارم.

رو به رويش نشستم. آرام بود و جدی. حتماً حرفهايش مهم بودند مگر نه ايمان هيچگاه اين چهره را به خود نمی‌گرفت.

- چيكارم داشتی؟

- بهار و سياوش دعواشون شده؟

- چطور مگه؟!

- آره، اما اين به ما ربطی نداره.

- صبح بهار بهم تلفن زد.

- چی گفت؟

ايمان سرش رابلند كرد. ابروانش را بالا انداخت و حرفش را تكرار كرد.

- چيكار داشت؟

- نترس با تو كاری نداشت.

بازم شروع كردی به بی مزه بازی.

- جريان اون شب رو واسم تعريف كرد. می‌گفت سياوش ناراحت شده با من رقصيده.

- بهش می‌گفتی حق داشته، خودتم می‌دونی كار اشتباهی كردی، اين رو هم بهش می‌گفتی.

- نگفتم.

- حالا چرا اينها رو به تو گفته؟

ايمان سكوت كرد. منتظر جوابش بودم باز هم حرفم را تكرار كردم به آرامی گفت: نمی‌گم.

خشكم زده بود. بين او و بهار چه می‌گذشت؟ چرا چيزی به من نمی‌گفت؟ ايمان تمام حرفهايش را برای من بازگو می‌كرد اما در مورد بهار ... ناخواسته از دهانم بيرون پريد: لابد خيلی خاطرشو می‌خوای كه نمی‌گی چی گفته.

شانه‌هايش را بالا انداخت وبا بی اعتنايی تلويزيون را روشن كرد. واقعاً عصبانی‌ام كرده بود به طرف تلويزيون رفتم و سيم را از پريز كشيدم و محكم قدم برداشتم تا به اتاقم رسيدم. ايمان پشت سرم غرولند می‌كرد: ديوانه، زده به سرش.

گوشی تلفن را برداشتم، می خواستم جريان را از زبان بهار بشنوم اما منصرف شدم. حوصلۀ حرفهايش را نداشتم. لابد غر می‌زد و پز می‌فروخت و ناز می‌كرد. كی حوصلۀ اين همه فيس و افاده را داشت.

شمارۀ همراه سياوش را گرفتم. قبل از آنكه حرفی بزنم سلام كرد: داشتم داستانتو می‌خوندم.

- راست می‌گی، خب چه طوره؟

- عاليه.

- راستشو بگو.

- خودتم باورت نمی‌شه؟ اين يكی با بقيه خيلی فرق داره.

- حالا كجايی؟

- رسيدم به اونجایی كه سكينه برگهای زرد رو می‌بينه و تو فكر فرو می‌ره.

- پس هنوز تو اولاشی.

- تا فردا تمومش می‌كنم و برات پسش ميارم.

- عجله نكن می‌خوام خوب بخونيش.

- خوب می‌خونم. جالبه می‌خوام زود برسم به آخرش.

- تا از دستش راحت بشی.

- آره.

- بهار باهات حرف می‌زنه؟

- هنوز نه.

- مادرت می‌دونه؟

-هر دوشون. هم بابام، هم مامانم.

- هيچی نمی‌گن؟

- ناراحتن اما ابراز نمی‌كنن، می‌گن اختلافاتون رو خودتون حل كنيد.

- خوبه.

- نگران نباش آشتی می‌كنيم، دير و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.

- اميدوارم، خب ديگه برو سراغ كارت.

- اِ می‌دونی دارم نوشته ‌تو می‌خونم می‌گی برو دنبال كارت.

با خنده از او خداحافظی كردم.

با ديدن خودم در آينه به ياد سياوش افتادم. لبخنی بر لبانم نقش بست. عجب احساس شيرينی بود. هنگامی كه كسی را دوست داشته باشی تمام وجودت لبريز از احساس می‌شود، احساسی كه هيچ چيزی نمی‌تواند آن را برای كسی به ارمغان بياورد. روی تخت خوابم دراز كشيدم و به سقف خيره شدم: حالا حتماً سياوش مشغول خوندن نوشته‌هامه.

باد تندی وزيدن گرفته بود. برگهای خشك درختان در كوچه و خيابان به اين طرف و آن طرف حركت می‌كردند. هوا سرد شده بود و آسمان آبی با ابرها‌ی تيره پوشيده شده بود. فروشندگان درِ مغازه‌هايشان را بسته ‌بودند و در كنار بخاری‌های گرمشان به انتظار مشتری نشسته بودند. زوزهٔ باد در تمام شهر پيچيده ‌بود. با اين حال فريدون به همراه مهرداد و فريد در خيابانهای شهر می ‌چرخيدند. مهرداد با صدای بلند می‌‌خنديد و به فريد می‌گفت كه تند حركت كند. پيرزنی در كنار خيابان راه می‌‌رفت ماشين به سرعت از كنار او گذشت. پيرزن می‌ايستد و حركت اتومبيل را تا انتهای خيابان با نگاهش بدرقه می‌كند. زير لب چيزی می‌گويد و به حركتش ادامه می‌دهد.

فريدون مضطرب بود: فريد آهسته بران.

مهرداد خندۀ بلندی سر داد: می‌ترسی؟!

فريدون ساكت بود. فريد كه نيش‌خندی بر لبانش نشسته بود، گفت: فريدون هيچ می‌دانی مهرداد عاشق شده؟

فريدون ابروانش را درهم كشيد و ناباورانه گفت: شوخی می‌كنی؟!

- نه، خودش هم اين جاست می‌توانی از خودش بپرسی.

فريدون با عصبانيت گفت: گندت بزنند، تو هم خر شدی.

فريد گفت: اين وسط يك مشكل وجود دارد.

فريدون بی تفاوت گفت: چه مشكلی؟

- دختره عاشق جنابعالی است.

فريدون با عصبانيت جواب داد: عجب غلطهای نابجایی.

- نمی‌خواهی بدانی كی را می‌گويم؟

- اصلاً، به من ربطی ندارد. ادامه نده، نمی‌خواهم چيزی بشنوم.

مهرداد كه تا آن لحظه ساكت بود بلاخره سكوتش را شكست و با قاطعيت گفت: تو بايد بدانی، چون می‌توانی به من كمك كنی.

- من؟! چرا من؟ حرفش را نزن.

مهرداد با ناراحتی فرياد زد: احمق، از تو خوشش می‌آيد نه از من. مگر نه منت تو را نمی‌كشيدم.

فريدون به سردی جواب داد: خيلی خب كی هست؟

- سولماز.

فريدون دوباره اخم كرد: تو كه مدتی به او نزديك شده بودی.

- آره، به خاطر تو، می‌خواست از طريق من تو را راضی كند.

فريدون پوزخندی زد: چقدر احمق. حالا من چكار كنم؟

فريد جواب داد: به او نزديك شو تا بتوانی راضیش كنی كه به درخواست مهرداد جواب مثبت بدهد.

- يعنی چه كه به او نزديك شو؟!

- هيچی، فقط كافی است كه مدتی در نقش دلباخته‌اش رل بازی كنی.

فريدون آشفته شد و با عصبانيت گفت: امكان ندارن. من از آن دختر خوشم نمی‌آيد. نه از او و نه هيچ دختر ديگری.

مهرداد خشمگين شده بود. غضب به وضوح از چهره‌اش پيدا بود: تو چه دوستی هستی، نمی‌خواهی رفاقتت را ثابت كنی؟

- هر كار ديگری بخواهی انجام می‌دهم اما من ابداً با دخترها كاری ندارم.

- احمق جان، كاری بكن كه من به خواسته‌ام برسم نه تو ...

فريدون حرفش را قطع كرد و با خشم گفت: تو هم بهتر از من هستی وهم مال و مكنت داری لزومی ندارد ازمن بخواهی تا به او بگويم خودت برو و به او ...

اين بار مهرداد به ميان حرف او می‌دود: ديوانه، سولماز از من ثروتش بيشتر است. چشم به دارایی ندارد. او دوستت دارد، می‌فهمی؟

- نه٬ من يك آدم نفهم و كودن هستم٬ دنبال كس ديگری بگرد. فريد ماشين را نگه‌دار.

ماشين ايستاد. فريدون از آن پياده شد. مهرداد بر خودش مسلط شد و گفت: شب همديگر را می‌بينيم. راستی فريدون چه غذايی دوست داری سفارش بدهم؟

فريدون چيزی نگفت.

- خودم می‌دانم، وقتی سفارش دادم حتماً خوشحال می‌شوی.

فريدون در خيابان قدم زنان از آنها دور شد. مهرداد آه بلندی كشيد و گفت: پسرۀ مفت خور، اگر امشب حرفم را قبول نكرد، ردش می‌كنم برود.

فريد گفت: كجا برود؟ او كه جایی ندارد.

- به درك. بگذار عقلش سر جايش بيايد.

ادامه دارد...


جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت سیزدهم)


فصل سوم

روی کاناپه نشسته بودم اما از فرط خستگی خوابم برد. یک ساعت بعد با سر و صدای ایمان از خواب پریدم: نمی‌شه یه کم یواش حرف بزنی؟

- علیک سلام.

با بی حوصلگی سلام کردم. ادامه داد: خانم چیکار کردن که اینقدر خسته شدن، کوه کندی؟

- بسته دیگه ایمان بذار یه خورده بخوابم.

کنارم نشست و تلویزیون را روشن کرد. صدایش کم بود، آزارم نمی‌داد. تازه خوابم برده بود که بوی ناخوشایندی خوابم را از سرم پراند. با صدای بلند داد زدم: ایمان برو بیرون.

ایمان با تعجب نگاهم کرد و گفت: چی شده، مگه من چیکار کردم؟

- مگه صد بار به تو نگفتم قبل از اینکه بیای تو خونه جوراباتو بشوری.

خنده‌اش گرفته بود. دستش را تکان داد و گفت: برو بابا، فکر کردم چی شده. بیا خودت درشون بیار.

عصبانی شده بودم: من باید درشون بیارم؟

- تو اعتراض داری، خیلی خب حالا عصبانی نشو من درشون میارم تو بشور منصفانه است نه!

با عصبانیت داخل اتاقم شدم و در را محکم درهم کوبیدم. مادرم صدایش بلند شد: چه خبره؟

ایمان شروع کرد: خانم نویسنده بهش برمی‌خوره، واسه‌مون کلاس می‌ذاره.

مادر گفت: برو جوراباتو بشور بوش خونه ‌رو برداشته.

ضبط صوت را روشن کردم و ادامهٔ ماجرای فریبا را نوشتم.

هر روز به خانهٔ فریبا می‌رفتم و قسمتی از داستانش را می‌شنیدم و هر روز بیشتر از قبل به او وابسته می‌شدم. دلم نمی‌خواست ماجرایش تمام شود تا بتوانم بیشتر با او بمانم اما بلاخره بعد از چهار روز داستانش تمام شد و فریبا از من خواست تا هر وقت که دوست داشتم به ملاقاتش بروم.

٭ ٭ ٭

منتظر بودم تا سیاوش از کلاس بیرون بیاید. آن روز استادمان كلاس را زودتر تعطيل كرد و برای اولين بار من بودم كه به انتظار سياوش نشسته بودم. بلاخره كلاس درسشان تمام شد. همه بيرون آمدند. داخل كلاس شدم، دكتر زارع كاغذهايش را مرتب كرد و داخل كيفش گذاشت. پس سياوش كجا رفته بود؟ استاد نگاه كنجكاوانۀ مرا ديد و پرسيد: دنبال كسی می‌گردين؟

سلام كردم و گفتم: بله، آقای محمودی، سياوش محمودی.

- با هم نسبتی دارين؟

- همسرم هستن.

نگاه دقيقی به من انداخت و در حالی كه داشت از كلاس خارج می‌شد، گفت: خانم، آقای محمودی به شما نگفته كجا می‌ره؟

لبخند تلخی زدم و گفتم: گفت كلاس دارم.

استاد جواب داد: بهش بگين درسش رو حذف كردم.

- ببخشيد استاد چرا درسش رو حذف كردين؟

با خنده جواب داد: چهار جلسه غيبت داشته كاری نمی‌تونم براش بكنم.

از حركت ايستادم. چطور ممكن بود؟ او هميشه به دانشگاه می‌آمد. اگر به كلاس نمی‌رفت پس چه كار می‌كرد؟ كجا می‌رفت؟ مغزم از سؤال‌های بی جواب انباشته شده بود.

در گوشه‌ای از حياط نشستم كمی نگذشته بود كه از دور پيدايش شد. با لبخندی به طرفم آمد. سعی كردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم. در مسير خانه مثل هميشه شوخی می‌كرد و می‌خنديد: موافقی نهار رو باهم بيرون بخوريم؟

با يك خوشحالی تصنعی اظهار رضايت كردم.

- جای باكلاسيه.

- آره.

- قشنگه، همه چيزش زيبا و منظم چيده شده.

- آره، حق با توئه.

موسيقی زيبايی تمام سالن رستوران را پر كرده بود. در سكوت خودم آهنگ را زمزمه می‌كردم پيشخدمت نزديكمان شد: چی ميل دارين؟

- شنيتسل.

- برای من هم همين رو بيارين متشكرم.

پيشخدمت رفت و سياوش كه تا چند دقيقه پيش مدام می‌‌خنديد و خوشحال بود، ساكت شد و در فكر فرو رفت، نگاه سنگينش را بر روی صورتم احساس می‌كردم. به آرامی گفت: مهسا چت شده؟

با بی تفاوتی گفتم: هيچی، مگه قراره چيزيم بشه.

- سعی نكن بهم دروغ بگی، تغيير رفتارت تابلوه.

گيج شده بودم ديگر بايد چه طور خودم را نشان می‌دادم تا متوجه نشود، كاملاً عادی بودم.

- تو دانشگاه فهميدم اتفاقی افتاده، منتظر بودم خودت چيزی بگی اما نگفتی.

- چرا برای چيزی كه اتفاق نيافتاده بايد توضيح بدم.

غذا را آوردند با كلی مخلفات. تمام ميز را پر كردند. تزيين غذاها وسوسه كننده بود و حواسم را زود به زود پرت می‌كرد. به خاطر اينكه بحث را عوض كنم ذوق زده گفتم: اوه ببين چيكار كردن، سنگ تموم گذاشتن.

- حرفو عوض نكن.

- امروز چرا نرفتی سر كلاست؟

گويا انتظار شنيدن حرفم را داشت بدون آنكه تغييری در او ايجاد شود گفت: از اول می‌گفتی، اين كه نگرانی نداره.

- حالا می‌گم، فرقی نمی‌كنه.

- با دوستام رفته بوديم كوه.

- اگه من می‌دونستم ايرادی داشت؟

- نه، اما لزومی نداشت بدونی، حالا كه می‌دونی خب چی می‌شه؟

- بغض گلويم را فشار می‌داد. نمی‌خواستم متوجه شود. با بی حوصلگی پرسيد: ديگه چی شده؟

- دكتر زارع گفت بهت بگم درست رو حذف كرده.

قاشقی كه دستش بود را داخل بشقاب گذاشت و با تعجب پرسيد: حذف كرده؟ يعنی چی؟

- يعنی اينكه جنابعالی چهار جلسه غيبت داشتين.

- اَه اين هم شد استاد، مثل بچه مدرسه‌ای‌ها همش حضور و غياب می‌كنه، ما كه بچه نيستيم.

- آره بايد اين كارو بكنه مگه نه سرخود هر كاری كه دلتون بخواد می‌كنين.

- تو طرف كی رو می‌گيری؟

- طرف حقيقت رو.

با تمسخر حرفم را تكرار كرد.

- سياوش واسه چی انقدر غيبت داشتی تو كه كار بخصوصی نداشتی؟

- بايد سؤال و جوابات رو پس بدم؟

خيلی ناراحت شده بودم اما با فرو بردن بغضم، گفتم: نه، لزومی نداره، هر جور كه راحتی.

سكوت بين ما برقرار شده بود. آهنگ ناموزون و گوش خراش هنوز داشت می‌نواخت. فضای نازيبای رستوران حالم را به هم می‌ريخت. عجب ادكلن تند و بدبويی. اين چه ادكلنی بود كه می‌زد؟ حالم از همه به هم می‌خورد. زيباي‍ی‌های اطرافم اصلاً جالب نبود. چرا سياوش مسايلش را از من مخفی می‌كرد؟ چرا دوست نداشت من از كارهايش سر در بياورم؟

ادامه دارد....

 

 

جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

 

اشک در باران (قسمت دوازدهم)


آن شب را اصلاً نخوابیدم اگرچه هنوز جای سیلی محکمی که مادرم به گوشم نواخت می‌سوخت اما آنچنان مست واز خود بی خود بودم که گاه گریه می‌کردم و گاه با صدای بلند می‌خندیدم. نمی‌دانستم چطور با آن سرعت روز فرا رسید. با عجله خودم را به سکینه رساندم به زور خودم را کنترل کردم، وقتی جریان را برای سکینه تعریف کردم. سکینه لبخندی زد و گفت: خوشحالم، پسر عاقلی است حالا با مخالفت مادرت چه کار می‌کنی؟

- پدرم حتماً کمکم می‌کند او ظاهربین نیست.

بعد از مدت‌ها یوسف را در مغازهٔ پدرش دیدم که عمیقاً نگاهم می‌کرد. بالاخره پدرم برگشت و موجبات عقد من و یوسف را فراهم کرد. اما مادرم گویی با من دشمنی داشت در هیچ یک از کارهای من شرکت نکرد٬ هر چند که برایم عذاب‌آور بود اما یوسف برایم خانهٔ عشقی ساخت که ستون‌های آن تا اعماق وجودم نفوذ کرد. یوسف فراتر از آن‌چه بود که حتی فکرش را می‌کردم بعد از آنکه با هم عقد کردیم مادرم اصرار داشت که از آن خانه بروم و مثل همیشه پدرم بود که با خودخواهی او مقابله می‌کرد. وجود یوسف زندگی تازه‌ای را برایم رقم زد هنوز نفهمیده بودم که چطور شد ناگهانی به خواستگا‌ریم آمد چند بار از او پرسیدم اما او با شیطنت حرف را عوض می‌کرد٬ خیلی اصرار کردم تا اینکه لبخندی زد و از من خواست این سؤال را از سکینه بپرسم. بلافاصله به نزد سکینه رفتم. اول از گفتن جواب امتناع می‌کرد. اما بعد گفت: من می‌دانستم یوسف دوستت دارد و فقط به خاطر موقعیت خانوادگی توست که حرف دلش را فرومی‌خورد. پیشش رفتم و علاقه تو را برایش باز‌گو کردم. او خیلی ناراحت شد. چون می‌دانست که رسیدن شما به هم غیر‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ممکن است و به اجبار از من خواست کاری کنم تا او را فراموش کنی. من گفتم کارش بیهوده است تو او را فراموش نخواهی کرد. از او خواستم مدتی اینجا را ترک کند یا تو او را فراموش می‌کنی و یا بی‌قراری دوری باعث می‌شود مادرت از قضیه با‌خبر شود. بعد از بازگشت به من پیغام فرستاد تا به نزدش بروم در حالیکه واقعاً مضطرب بود از اینکه فراموشش کرده باشی٬ وضعیت را جویا شد در جواب فقط گفتم با شهامت به خواستگاریش برو.

سکینه کمی تأمل کرد و بعد گفت: نمی‌فهمم خودش چرا این‌ها را نگفت٬ من که کاری نکرده‌ام تمام مشکلات بر دوش خودش بود.

اشک در چشمانم حلقه زده بود به آرامی پرسیدم: سکینه تو از کجا فهمیدی که یوسف مرا دوست دارد؟

سکینه لبخندی زد و دیگر چیزی نگفت. استعداد خدادادی و دل پاک و با‌ایمان سکینه بود که موجب می‌شد بتواند فکر همه را بخواند. یوسف به کسی اقرار نکرده بود و رازش را در سینه محبوس نگه داشته ‌بود اما سکینه از آنچه که در دل یوسف می‌گذشت٬ خبر داشت. و بی‌قراری من مادرم را به عشقم متوجه ساخت اگر چه نمی‌دانست چه کسی است ولی در شب خواستگاری با عمل من فهمید که آن شخص کسی جز یوسف نیست به‌همین خاطر زیاد مقاومت نکرد و با تمام خود خواهی‌ها‌یش فقط جمع را ترک کرد تا من به گفتهٔ خودش٬ هر کاری که دلم بخواهد انجام بدهم. پدرم خانه و تمام امکانات لازم برای یک زندگی مرفه را برایمان مهیا کرد و یوسف با احترام تمام هدایای پدرم به جز قسمت کوچکی را که به اصراراو همراهمان فرستاد٬ رد کرد و گفت: می‌خواهم زندگی‌ام را با رنج وسخت‌کوشی و کار خودم بدست‌آورم چرا که لذت آن بسیار بیشتر از ثروت مهیا و آماده است.

یوسف عروسی با‌شکوهی برایم بر‌پا کرد و مادرم به‌خاطر غرورش حاضر نشد در عروسی یگانه فرزندش شرکت کند و تا دو ماه بعد ازعروسی‌مان حتی یک‌ کلمه با من حرف نزد. خدا می‌داند چقدر خواهش و لابه کردم و به پایش افتادم که در او کارگر نشد. عقدهٴمادرم تمام آن مدت بردلم نشسته بود و اگر یوسف مرا دلگرم نمی‌کرد نمی‌توانستم مقاومت کنم. این تنها من نبودم که در مقابل مادرم التماس می‌کردم که با من حرف بزند. یوسف همیشه همراهم بود شاید مادرم نمی‌خواست غرورش را نزد دامادی که هرگز قبولش نکرد بشکند. روزی یوسف بدون اینکه من بدانم پیش او رفته بود و هنوز نمی‌دانم چه‌کار کرد و چه ‌گفت که مادرم بالاخره حاضر شد با من آشتی کند. مادرم هیچوقت از خوبی یوسف نگفت٬ نمی‌دانم چرا خواستهٴ او را بر‌آورده کرد.

من درس می‌خواندم و یوسف در حجره کار می‌کرد با پس‌اندازش مغازه‌ای خرید و از پدرش جدا شد و به تنهایی مشغول کارشد. او هیشه چند ساعت از روز را به پدرش کمک می‌کرد.

اواخر پاییزبود هوا سرد شده بود و درختان لخت و‌عریان. انبوه برگها داخل جوی‌ها جمع شده بود و روی آسفالت خیابانها با وزش باد به این‌سو و آن‌سو حرکت می‌کردند. سکینه با دیدن چنین منظره‌ای اختیارش را از دست می‌داد و با صدای بلند می‌خندید. رنگهای پاییزی را دوست داشت و عاشق فصل زمستان بود. درخت تنومند گوشهٔ خیابان کاملاً بی برگ شده بود. تنها برگی که بر روی شاخهٔ کوچک و بلند آن وجود داشت با وزش گاه به گاه باد خودنمایی می‌کرد. سکینه لبخندش خشکید، به برگ خیره شد و زیر لب زمزمه‌ای کرد. از او پرسیدم: سکینه چه گفتی؟

- نمی‌خواهد بمیرد.

خنده‌ام گرفت: چه داری می‌گویی یک برگ که احساس ندارد، آن هم می‌افتد.

برگ رقص‌کنان در مقابل چشمان سکینه روی پای او به زمین نشست. نگاه حق به جانبی به او انداختم: نگفتم؟

سکینه برگ را برداشت و آن را کنار برگ نارنجی رنگی که در دستش داشت قرار داد و کنجکاوانه آن را نگاه کرد. از رفتارش تعجب کرده بودم: دست بردار سکینه تا به حال برگ ندیده‌ای؟

جوابم را نداد. نگرانی و اضطراب کاملاً درچهره‌اش پیدا بود. با آمدن سولماز و فرخنده جو میانمان تغییر کرد.

 

صدای زنگ در به گوش رسید گفتم: حتماً سیاوشه، باید برم.

فریبا لبخندی زد و گفت: فردا زودتر بیا دخترم.

با خوشحالی گفتم: از خدامه.

 

٭ ٭ ٭

- خب تعریف کن ببینم چی می‌گفت.

- داستانش مفصله بذار بنویسم می‌دم خودت بخونیش.

ابروانش را بالا برد، نفس عمیقی کشید و به آهستگی آن را بیرون راند. آهنگ ملایم و دلنشینی فضای ماشین را پر کرده بود. گفتم: آهنگ قشنگیه.

سرش را به علامت تصدیق تکان داد و گفت: اگر دوستش داری برش دار.

- ممنون چند روزی پیشم می‌مونه.

لبخندی زد و با ملایمت عجیبی که از صدایش برمی‌خواست گفت: مال خودت.

مکثی کرد و گفت: بهار باهام حرف نمی‌زنه.

می‌دانستم حتماً به خاطر اتفاقی بوده که شب تولد سیاوش افتاد: بابت اون ماجرا بوده؟

سرش را تکان داد. گفتم: تو که گفتی چیز بدی بهش نگفتی.

ابروهایش را در هم کشید و خونسردانه گفت: بهار خیلی مغروره، من تا حالا به کاراش کاری نداشتم. خیلی بهش بر خورده بود که ازش انتقاد کردم.

- انتقاد، یعنی تو فقط ازش انتقاد کردی؟

شیشهٔ طرف چپش را پایین آورد. باد بهاری به داخل ماشین وزید. به جلویش خیره شد و گفت: آره، فقط انتقاد کردم. گفتم کارش درست نیست. گفتم ... بهتر نیست کمی متین‌تر باشی . بهش برخورد. بهارو انتقاد! از اون فقط باید تعریف و تمجید کرد.

بغضی گلویش را آزار می‌داد. به خاطر اینکه فکرش را به سمت دیگری منحرف کنم با خوشحالی گفتم: آخ اگه بشه از زندگی فریبا یه رمان خوب نوشت. تو فکر می‌کنی بشه چاپش کرد؟

لبخندی بر لبانش نشست وبا مهربانی گفت: نویسنده‌های موفق همیشه داستانهاشون چاپ می‌شه.

- مسخره می‌کنی؟

- نه واقعیته، توهم یه نویسندهٔ موفق می‌شی. برای اینکه استعدادشو داری.

ادامه دارد....

 

 

جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

اشک در باران (قسمت یازدهم)


به همراه سکینه و سولماز از دانشگاه بیرون آمدیم. سولماز با خوشحالی گفت: می‌خواهم به دیدن مهرداد بروم. و از ما خواست تا او را همراهی کنیم. اما من مخالفت کردم و گفتم: نه سولماز جان برو خوش بگذره.

سولماز رفت اما سکینه مضطربانه گفت: نمی‌بایست تنهایش می‌گذاشتیم.

و به اصرار مرا به دنبال خود کشاند تا به سولماز رسیدیم. هر سه به جایی که مهرداد قرار گذاشته بود رفتیم. مهرداد تنها نبود. همهٔ دوستانش از جمله فریدون با او بودند. مهرداد با صدای بلند گفت: سولماز عزیز فکر می‌کردم تنها می‌آیی.

سولماز به تندی جواب داد: من هم فکر نمی‌کردم تنها نباشی.

مهرداد از دوستانش جدا شد و سولماز هم از ما، هر دو نزدیک هم شدند. مهرداد دست سولماز را گرفت و به نزد دوستانش برد. سکینه با ناراحتی جلو رفت و دست ظریف سولماز را از میان دست بزرگ و نیرومند مهرداد قاپید و او را به سوی خود کشید تا از مهرداد جدا شد. سولماز را به دیوار چسبانید و با عصبانیت گفت: دیوانه شدی یا زده به کله‌ات، می‌خواهی با آنها بروی؟

همه با حیرت سکینه را نگاه می‌کردند. سولماز مبهوت و دستپاچه گفت: با آنها نه، من با مهرداد می‌روم.

مهرداد فرصت را غنیمت شمرد. به سکینه نزدیک شد و با طعنه گفت: فهمیدی چه گفت، می‌خواهد با من بیاید، اشکالی هست؟

سکینه جواب نداد. مهرداد عصبانی شد و گفت: گفتم اشکالی هست؟

دست سکینه به قدری بلند شده بود که توانست سیلی محکمی به صورت مهرداد بنوازد آنگاه با خونسردی گفت: اشکالی باشد یا نباشد می‌بینی که نمی‌گذارم او را ببری.

مهرداد متحیر مانده بود که چطور دختری به آرامی سکینه ناگهان به او سیلی زده باشد. کاری که هیچ دختری با او نکرده بود. آنقدر عصبانی بود که از ترس داشتم زَهره ترک می‌شدم. همهٔ دوستانش ساکت بودند. مهرداد می‌خواست به سکینه که داشت دور می‌شد حمله کند اما کمال جلوی او را گرفت و با خود برد. فریدون کاملاً متوجه سکینه بود نه حرفی می‌زد و نه عکس‌العملی نشان می‌داد. گویا حرکت سکینه غافلگیرشان کرده بود. وقتی از آنجا دور شدیم، سکینه دست سولماز را رها کرد و گفت: تو چقدر احمقی که حرف یک لات بی سروپا را که دروغهایش مثل روز روشن است باور می‌کنی. سولماز به اشتباهش پی برده بود و حرفی نزد.

مدت‌ها بود که از یوسف خبری نداشتم. روزها برایم به سختی می‌گذشت حتی در حجره هم او را نمی‌دیدم. نمی‌دانستم کجا رفته بود. دوری‌اش برایم عذاب بزرگی بود و از تحملم خارج. استرس و نگرانی‌ام کاملاً آشکار بود و همه به آن پی برده بودند.

شبی در اتاقم نشسته بودم و به عروسک دوران کودکی‌ام که داخل کمد جا خوش کرده بود خیره شده بودم. فهیمه خدمتکارمان در زد و داخل اتاق شد: فریبا خانم برای شما مهمان آمده، مادرتان گفته‌اند داخل سالن شوید.

سری تکان دادم و با بی‌حوصلگی بلند شدم، می‌خواستم از اتاق بیرون بروم اما تردید کردم و به عقب برگشتم تا در آینه نگاهی به خود بیاندازم چقدر شلخته شده بودم اگر مادرم با این وضع مرا جلوی مهمانهایش می‌دید، آتش به پا می‌کرد. لباس مرتبی پوشیدم و دستی به سر و رویم کشیدم. وقتی از راهرو می‌گذشتم به یاد حرف فهیمه افتادم که گفت برای شما مهمان آمده، با خود گفتم حتماً منظورش همان خواستگارهای مسخره است و با همان بی‌حوصلگی وارد سالن پذیرایی شدم. حدسم درست بود، داماد پشت به من نشسته بود از داخل آشپزخانه او را می‌دیدم. اما خیلی عجیب بود مادرم اصلاً خوشحال نبود و نمی‌خندید. با دستور مادرم وارد جمع شدم سلام کردم و بی توجه به همه کنار مادرم نشستم. نمی‌خواستم به هیچکدامشان نگاه کنم. هیچکس برایم مهم نبود چرا که قلبم را کس دیگری تصاحب کرده بود. با گفتهٔ مادرم به خود آمدم: فریبا جان من به آنها گفتم که تو مشغول درس خواندن هستی اما اصرار دارند که با خودت حرف بزنند.

از حرف مادرم تعجب کردم، به او خیره شدم و مادرم ادامه داد: جواب را خودت به آنها بگو، منتظرند.

کنجکاو شدم تا ببینم خواستگار بیچاره چه کسی است که مادرم تا این اندازه با بی رحمی با آنها رفتار می‌کند. وقتی چشمم به یوسف افتاد سرم گیج رفت، باورم نمی‌شد. یوسف سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت نگاه ناباورانهٔ مرا دید و لبخندی زد. احساس می‌کردم تمام دنیا دور سرم می‌چرخد، مادرم با یوسف اینگونه حرف می‌زد. باورم نمی‌شد این توهین‌ها را به عشقم کرده باشد، قدرت تکلم نداشتم. مادرم مغرورانه گفت: دخترم پدرت خانه نبود مگر نه نمی‌گذاشت این مراسم بی ارزش اینقدر طول بکشد.

خون در رگهایم به جوش آمده بود. رو به مادرم کردم، اگرچه می‌خواستم خودم را کنترل کنم و عصبانیت درونم را مخفی کنم اما دیگر دیر شده بود نیروی عشق به من شهامت فوق‌العاده‌ای داده بود تا آنجا که روبه روی مادرم بایستم و به او بگویم: مادر چرا توهین می‌کنی؟ لطفاً بگذار خودم تصمیم بگیرم.

مادرم مستبدانه گفت: می‌دانم که درس می‌خوانی پس ازدواج نمی‌کنی.

پدر و مادر یوسف چیزی نمی‌گفتند اما حدس می‌زدم که چقدر خودشان را سرزنش می‌کردند از اینکه چرا به خانهٔ ما آمده‌اند. برایم عجیب بود که یوسف به خواستگاری‌ام آمده بود. یعنی او به من علاقه داشت ومن خبر نداشتم؟! پدر یوسف مظلومانه گفت: دخترم چیزی بگو تا یوسف دست بردارد و ما هم زحمت را کم کنیم.

نگاهی به یوسف انداختم او واقعاً مرا دوست داشت و من چقدر کودن بودم که عشق او را درک نکرده بودم. مادرم زیر لب ناسزا می‌گفت، سرش را به طرف دیوار چرخاند. لحظه‌ای سکوت حکم‌ فرما شد. سرم را بلند کردم و گفتم: من حرفی ندارم.

یوسف لبخند پر رنگی زد و مادرش بلند گفت: مبارکه.

مادرم با عصبانیت داد زد: یعنی چه مبارکه خانم، دختر من هنوز بچه است او را شوهر نمی‌دهم.

از ترس آنکه مبادا یوسف را برای همیشه از دست بدهم گفتم: مادر من بزرگ شده‌ام آنقدر که بتوانم برای خودم تصمیم بگیرم.

مادرم سالن را ترک کرد و دیگر به نزدمان برنگشت. پشت سر مادرم، پدر یوسف بلند شد و گفت: پسرم بهتر است ما هم برویم.

یوسف برخاست. پدرش نزدیک من شد، دستهایش را روی شانه‌ام انداخت و گفت: می‌دانم تو مثل مادرت نیستی. شما همدیگر را دوست دارید و تا وقتی که این علاقه دو طرفه باشد من میدان را خالی نمی‌کنم.

با شرم گفتم: پدرم، او مثل مادرم نیست.

لبخندی زد و رفت. یوسف نگاه پرمعنایی به من انداخت و به دنبال آنها از خانه خارج شد.

ادامه دارد....

 

 

جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:

telegram.me/MyIraniancrafts

https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p

اشک در باران (قسمت دهم)


فریدون به خاطر اخلاق گرم و چهرهٔ زیبایش دوستان زیادی داشت از فقیر و غنی، با سواد و بی سواد، خوب و بد. اما از میان آنها با چند نفرشان صمیمی‌تر بود، طوری که همیشه با هم بودند.

فرید پسر یک بازرگان نامی با قدی متوسط و موهای قهوه‌ای. چندان زیبا به نظر نمی‌رسید. بینی بزرگش همیشه روی صورت کشیده‌اش نمایان بود. لبهایش باریک بود و سبیل تنکش بر روی آن خودنمایی می‌کرد. او عادت داشت موهایش را بالا بزند اگر چه پیشانی بلندش با این کار بیشتر به چشم می‌خورد. لباسهای گرانقیمتی می‌پوشید و با اتومبیلی که داشت دائم همراه دوستانش در شهر می‌چرخیدند. فرید عاشق دختر یک پزشک بود اما پدر دختر مورد علاقهٔ او از وضعیت دخترش آشفته شد و به شدت مراقبش بود تا مبادا فرید او را فریب دهد چرا که فرید یک آس ‌وپاس به تمام معنا بود و فقط با پول پدرش مشغول عیاشی و خوشگذرانی بود.

مهرداد یکی دیگر از دوستان فریدون بود که تحت هر شرایطی از او جدا نمی‌شد. مهرداد هم قد فرید بود. موهای مشکی و چشمان بادامی با ابروان پر پشتی داشت. وسط دو ابرویش یک چروک عمیق افتاده بود این به علت آن بود که ابروانش را در هم فرو می‌برد، عادت همیشگی او بود. بینی‌اش نوک تیز ولب پایینش کلفت‌تر از لب بالایی او بود. اهل بازار و کاسبی بود و علاوه بر ثروت پدری‌اش خودش نیز مال زیادی را گرد هم آورده بود. مهرداد آنقدر سرگرم پول درآوردن و خوشگذرانی بود که اصلاً فرصت عاشق شدن را پیدا نمی‌کرد.

محمود هم از دوستان او بود. محمود از خانوادهٔ متوسط جامعه بود و خودش بازیگر سینما. حرفهٔ او باعث شده بود که علاوه بر شهرت، مال و مکنت فراوانی بدست بیاورد. او پوستی سبزه داشت با موهای مشکی و مجعد. هم قد فریدون بود و بازوانی عضلانی داشت. به خاطر کسب شهرت و محبوبیت در حرفه‌اش ورزش می‌کرد تا اندامی ورزشکارانه و ایده‌آل داشته باشد و انصافاً اندام زیبایی هم داشت به زیبایی فریدون. چشمانش همیشه خمار بود و دوست داشت همه عاشق و شیفته‌اش شوند و همیشه مرکز توجه باشد، اما وقتی می‌دید که فریدون مرکز توجه همه است به شدت نسبت به او حسادت می‌ورزید.

سالار و کمال همکلاسی و دانشجوی رشتهٔ عمران بودند. سالار هم ثروتمند و از خانواده‌های بزرگ شهر بود. او موهای خرمایی داشت و چشمانی عسلی، ابروانی بلند و کشیده با صورتی بیضی شکل و پوستی روشن که روی گونه‌هایش کک مکی بود. چشمان نافذی داشت و هر روز عاشق یکی می‌شد. شاید جنون عشق داشت و شاید معنی عشق را نمی فهمید.

در میان همه آنهایی که اطراف فریدون را گرفته بودند، کمال ویژگی‌های منحصر به فردی داشت. خیلی زرنگ و با هوش بود. او به مطالعه علاقه خاصی داشت و سرپرست خانواده بود، می‌بایست از مادر و دو خواهر کوچکش مراقبت می‌کرد به همین خاطر به محض آنکه از دانشگاه برمی‌گشت بلافاصله به دفتر روزنامه‌نگاری می‌رفت و در آنجا مشغول کار می‌شد. او مجبور بود برای تأمین معاش و خرج تحصیلش کار کند. کمال صدای زیبایی داشت و ترانه‌های بسیار زیبایی را می‌سرود. موهای بور و صافش با وجود کوتاهی بر روی پیشانی‌اش می‌ریخت. چشمانش قهوه‌ای روشن و صورتش بیضی شکل بود. بی‌نهایت معصوم و آرام به چشم می‌خورد در حالی که بمب خندهٔ دوستانش کمال بود. او علاوه بر صدای زیبایش شوخ طبع و مهربان بود. و در هر جمعی به راحتی می‌توانست لگام سخنوری را به دست گیرد و همین ویژگی‌اش باعث شده بود که به جمع ثروتمندان بپیوندد. اگر چه برخلاف دوستانش ثروت کمال در درون خود او پنهان شده بود.

سال تحصیلی تمام شد. فرخنده و همسرش یاسر مشغول تدارک مراسم عروسی بودند. من و سکینه با هم به جشن عروسی‌شان رفتیم. جشن آنها بیشتر به یک مهمانی گرم و صمیمی شباهت داشت تا یک عروسی مجلل و باشکوه. سکینه مثل همیشه محجوب و ساده بود ولی من بنا به خواستهٔ مادرم تا آنجا که می‌توانستم به خودم رسیده بودم. سولماز واقعاً زیبا شده بود. از دور با همان لحن خاصش ما را صدا زد و کنارمان روی صندلی نشست. در قسمتی از سالن چند جوان جمع شده بودند و با صدای بلند می‌خندیدند. با کنجکاوی از سولماز پرسیدم: آنجا چه خبر است؟

سولماز عشوه‌کنان لبخندی زد و گفت: از دوستان یاسر است فکر کنم کمال باشد.

سکینه همچنان ساکت بود. اگر چه او آدم پر حرفی نبود اما همیشه درونش غوغا بود همواره فکر می‌کرد و گاه عمیقاً در افکارش غرق می‌شد. با خوشحالی فریاد زدم: سکینه، عروس و داماد آمدند.

سکینه حرفم را نشنید ومن دوباره آن را تکرار کردم. تازه به خود آمد و گفت: اِ چه عالی.

فرخنده زیبا شده بود و شور و شعف به نرمی چهرهٔ گلگونش را نوازش می‌داد. هنگامی که پسرها برای رقص در سالن پراکنده شدند. کمال پیدا شد. در کنار او مهرداد نشسته بود. چند دقیقه با هم پچ پچ کردند، بعد بلند شدند و به نزدیکی ما آمدند. سولماز با گوشهٔ چشم نگاهی به آنها انداخت و به آرامی سرش را چرخاند. سکینه همچنان در افکار خود فرو رفته بود. آنها به قدری به ما نزدیک شده بودند که فکر کردم می‌خواهند با ما برقصند. سراپایم همانند یخ سرد شده بود. با خود گفتم اگر این طور بشود سکینه حتماً ناراحت می‌شود و آنجا را ترک خواهد کرد. در همین افکار بودم که مهرداد پرسید: خانمها اشکالی ندارد اینجا بنشینیم؟

سکینه جوابی نداد، من هم به تبعیت از سکینه چیزی نگفتم. سولماز جواب داد: بفرمایید، اشکالی ندارد.

آن دو شروع کردن به حرف زدن. سولماز بی اختیار می‌خندید، دیگر با آنها دوست شده بود. کمال آنقدر شیرین حرف می‌زد که من هم نمی‌توانستم جلوی خنده‌ام را بگیرم. سکینه کاملاً برخود مسلط بود و در افکارش سیر می‌کرد. کمال بی‌توجهی او را درک کرده بود بنابراین از هر کلامی استفاده می‌کرد تا او را هم به خنده وادارد. وقتی فهمید که بی فایده است، بی پرده گفت: سکینه خانم کجایید تا ما هم شما را همراهی کنیم.

سکینه به آرامی سرش را به طرف او چرخاند و گفت: همین جا.

کمال با شیطنت گفت: بله خودتان را می‌بینم اما ...

سکینه با بی تفاوتی جواب داد: افکارم کاملاً شخصی است. فکر نمی‌کنم به شما مربوط شود.

کمال لبخندی زد و برای مدتی ساکت ماند.

سولماز و مهرداد به گرمی مشغول حرف زدن بودند. کمال تنه‌ای به مهرداد زد و با یک اشاره گفت: می‌روم پیش یاسر.

بعد از مراسم عروسی، سولماز مدام از مهرداد تعریف می‌کرد. سکینه با بی حوصلگی گفت: همه‌اش چرند است.

پس از چند ماه برادر سکینه به همراه همسرش به ترکیه رفت تا آنجا به کار و کسب بپردازد. سکینه به شدت مشغول درس خواندن بود و روز به روز دریچه‌ای از پیشرفت به روی او گشوده می‌شد. برای من هم خواستگاری پیدا شد. از سوی خانواده‌ام به شدت تحت فشار بودم چرا که به قول مادرم هم ثروتمند بود و هم با کلاس. من نیز دل به کس دیگری بسته بودم و نمی‌توانستم فراموشش کنم. مادرم با خود عهد کرد اگر بهتر از آن خواستگارم کمسی پیدا نشود نگذارد با هیچکس دیگری ازدواج کنم. دیگر واقعاً به عشق یوسف ناامید شده بودم. تمام غصه‌هایم را به سکینه می‌گفتم و او فقط گوش می‌داد.

ادامه دارد...

نمد دوزی یک کسب و کار جذاب


برای شروع کار نمد دوزی به یک سری وسایل احتیاج داریم از جمله:

1- پارچه نمدی در چند رنگ

2- کاغذ پوستی برای الگو

3- کامواهای رنگی یا نخ کوبلن یا نخ عمامه

 

 

4- قیچی (قیچی زیگزاگ و قیچی آرایشگری کوچک سر کج می تواند مفید باشد)

5- چسب مایع یا حرارتی

6- سوزن درشت

7- لوازم جانبی (مثل چشم عروسک، بندهای آویز، مرواریدهای مشکی کوچک، دکمه و زیپ، حلقه های جاسویچی و....)

8- پشم شیشه (الیاف مصنوعی)

9- کارگاه گلدوزی برای برخی تابلوها

فردا دیر است، از همین امروز به فکر برنامه ریزی مالی برای آینده خود باشید!
چرا که تا تصمیمی اتخاذ نشود ، تغییری در زندگی رخ نمی دهد!
و این قانون است!

 

شما می توانید برای مشاوره و تهیه بیمه عمر با ما در ارتباط باشید.

مشاوره حقوقی و تخصصی بیمه های عمر پاسارگاد

احمدیان 09189986914

https://telegram.me/Melody_2

اشک در باران (قسمت نهم)


سولماز همچنان به دنبال عشق ناممکنش بود و چه هدایایی که برای فریدون نفرستاد. فریدون با آنکه هرزه بود و همیشه از کاباره‌ها سر در می‌آورد، همنشین باده بود و گاه دست به دزدی می‌زد اما هدیهٔ هیچ دختری را نمی‌پذیرفت چرا که از جماعت زنان متنفر بود. سولماز پا را فراتر نهاده بود و حضوری به او گفته بود اگر با من ازدواج کنی پدرم هر خانه‌ و زندگی که دوست داشته باشی را برایت فراهم می‌کند اما فریدون زهرخندی می‌زند و به او می‌گوید اگر تمام دنیا را به پایم بریزد محال است تن به همچون کاری بدهم. سولماز با این وجود هم نمی‌توانست عشقش را از سرش پاک کند. اگر چه فقط به خاطر زیبایی او بود که دوستش داشت ...

زنگ خانه به صدا در آمد، سیاوش بود. بایستی قصهٔ جالب فریبا را رها می‌کردم.

به داستان فریبا فکر می‌کردم. سیاوش با تعجب نگاهم کرد و گفت: خیلی عجیبه که حرف نمی‌زنی.

به خودم آمدم و با قیافه‌ای متفکرانه گفتم: به گذشتهٔ فریبا فکر می‌کنم.

- حتماً خیلی جالب بوده.

- آره همینطوره، حالا بذار بنویسمش اونوقت می‌دم بخونیش.

سیاوش لبخندی زد و گفت: خب خانم نویسنده امشب با خانوادهٔ گرامیتان تشریف میاین منزل ما؟

با صدای بلند گفتم: نه بابا از کی تا حالا اینقدر دست و دلباز شدین؟

- دست و دلباز که بودیم اما کسی چشم بصیرت نداشت ببیند.

جروبحث‌های شیرینمان همیشه ادامه پیدا می‌کرد. دوست داشتم آن شب خانه باشم تا مطالبم را جمع‌بندی کنم اگرچه اصلاً دلم نمی‌آمد دعوت سیاوش را رد کنم.

وقتی به خانه رسیدم مادرم مشغول آب دادن به گل‌های حیاط بود: با سیاوش برگشتی؟

- بله، بهم گفت امشب مهمونی دعوتیم.

مادرم شیلنگ را کنار گذاشت و شیر آب را بست. سپس پرسید: حالا چی می‌خوای براش بخری؟

- مگه آدم با هر مهمونی رفتنی باید رشوه هم بده؟!

- یعنی تو نمی‌خوای براش کادو بخری؟

- نه، چرا باید کادو بخرم.

- یعنی تو نمی‌خوای برای تولدش چیزی ببری؟

خشکم زد: تولدش؟! پس چرا به من نگفت؟

با عجله به اتاق نشیمن رفتم. گوشی را برداشتم و به مبایلش تلفن زدم کسی گوشی را برنمی‌داشت. می‌خواستم گوشی را بگذارم که بلاخره جواب داد: الو، بفرمایید.

- سلام هیچ معلومه کجایی؟

- به به خانم خانما.

- چرا بهم نگفتی امشب تولدته؟

پا پیش انداخت و گفت: فکر می‌کردم می‌دونی.

- یادم رفته بود.

- همینطور هم می‌شه، وقتی انقدر به فکر بنده هستی، من الطاف خودم رو چگونه بیان کنم؟

- معذرت می‌خواهم، حالا خیلی شلوغ کردی؟

- نه مامانم گفته بوقی که برات خریدم فقط توحیاط بزن.

خنده‌ام گرفت: فکرمی‌کردم تنها ایمان انقدر بی مزه‌اس نگو تو از اون بدتری.

- مامانم هر ساله شلوغ می‌کنه. هر چه خواهر و برادر و دوست و آشنا داره، دور خودش جمع می‌کنه.

- پس عروسیه.

- نه بابا شاید صدتایی بشن، همین.

- حالا کجایی؟

- تو خونه، دارم ظرف می‌شورم.

- شوخی می‌کنی.

- نه بهار خانم مثل همیشه رفته آرایشگاه. مامانم داره خونه رو مرتب می‌کنه. بابام رفته کیک بگیره و شهلا خانم هم یک هفته مرخصی گرفته رفته مسافرت.

- پس مهمونا؟

- نگفتیم زود بیان.

- برو بابا حداقل عمه خاله می‌اومدن کمک اینطور که نمی‌شه.

- تو حیاط دارن غذا می‌پزن می‌خواستیم سفارش بدیم. عمه‌ام نذاشت می‌گفت: خودم می‌پزم چرا تنبل شدین آخرشم آدم سیر نمی‌شه با این غذاهای دری بری. حالا هم مشغوله.

- ها، پس بگو! خیلی خب مزاحمت نمی‌شم برو ظرفاتو بشور.

- اِ طعنه می‌زنی؟

- نه، کاری نداری، می‌بینمت.

عصر به همراه مادرم برای خرید هدیه به بازار رفتیم. بلاخره با کلی گشت و گذار مجسمهٔ چوبی کوچکی توجهم را به خودش جلب کرد، مردی که روی کندهٔ درختی نشسته بود و در کنارهٔ کنده شاخهٔ بزرگی روئیده بود. با خودم فکر کردم چقدر امید دهنده است. علاوه بر آن به طرز زیبایی تراش خورده بود و با سنگهای براق و درخشان زینت داده شده بود. هر چه پول داشتم بابت خریدش دادم.

همهٔ لباسهایم را روی تخت پهن کرده بودم و با خودم فکر می‌کردم کدامیک قشنگتر است. بلاخره بعد از آنکه همه را به نوبت تنم کردم و جلوی آینه خودم را برانداز کردم، یکی از آن‌ها را انتخاب کردم. می‌خواستم آن شب همانند نگینی در میان مجلس بدرخشم، هرچه باشد تولد شوهر من بود. سر و صدای ایمان بلند شد: مهسا کراواتم کجاست؟

دوباره شروع شد. همیشه دنبال جورابش می‌گشت و حالا کراواتش. بدون آنکه در بزند وارد اتاق شد: مگه با تو نیستم، کراواتم کو؟

عصبانی شدم: همین طوری سرتو پایین می‌ندازی و میای تو، من چه می‌دونم کراوات جنابعالی کجاس.

شروع کرد به سر به سر گذاشتنم: نگاه کن با خودش چیکار کرده، تولده عروسی تو که نیست تازه هر کاری هم که بکنی بازم می‌بازی.

دستانم را به کمرم تکیه دادم و با لحن حق به جانبی گفتم: به شما هیچ مربوطی نیست، آقا می‌تونن بی کراوات تشریف بیارن.

با خنده گفت: نه، اصلاً حرفشو نزن بهار خانم گفته حتماً کراوات بزن آخه به کلاسم برمی‌خوره.

خنده‌‌‌‌ام گرفت و گفتم: تو؟!

- آره مگه من چه مه؟

به حرفش گوش ندادم و مشغول مرتب کردن خودم شدم. نزدیکم شد و در گوشی به من گفت: خدا رحم کنه به شوهر این بهار خانم باید زندگی شو بابت آرایشگاهش بفروشه.

- تو که بدت نمیاد زندگی‌تو بفروشی.

- بابت اون؟

- هرچه باشه خوشگله.

- اینو قبول، اما ایشان فراوان دک و پوز دارن.

- بی مزه برو سراغ کارات.

حیاط بزرگشان با انواع گلها تزیین شده بود. از لابه‌لای برگها لامپهای کوچک و نورانی خودنمایی می‌کردند. بوی ادکلن تمام فضای خانه را پر کرده بود. سیاوش به استقبالمان آمد. موهایش را خیلی زیبا حالت داده بود. یک دست کت و شلوار سفید رنگ، درست همانند فرشته‌ها شده بود. برای لحظه‌ای به خودم مغرور شدم. همه با ورود من وسیاوش به داخل سالن کف زدند. از خجالت سرخ شده بودم. سیاوش گونه‌های گل انداخته‌ام را دید و گفت: مهسا خانم چرا سرخ شدی؟

آهسته گفتم: بس کن سیاوش.

این بار می‌خندید: خب تو عضو این خانواده‌ای.

حرفش تا اعماق قلبم رسوخ کرد. جز لبخندی که بر لب نشاندم چیزی برای گفتن نداشتم.

در میان جمع دختری همانند پری زیبا ونمایان بود وقتی جلو رفتم فهمیدم که بهار است. ناخودآگاه سرم به طرف ایمان چرخید. وقتی مرا دید نگاهم کرد و گفت: چیه آدم ندیدی؟

با خنده گفتم: خودت چی؟

کمی سرش را خاراند و به من ومن افتاد. سیاوش دستم را کشید و گفت: باید برقصی.

رنگ از رخساره‌ام پرید: چی داری می‌گی؟

- خب تولد منه، نمی‌خوای برقصی؟

- جلوی این همه؟

- می‌خوای همشون رو بندازم بیرون؟

- ول کن بابا حالا چه وقت رقصیدنه، بریم یه کناری بشینیم.

بهار با افاده کنارم آمد و خوشآمد گفت. ایمان را از دور دید و پیشش رفت بعد از سلام و احوالپرسی به او پیشنهاد داد تا با او برقصد. در آن مجلس همه آرزو داشتند با بهار برقصند. ایمان هم از خدا خواسته با او رفت. موسیقی به افتخارشان زده شد و آن دو شروع کردن به رقصیدن. عصبانیت پدرم را دیدم و نگرانی مادرم، خونشان به جوش آمده بود. خودم هم اصلاً راضی نبودم خیلی ناراحت شدم فکر نمی‌کردم که ایمان آنقدر حماقت به خرج بدهد. رو به سیاوش کردم و گفتم: تو ناراحت نمی‌شی وقتی می‌بینی خواهرت با هرکی دلش بخواد می‌رقصه.

یکه خورد، اخمی کرد و گفت: هر کی؟! من اینجا غریبه نمی‌بینم. همشون اقوام و آشنایان نزدیکمون هستن.

به طرز فکرش خنده‌ام گرفت: یعنی اگر من هم با یکی از اونها برقصم ناراحت نمی‌شی؟

خندید و گفت: تو با من نمی‌رقصی حالا با اونها ...

- نه، جدی می‌گم.

- واقعاً این کارو می‌کنی؟

- اگه کردم؟

- نمی‌کنی.

برای اثبات اشتباه سیاوش بلند شدم و جلوی پسرعمه‌اش ایستادم. از او خواستم با من برقصد. با تردید قبول کرد چرا که با سیاوش خیلی صمیمی بود. وقتی با او وارد میدان رقص شدم نگاهی به سیاوش انداختم رنگ از رویش پریده بود. همین که بهزاد خواست دست مرا بگیرد، نمی‌دانم چگونه خودش را رساند، دستم را ربود و به کناری کشاند و از من خواست برقصم تا مهمانها گمان بد نکنند. بهزاد به اشتباه خودش پی برد و به جای خودش برگشت. هنوز اخم سیاوش پاک نشده بود به زور بغضش را فرو خورد و گفت: فکر نمی‌کردم اینقدر ...

- انقدر چی، احمق؟

- تو چطور تونستی این کارو بکنی؟

- نکردم.

- می‌خواستی بکنی.

- بریم بشینیم ... این کارو نمی‌کردم، می‌خواستم به تو ثابت کنم کار بهار اشتباهه.

- اما تو ازدواج کردی اختیار تو به دست منه ولی بهار هنوز ازدواج نکرده.

- سیاوش من می‌دونم چقدر بهزادُ دوست داری با این حال خیلی ناراحت شدی، نگاه کن از اون موقع تا حالا بهار دست به دست داره با همه می‌چرخه تو نباید ناراحت بشی؟ دختر تا وقتی که خونهٔ باباس اختیارش به عهدهٔ اوناس نه اینکه مثل یه غریبه نگاش کنن و بذارن راه نادرستی که انتخاب کرده رو طی کنه.

- پدر و مادرم چیزی بهش نمی‌گن.

- تو چی؟

- من با بهار اصلاً دوست نیستم.

- مگه با هم دشمنین؟

- نه منظورم اینه که کاری به کار هم نداریم. نه اون رازهاشو به من می‌گه نه من به اون. حتی راجع به لباس پوشیدنهامون، انتخابهامون و هیچ چیز دیگه‌ای با هم مشورت نمی‌کنیم.

- در هر صورت، باید مانع این کارهاش بشی ممکنه به خودش لطمه بزنه، به آبروش، به شما. با او دوستانه حرف بزن، همین حالا. بهار خوشگله نذار ازش سوء استفاده بشه. بلند شو از میون جمع بیارش بیرون و به آرومی منظورتو بهش بگو.

سیاوش به فکر فرو رفت. لبخندی زد و به میان جمع رفت. بهار با پسر یک آشنای قدیمی مشغول رقص بود. دستش را از میان دستان پسر ربود و با او شروع به رقصیدن کرد. هنگام رقص با او حرف می‌زد. بهار سر جایش خشک شد، نگاه طولانی به سیاوش انداخت، سیاوش او را رها کرد و نفس عمیقی کشید سپس نزد من بازگشت. بهار با صورتی آکنده از نگرانی تالار پذیرایی را ترک کرد. گمان کردم سیاوش حرف ناشایستی به او زده باشد به همین دلیل از او پرسیدم: سیاوش، چیز بدی بهش گفتی؟

سیاوش آهی کشید وبا لبخند زورکی گفت: نه

- پس چرا رفت؟

- جایی نرفته احتمالاً رفته به اتاقش.

 

صبح با انرژی مضاعفی به دیدن فریبا رفتم تا بقیهٔ ماجرای گذاشته‌اش را بشنوم.

- ببخشید فریبا خانم امروز زود مزاحمتون شدم راستش هر کاری کردم نتونستم طاقت بیارم.

فریبا لبخند شیرینی بر لبش نشاند و بسیار صمیمانه گفت: تو هم مثل دخترم می‌مونی. راستش با دیدنت خیلی خوشحال می‌شم.

- تشکر می‌کنم، اگه لطف کنید بقیه داستان رو برام تعریف کنین خیلی ممنون می‌شم.

- عزیزم حرفهای من داستان نیست.

- بله، عذر می‌خوام ولی درست مثل داستانهای تخیلی، زیبا و جذابه.

به گرمی داستان را برایم تعریف کرد:

ادامه دارد....

تاج و تل عروس


زیبایی حق همه است، خوش پوش و زیبا باشید

آراستگی حق هر بانویی است، تل و تاج های کریستالی می تواند زیبایی و درخشندگی شم را چند برابر کند. شما می توانید برای عروسی یا مراسم نامزدی خود تاج های دلخواه خود را سفارش دهید و احساس خاص بودن را تجربه کنید.

همچنین می توانید از رویاای خود استاده کرده و آنها را به واقعیت تبدیل کنید...... چگونه؟

با سفارش آنچه خود می خواهید تا هنرمندان ما با ساخت آن شما را به آرزوی خود برسانند.

می توانید تل و گیره های زیبای کریستالی را برای دختر بچه های خود سفارش دهید تا آن ها احساس پرنسس بودن نمایند.

می تونید سنجاق شنیون و سنجاق سینه هی کریستالی را برای درخشش در مجالس خود سفارش دهید.

این گروه هنری همچنین کمربندهای کریستالی بسیار شیک برای زیبایی بیشتر باس های شما ارائه می کند.

فقط کافیست به کانال تلگرامی زیر رفته و با دیدن آثار هنری هنرمندان ما آنچه را می خواهید با نازلترین قیمت و بهترین کیفیت بصورت مستقیم و بدون واسطه از هنرمندان ما دریافت کنید.

telegram.me/MyIraniancrafts

تاج و تل عروس
انتشار : ۱۱ اردیبهشت ۱۳۹۶

برچسب های مهم

اشک در باران (قسمت هشتم)


بعد از گذشت سالها بلاخره هر دو وارد دانشگاه شدیم. پدرم برایم جشن مفصلی راه انداخت وپدر سکینه از هیچ کمکی برای ادامۀ تحصیل دخترش فروگذار نبود و هنگام ورود او به دانشگاه یک ماه مجانی قرآن تدریس می‌کرد. هر دویمان پزشکی می‌خواندیم و بازهم سکینه از من باهوشتر و زرنگتر بود.

در دانشگاه دوستان دیگری به جمعمان پیوستند که از جمله آنها سولماز دختر یکی از اعیان و فرخنده از خانواده‌ای متوسط. دختران فقیر به ندرت می‌توانستند در دانشگاه درس بخوانند چون خانواده‌ها قدرت مخارج تحصیل آنها را نداشتند اما اگر پسر بود پدر و مادرها با هر رنج و بدبختی هم که بود او را برای ادامه تحصیل یاری می‌کردند تا شاید زمانی مزد آن همه رنج و تنگدستیشان را جبران کنند.

فرخنده از همۀ ما قدش بلندتر بود صدای کلفتی داشت، خیلی هم به ظاهراش توجه می‌کرد، بینی کوفته‌ای وچشمان بادامی که پشت عینکش درشت‌تر به نظر می‌رسید، با پوست روشن با موهای قهوه‌ای.

سولماز هم قد من و سکینه بود با پوستی سبزه وچشمانی سبز رنگ، نمی‌دانم شاید جذابیت سولماز به خاطر چشمان سبز رنگش بود و شاید به خاطر موهای بورش که هیچوقت توازنی با رنگ پوستش نداشت. همیشه دوست داشت بهترین لباسها را بپوشد. هیچوقت به یاد نمی‌آورم که زدن عطراش را فراموش کرده باشد. صدایش نازک و گیرا بود و پرافاده حرف می‌زد. سکینه بزرگ شده بود اما چشمان نافذ و صورت نورانی‌اش تغییری نکرده بود و همچنان محجوب و متین بود. ما چهار نفر همه جا با هم بودیم هیچکداممان از هم‌صحبتی سکینه سیر نمی‌شدیم.

در آن مواقع هر ساله کسی را به عنوان ملکه زیبایی انتخاب می‌کردند. و جالب آن بود که دو سال پشت سر هم این عنوان به پسری داده می‌شد که جز زیبایی ظاهری‌اش هیچ چیز نداشت یک لاابلی و اوباش به تمام معنا که نه زیاد درس خوانده بود و نه شغل و کاسبی بلد بود. مادرش هنگام کودکی او از پدرش جدا شده بود و او نیز زیر سایۀ زن بابایی بزرگ شده بود که هیچ علاقه‌ای به او نداشت. فریدون چشمان آبی و خیره کننده‌ای داشت که با مژه‌های پر پشت و خوش حالت سیاه رنگی زینت داده شده بود. موهای مشکی و پر پشتی که حتی در حالت پریشانی هم زیبا به نظر می‌رسید. تمام اجزای صورتش موزون وهماهنگ بود. قامت بلند و مردانه ای داشت. همیشه مرتب و منظم بود و تمام دخترهای شهر شیفته او بودند به جز سکینه. البته سکینه از نزدیک او را ندیده بود و فقط عکسش را که در روزنامه چاپ شده بود را دید. آن هم با عنوان فرد شایسته سال.

سولماز از آن دخترهایی بود که برایش می‌مرد. سکینه همیشه می‌گفت: هیچوقت بر ظاهر آدم ها نمی‌توان قضاوت کرد. اما سولماز گوشی برای شنیدن نداشت. فریدون به خاطر نامادریش از همۀ زن ها متنفر شده بود. با هیچ دختری به خوشی حرف نمی‌زد و عاشق هیچ کسی نمی‌شد. من هم مثل بقیه دخترها بدم نمی‌آمد روزی فریدون وارد زندگیم شود اما چون دست یافتن به او را محال می‌دانستم عشقش را به دست فراموشی سپرده بودم.

بعد از مدتی برادر سکینه ازدواج کرد. دیگر توجه پدر و مادر سکینه بیشتر بر روی او متمرکز بود تا شاید روزی سکینه بتواند عصای پیری آنها شود.

من وسولماز همیشه میهمانی‌ها‌یی بر گزار می‌کردیم که همۀ دوستانمان در آن جمع می‌شدند. سکینه همیشه می‌گفت اگر می‌خواهید پسرهای همکلاسی را دعوت کنید بهتر است میهمانی را در روز برگزار کنید و از مواد مسکر حداقل در آن روز بپرهیزید. سکینه راست می‌گفت اینگونه همه آرامش داشتند و همه مطمئن و راحت بودند.

پدر یوسف یک مغازۀ کوچک فرش‌فروشی داشت و یوسف هم کنار او کار می‌کرد. پدرش از اقوام دور مادرم بود اما چون خان‌زاده نبود مادرم دوست نداشت با آنها نشست و برخاست داشته باشد. دوستی با سکینه به من آموخته بود که میان انسانها هیچ تفاوتی نیست. شاید همین طرز فکر باعث شده بود که در مقابل همۀ پیشنهادها‌یی که به من می‌شد عشق یوسف را بر‌گزینم.

حجرۀ یوسف درست روبه روی دانشگاه بود همیشه وقتی به دانشگاه می‌رفتم و یا بر‌می‌گشتم او را می‌دیدم اما نگاه‌های متین او و شاید افتادگیش در مقابل مردم و بی‌اعتنایی اش نسبت به دخترهای دیگر باعث شده بود که دوستش داشته باشم، رازم را فقط سکینه می‌دانست و او چیزی نمی‌گفت. می‌دانستم اگر عشق من بی ‌سرانجام باشد و یوسف انسان بدی باشد مرا از عشق او منصرف می‌کند، اما سکینه نظری نمی‌داد.

روزی که می‌خواستم میهمانی ترتیب بدهم تا همۀ همکلاسیهایم را در آن دعوت کنم سکینه به من گفت: فریبا تو که پسرهای همکلاسیمان را دعوت می‌ کنی چرا یوسف را دعوت نمی‌کنی؟

حرف سکینه شمع امید را در ذهنم روشن کرد، این شد که کارت دعوت را به یکی از پسرها دادم تا برایش ببرد اما او هرگز نیامد. خدا می‌داند که چقدر گریه کردم و‌غصه خوردم. آخر سر هم سکینه به دادم رسید و گفت: فریبا بهتر نیست بروی و‌علت نیامدنش را از او بپرسی.

گفتم: من تا به حال با او حرف نزده‌ام.

- بگذار طور دیگری فکر نکنی شاید علتی برای عدم حضورش داشته باشد، بهتر است از خودش بپرسی.

- تو هم با من می‌آیی؟

طبق عادت همیشگی اش ابروانش را بالا برد و لبخندی زد، سپس گفت: مگر بزرگ نشدی؟

- تنهایی نمی‌توانم، هرگز نمی‌روم.

بلاخره رازی شد با من بیاید. فردای همان روز به مغازهٔ یوسف رفتیم. پشت میز نشسته بود و به موسیقی ملایمی که از رادیوی روی روی تاقچهٔ پشت سرش پخش می‌شد، گوش می‌داد. با دیدن ما سر جایش سیخ شد. سکینه سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. بعد از سلام و احوالپرسی گفتم: آقا یوسف چرا به مهمانی نیامدید ما را قابل ندانستید؟

لبخندی زد و گفت: دختر عمه من که تا به حال به خانهٔ شما نیامده‌ام ناگهان غافلگیر شدم. مناسبت دعوت شدن خودم را اصلاً ندانستم وچون علتی نیافتم، نیامدم.

از جواب یوسف درماندم. خیلی عاقل‌تر از آن بود که فکر می‌کردم. بی هیچ حرفی آنجا را ترک کردیم. سکینه گفت: آفرین به انتخابت، چقدر فهمیده و سنجیده حرف می‌زد. اگر من جای تو بودم هیچوقت از عشقم دست بر نمی‌داشتم.

با حرف سکینه بغضم شکست و تا توانستم گریه کردم. چون یوسف برایم دست نیافتنی شده بود و عشقش غیر ممکن. چند بار فراموشش کردم اما با دیدنش داغ دلم تازه‌تر می‌شد. سکینه می‌گفت: صبر داشته باش همه چیز درست می‌شود. ولی من تحمل بی‌اعتنایی‌هایش را نداشتم. سولماز و فرخنده هم از علاقهٔ من به یوسف با‌خبر شدند. آنها می‌گفتند تو پزشک هستی ویوسف یک مغازه‌دار. تازه تو با آن همه ثروت خیلی‌ها منت تو را می‌کشند حالا تو کشته مردهٔ کسی هستی که هیچ اعتنایی به تو نمی‌کند بهتر است فراموشش کنی. حرفهایشان ناامیدم می‌کرد. گاه عشقم را فراموش می‌کردم و گاه از دفعات قبل عاشق‌تر می‌شدم.

چند هفته بعد فرخنده به عقد یکی از همکلاسی‌هایمان درآمد.

بهار با تمام زیبایی‌هایش فرارسید و من طبق عادت هرساله‌ام به مناسبت فرا رسیدن سال نو یک مهمانی ترتیب دادم و این‌ بار هم یوسف را دعوت کردم. بعد از کلی انتظار بلاخره آمد. چه حالی داشتم، سکینه شوق و شور مرا می‌دید و فقط لبخند می‌زد و گاهی وردی زیر زبانش می‌چرخید گویا مشغول دعا کردن بود. یوسف دسته گلی که با خود آورده بود را به من داد، گوشه‌ای روی صندلی نشست. یک شیرینی از سینی روی میز برداشت و خورد و سپس بلافاصله بلند شد خداحافظی کرد و رفت. سکینه نزدم آمد و گفت: نگران نشوغریبی کرده وشاید...

- سکینه شاید چه؟

جوابم را نداد و به لبخندی بسنده کرد. او حتماً چیزی می‌دانست. چون همیشه از درونم باخبر بود. گویا حس ششم داشت اما هیچوقت حرف خورده‌اش را به من نگفت.

ادامه دارد.....

اشک در باران (قسمت هفتم)


فصل دوم

قرار بود امروز به خانۀ فریبا برویم وقتی مادرم تعاریفم را از او می‌شنید، مشتاق شده بود که با من بیاید تا او را ببیند ولی مانع‌اش شدم و به او گفتم: ما به خاطر کار دیگه‌ای می‌ریم صلاح نیست تو همین ابتدا همه مزاحم او بشیم.

اگر چه خوشش نیامد اما چیزی نگفت. به همراه سیاوش به آن جا رفتم. سیاوش باید به دانشگاه می‌رفت و به این دلیل با من به خانۀ فریبا نیامد و به من گفت: ۶ عصر میام دنبالت.

حدیث آنجا نبود، بلکه پسری خوش سیما و با ‌وقار کنار فریبا نشسته بود. با کنجکاوی پرسیدم: شما باید آقا محمد باشین.

با لحن خاصی جواب داد: بله و ادامه داد: گاهی به اینجا میام، البته به نوبت، تا مادربزرگم تنها نباشه.

خیلی دلم می‌خواست یوسف شوهر فریبا را ببینم و از نزدیک با او آشنا شوم اما او تا عصر ساعت ۶ در مغازه بود و از آنجا که سیاوش در همین ساعت دنبالم می‌آمد، نمی‌توانستم او را ببینم. فریبا با همان لحن موزونش گفت: دخترم چرا همسرت نیومد؟

- درس داشت نتونست بیاد، اگر چه خیلی دلش می‌خواست حضور داشته باشد.

محمد بدون هیچگونه حرفی و یا اشاره‌ای بلند شد و به فریبا گفت: مادربزرگ می‌رم درسمو بخونم.

فریبا با لبخندی حاکی از تحسین او را بدرقه کرد. فریبا گفت: خب دخترم از کجا شروع کنم.

- نمی‌دونم به هر حال شما به زندگی خودتون واقف‌ترین از هر کجا که فکر می‌کنین لازمه، شروع کنین.

فریبا آهی سرداد و گفت: راستش این ماجرای زندگی من نیست اگر چه من هم در اون زمان زندگی می‌کردم و تا حدودی در میان قضایای اون سهیم بودم، اما اصل ماجرا مربوط به دختریه که از دوستان من بود و همسایه هم بودیم.

- شما که زندگی خوب و موفقی دارین چرا از همین زندگی برام نمی‌گین.

- دخترم موفقیت زندگی من هم بسته به همین داستانه.

- جدی! چه جالب. خب من سراپا گوشم شروع کنید.

بعد از گذاشتن نوار برای ضبط، فریبا شروع کرد:

من در خانوادهٔ مرفهی به دنیا آمدم و از نعمات خدا بی شائبه بهره‌مند بودم. پدرم تاجر بزرگی بود. تمام اهل بازار او را می‌شناختند، به همین دلیل از احترام خاصی نزد بازاریان برخوردار بود. مادرم خان‌زاده بود و در ناز و نعمت بزرگ شده بود. من هم تنها فرزند خانواده بودم و از توجه همه جانبه برخوردار بودم. پدرم همیشه از سفرهایش بهترین هدایا را برایم می‌آورد. در خانۀ قصرمانندمان تنهای تنها بودم چرا که اجازه نداشتم با هیچ کودکی بازی کنم. خب من دختر یک اعیان بودم و این برای من یک رنج بزرگ و طاقت‌فرسا بود. با بزرگتر شدنم مرا به بهترین مدرسۀ شهر فرستادند همیشه با پرستاری که پدرم از کودکی برایم گرفته بود می‌رفتم و با او هم باز می‌گشتم. دوران مدرسه افق تازه ای را برایم گشود. دوستان زیادی پیدا کردم و این آغاز آشنایی من و سکینه بود. من و سکینه در کلاس کنار هم می‌نشستیم. سکینه دختری بود ساده و بسیار زرنگ. هیچوقت تحت هیچ شرایطی نه از کلاس عقب می‌ماند و نه دروسش را فراموش می‌کرد. همیشه مشغول مطالعه بود. سکینه صورت گرد و چشمان نافذی داشت که پوست روشن و نورانی او قلب پاکش را نمایان می‌ساخت. همیشه منظم و مرتب با ساده‌ترین لباسها و حجاب کامل سر کلاس حاضر می‌شد.همۀ اساتید او را دوست داشتند. چهرۀ متین و جذابش همه را متوجه او می‌کرد. به قدری باوقار رفتار می‌کرد که باعث می‌شد حسادت من برانگیخته شود. من او را به چشم یک رقیب و حتی یک دشمن می‌دیدم. اما او در مقابل بدی‌هایم لب نمی‌گشود و به خوبی رفتار می‌کرد. بی آنکه بدانم کمکم می‌کرد تا مراحل تحصیل را به خوبی پشت سر بگذرانم. هیچوقت فراموش نمی‌کنم به خاطر حقیر کردن او روسریش را از سرش برداشتم و عکس پدر و مادرش را که همیشه میان کتابهایش بود، پاره کردم. او هیچ حرفی نزد بلکه در مقابل رفتارم روسریش را که در سطل آشغال گذاشته بودم، برداشت کمی آن را تکان داد وموهای سیاه و انبوهی که زیبایی‌اش را صد چندان می‌کرد پوشاند. بدون آنکه خمی به ابرویش بیاورد نزدیک من شد و گفت: امیدوارم خشمت فرو نشسته باشد دوست خوبم.

از کرده‌ام پشیمان شده بودم. دیگر کاری به کارش نداشتم وبا گذشت شدم موقعی که فهمیدم سکینه در نزدیکی خانۀ ما زندگی می‌کند و همسایه هستیم روابطم با او بهتر شد و دوستی ما سالها به طول انجامید. سکینه در خانواده‌ای مذهبی به دنیا آمده بود. پدرش فقیه بود به مردم قرآن درس می‌داد. همیشه مشغول قرآن خواندن وتفسیر آن بود. مادرش هم مذهبی بود وبه گفتۀ خودش یار و یاور پدرش بود. سکینه خواهر بزرگتری داشت که ازدواج کرده بود و دو فرزند داشت و برادری بزرگتر که هنوز درس می‌خواند. روابط من و سکینه صمیمی تر شده بود اما مادرم هیچوقت اجازۀ معاشرت با او را به من نمی‌داد چون هم شأن خانوادۀ ما نبود. درست است که سکینه از قشر مرفه جامعه نبود ولی عشق و محبت در خانواده‌اش موج می‌زد. سکینه خواهر و برادری کوچکتر داشت که هر دو در نوزادی مرده بودند، همیشه از زیبایی و معصومیت آنها برایم تعریف می‌کرد. هنگامی که بزرگتر شدیم من و سکینه دو خواهر بودیم که هیچ روزمان بدون هم شب نمی‌شد. دیگر برایم مهم نبود که به شأن مادرم بربخورد. خلق و خوی سکینه در من تأثیر می‌گذاشت و پدرم به خاطر همین رفتارهایم همیشه مرا تحسین می‌کرد.

ادامه دارد....

سفارش آنلاین تایپ، ترجمه، تحقیق و چاپ کتاب


برای سفارش آنلاین تایپ، ترجمه، تحقیق و چاپ کتاب در تمامی رشته ها
با کمترین هزینه های ممکن
در سایت زیر ثبت نام کنید و از کد معرف 38480 موقع ثبت نام استفاده نمایید
تا تخفیف بگیرید.
www.irantypist.com


سفارش آنلاین تایپ، ترجمه، تحقیق و چاپ کتاب
انتشار : ۷ اردیبهشت ۱۳۹۶

برچسب های مهم


دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه دوست داشتی ... ...

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته  اول اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته اول اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما   همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟   همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟   همیشه ... ...

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما ویژه دهه کرامت سال 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما   همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟   همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته ...

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته  سوم اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته سوم اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما   همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟   همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟   همیشه ... ...

فارسی ساز بازی Spider Man 2 (PC)

    فارسی ساز بازی Marvels Spider-Man 2 PC - دارای ترجمه تمامی متن ها - ترجمه عامیانه و واضح- فونت مناسب بازی و خوانا معرفی بازی بازی اسپایدرمن 2 (Marvel’s Spider-Man 2) یک بازی سوم شخص در ژانر اکشن ماجراجویی و جهان باز است که در سال 2023 توسط استودیو Insomniac Games ساخته شده و منتشر شده ...

مجموعه 2 عددی طرح معرق خانه

مجموعه 2 عددی طرح معرق خانه

مجموعه 2 عددی طرح معرق خانه شامل 2 طرح معرق خانه: 1.طرح معرق خانه ویلا سلطنتی 2.طرح معرق خانه گوتیک   دارای راهنمای اسمبل قطعات ابتدا نقشه ها را چاپ کرده و سپس به روی تخته انتقال داده و برش زده و با توجه به شماره گذاری قطعات و همچنین شکل کامل شده آن ، آنها را به هم ... ...

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته  دوم  اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته دوم اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما   همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟   همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟   همیشه ... ...

سوالات نهاد مبحث دانش خانواده و جمعیت (بخش اول)

سوالات نهاد مبحث دانش خانواده و جمعیت (بخش اول)

  عنوان مبحث: سوالات نهاد مبحث دانش خانواده و جمعیت (بخش اول) همراه با پاسخ شامل: 9 جلسه تعداد صفحات: 11 سوالات و جواب ها بصورت تایپ شده با فونت استاندارد می باشد که قابلیت سرچ در زمان آزمون را دارد   سوالات ترم جدید همراه با پاسخ برای نمره 19 به بالا   فرمت: pdf ... ...

دانلود کتاب صوتی واپسین گفتار اسپالدینگ

دانلود کتاب صوتی واپسین گفتار اسپالدینگ

کتاب صوتی  کتاب_واپسین_گفتار ( یا عالم اوراسینا) ازاسپالدینگ_نویسنده_کتاب_معبدسکوت ... ...

سوالات نهاد مبحث اسلام، مردم و ولایت از دیدگاه امام خمینی

سوالات نهاد مبحث اسلام، مردم و ولایت از دیدگاه امام خمینی

  عنوان مبحث: سوالات نهاد مبحث اسلام، مردم و ولایت از دیدگاه امام خمینی همراه با پاسخ شامل: 3 جلسه تعداد صفحات: 3 سوالات و جواب ها بصورت تایپ شده با فونت استاندارد می باشد که قابلیت سرچ در زمان آزمون را دارد   سوالات ترم جدید همراه با پاسخ برای نمره 20   فرمت: ... ...

پاورپوینت اثرات روانی خنده درمانی

پاورپوینت اثرات روانی خنده درمانی

عنوان پاورپوینت: دانلود پاورپوینت اثرات روانی خنده درمانی فرمت: پاورپوینت قابل ویرایشتعداد اسلاید: 20پاورپوینت آماده ارائهفهرست مطالب:مقدمهخنده درمانی چیستاهمیت لبخندآثار مثبت خندیدنفواید جسمانی خنده و... ... ...

پاورپوینت کامل فصل سوم ریاضی چهارم ضرب و تقسیم(همراه با حل تمارین)

پاورپوینت کامل فصل سوم ریاضی چهارم ضرب و تقسیم(همراه با حل تمارین)

پاورپوینت کامل فصل سوم ریاضی چهارم ضرب و تقسیم(همراه با حل تمارین) این محصول قابل ویرایش با فرمت pptx در 68 اسلاید آماده و قابل ارایه می باشد. در صورت شخصی سازی میتونین به واتس آپ شماره ای که زیر درج شده پیام بدین واستون اوکی میکنیم   مزایای استفاده از ... ...

دانلود رایگان کتاب صوتی از سکس تا فراآگاهی

دانلود رایگان کتاب صوتی از سکس تا فراآگاهی

سکس آنان كه با سكس مخالف هستند زودتر به انزال می‌رسند، زیرا ذهن منقبض آنان عجله دارد تا از شر آن خلاص شود. پژوهش‌های معاصر چیزهای بسیار تعجب‌آوری را می‌گویند، حقایق شگفت‌آور. برای نخستین بار، مسترز و جانسون Masters and Johnson در مورد آمیزش عمیق جنسی مطالعه علمی ‌انجام ... ...

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته  چهارم اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما هفته چهارم اردیبهشت ماه 1403

دانلود فایل‌های بسته آماده‌چاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما   همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟   همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟   همیشه ... ...

دانلود آزمون هوش وکسلر کودکان| راهنمای اجرا، نمره گذاری و تفسیر و نکات + نمونه جرا شده و فرم ها// مجموعه فایل pdf-word-ppt

دانلود آزمون هوش وکسلر کودکان| راهنمای اجرا، نمره گذاری و تفسیر و نکات + نمونه جرا شده و فرم ها// مجموعه فایل pdf-word-ppt

دانلود آزمون هوش وکسلر کودکان| راهنمای اجرا، نمره گذاری و تفسیر و نکات + نمونه جرا شده و فرم های پرسشنامه مجموعه فایل pdf-word-ppt مجموعه فایلهای کاربردی در زمینه آزمون هوش وکسلر کودکان برای شما کاربر گرامی گردآوری شده است. این مجموعه شامل 14 فایل مختلف با فرمت های ppt , ... ...

کیس اختلال دوقطبی - مصاحبه با بیمار دو قطبی  - نمونه مصاحبه با بیمار دوقطبی

کیس اختلال دوقطبی - مصاحبه با بیمار دو قطبی - نمونه مصاحبه با بیمار دوقطبی

تعداد صفحات: 11 نوع فایل: WORD   + فایل هدیه: نمونه مصاحبه تشخیصی افسردگی و اعتیاد (8صفحه)   فهرست مطالب: شرح حال (مشخصات، علت ارجاع، شکایت عمده، مشکلات موجود و ...) معاینه وضعیت روانی تشخیص مصاحبه   بخشی از متن فایل: م: خوابت چطوره؟ ب: زیاد خوب نیست، اگار ... ...

پاورپوینت کیست هموراژیک تخمدان و درمان آن

پاورپوینت کیست هموراژیک تخمدان و درمان آن

عنوان پاورپوینت: دانلود پاورپوینت کیست هموراژیک تخمدان و درمان آن فرمت: پاورپوینت قابل ویرایشتعداد اسلاید: 27پاورپوینت آماده ارائهفهرست مطالب:مقدمهکیست تخمدان هموراژیک چیستانواع کیست هموراژیککیست‌های فولیکولارکیست‌های لوتئالعلائم کیست هموراژیک علت کیست هموراژیک عوارض کیست ... ...

دانلود پاورپوینت در مورد [سلول های بنیادی] - شامل 4 فایل مختلف - قابل ویرایش و ارائه - ppt

دانلود پاورپوینت در مورد [سلول های بنیادی] - شامل 4 فایل مختلف - قابل ویرایش و ارائه - ppt

دانلود پاورپوینت در مورد [سلول های بنیادی] - شامل 4 فایل مختلف - قابل ویرایش و ارائه - ppt شامل 4 فایل پاورپوینت سلول های بنیادین به زبان ساده: 1. 33 اسلاید: تاریخچه سلول های بنیادی / تعریف سلول های بنیادی / ویژگی های سلول های بنیادی / گونه های سلول بنیادی / انواع سلول ... ...

پاورپوینت بازسازی ویرانه ها درس 22 مطالعات اجتماعی پنجم

پاورپوینت بازسازی ویرانه ها درس 22 مطالعات اجتماعی پنجم

  عنوان پاورپوینت درسی: دانلود پاورپوینت بازسازی ویرانه ها درس 22 مطالعات اجتماعی پایه پنجم فرمت: پاورپوینت ppt   تعداد اسلاید: 19   پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای   منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کتاب درسیبکارگریی افکت ها، تصاویر و اشکال متحرک بسیار ... ...

جواب نهاد ازدواج آری یا خیر؟ (آنچه قبل از ازدواج باید بدانیم - بخش دوم)

این فایل پاسخ تمامی سوالات مبحث ازدواج آری یا خیر؟ (آنچه قبل از ازدواج باید بدانیم - بخش دوم) می باشد. تعداد جلسات : 4 فایل منطبق با اخرین تغییرات سوالات می باشد و با استفاده از آن نمره 20 را در همه جلسات این آزمون کسب خواهید کرد .   ...

دانلود نظریه زبانها و اتوماتا و حل المسائل | پیتر لینز| ویرایش پنجم (انگلیسی) + جزوات فارسی مختلف و نمونه سوال با جواب (پیام نور)

دانلود نظریه زبانها و اتوماتا و حل المسائل | پیتر لینز| ویرایش پنجم (انگلیسی) + جزوات فارسی مختلف و نمونه سوال با جواب (پیام نور)

دانلود نظریه زبانها و اتوماتا و حل المسائل | ویرایش پنجم (انگلیسی) + جزوات فارسی مختلف و نمونه سوال با جواب (پیام نور) فایل فشرده دانلودی شامل 3 بخش است: 1. متن کتاب و حل المسائل نظریه زبانها و اتوماتا (ماشینها) - پیتر لینز به زبان اصلی کتاب انگلیسی: 427 صفحه حل المسائل ... ...

پاورپوینت درس هجدهم کارگاه کارآفرینی و تولید پایه دهم تعیین نوع کسب و کار

پاورپوینت درس هجدهم کارگاه کارآفرینی و تولید پایه دهم تعیین نوع کسب و کار

                نوع فایل: power point فرمت فایل: ppt and pptx قابل ویرایش 12 اسلاید   قسمتی از متن پاورپوینت: بخش 18 تعیین نوع کسب و کار کسب و کاربه تمامی فعالیت های تولیدی، خدماتی، خرید و فروش کالا ها با هدف سودآوری، کسب و کار گویند. فروش و انتقال کالا ها و ... ...

پاورپوینت درس 2 علوم تجربی پایه چهارم دبستان (ابتدایی): مخلوط ‌ها در زندگی

پاورپوینت درس 2 علوم تجربی پایه چهارم دبستان (ابتدایی): مخلوط ‌ها در زندگی

نوع فایل: power point فرمت فایل: pptx قابل ویرایش تعداد اسلایدها:‌ 43 اسلاید   تصویری از پاورپوینت: این پاورپوینت آموزشی، جذاب، قابل ویرایش، کاملا منطبق با کتب درسی و با تعداد اسلاید ذکر شده تهیه و تنظیم شده است. با بکارگیری نمودار ها ، تصاویر جالب و جذاب و دسته ... ...

پاورپوینت اشنایی با مهندسي خلاقيت تریز

پاورپوینت اشنایی با مهندسي خلاقيت تریز

لینک دانلود و خرید پایین توضیحات دسته بندی : پاورپوینت نوع فایل : .pptx (قابل ويرايش و آماده پرينت) تعداد اسلاید : 85 اسلاید   بسم‌الله الرحمن الرحيم اشنایی با مهندسي خلاقيت TRIZ دانش خلاقيت شناسي و:TRIZ دانش پيشگام عصر خلاقيت ونوآوري   دنياي امروز : عصر خلاقيت و ... ...

پاورپوینت پودمان هفتم کار و فناوری پایه هفتم کار با چوب

پاورپوینت پودمان هفتم کار و فناوری پایه هفتم کار با چوب

                نوع فایل: power point فرمت فایل: ppt and pptx قابل ویرایش 27 اسلاید   قسمتی از متن پاورپوینت: پودمان کار با چوب آموزش و کاربرد مهارتهایی مانند اجرای کارهای گروهی، تفکر انتقادی، پرسش گری و ...؛آشنایی با برخی از مفاهیم صنایع چوب (فراورده های صنایع ... ...

دانلود جزوه الاستیسیته اصغری شریف

دانلود جزوه الاستیسیته اصغری شریف

جزوه معتبر درس الاستیسیته آماده برای دانلود مشخصات دانشگاه: صنعتی شریف استاد: دکتر محسن اصغری تعداد صفحات: 90 فرمت: پی دی اف PDF کیفیت: خوب حجم: 20.6 مگابایت نوع جزوه (تایپی یا دست نویس): دست نویس ... ...

دانلود جزوه کاربرد کامپیوتر در معادن دانشگاه صنعتی اراک

دانلود جزوه کاربرد کامپیوتر در معادن دانشگاه صنعتی اراک

جزوه کاربرد کامپیوتر در معادن آماده برای دانلود مشخصات دانشگاه: صنعتی اراک استاد: دکتر هادی فتاحی تعداد صفحات: 802 فرمت: پی دی اف PDF کیفیت: عالی حجم: 31.9 مگابایت نوع جزوه (تایپی یا دست نویس): تایپی ... ...

طرح جامع اتوکد شهر رشت – تفصیلی

طرح جامع اتوکد شهر رشت – تفصیلی

طرح جامع شهر رشت شامل یک فایل اتوکد لایه باز متشکل از بیش از ۱۰ نقشه کامل بوده و به صورت کامل کلیه اماکن و راههای شهر رشت را شامل می شود.   طرح تفصیلی چیست؟ طرح تفصیلی طرحی است که بر اساس معیارها و ضوابط کلی طرح جامع، نحوه استفاده از زمین های شهری را در سطح محلات مختلف ... ...

پاورپوینت شاد زیستن درس تفکر و سبک زندگی هفتم

پاورپوینت شاد زیستن درس تفکر و سبک زندگی هفتم

  عنوان پاورپوینت: پاورپوینت شاد زیستن درس تفکر و سبک زندگی پایه هفتم   فرمت: پاورپوینت pptتعداد اسلاید: 18 پوشش کامل درس همراه با پاسخ فعالیت ها   پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای   منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کتاب درس     فونت ... ...

اگر به یک وب سایت یا فروشگاه رایگان با فضای نامحدود و امکانات فراوان نیاز دارید بی درنگ دکمه زیر را کلیک نمایید.

ایجاد وب سایت یا
فروشگاه حرفه ای رایگان

پر فروش ترین های فورکیا


پر بازدید ترین های فورکیا


مطالب تصادفی

  • مجموعه کتاب تاریخ ایران باستان
  • فایل صوتی آموزش آشپزی ماهی، میگو و مارمالاد 2
  • فایل صوتی آموزش آشپزی ماهی، میگو و مارمالاد
  • مجموعه اشعار فروغ فرخ زاد
  • مجموعه رمان های زیبا و عاشقانه
  • امروز من
  • کسب درآمد واقعی از اینترنت
  • میلیونر شو دنیاتو تغییر بده
  • بیایید یک بار برای همیشه پول دار شویم
  • افزونه های مهم و کاربردی وردپرس
  • کفش مردانه Philipp Plein مدل Feder(مشکی)
  • کفش مردانه Nike مدل Rincon(مشکی)
  • ست سویشرت و شلوار Under Armour
  • مژه مصنوعی مغناطیسی درجه یک
  • هودی خزدار مردانه Wilco

zhinozhian96@gmail.com https://t.me/joinchat/AAAAAFLngnGffm6aAOuiZQ

زیباترین ها همیشه به سلامت جسم و روحشان اهمیت می دهند.