امروز دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دسته بندی سایت
برچسب های مهم
پیوند ها
مادر به آرامی میگریست همان متانتی که در چشمهای سکینه دیده میشد در او کاملاً نمایان بود. برادرش خود خوری میکرد اگر چه گاه هق هق گریهاش بلند میشد. خواهرش مادر را در آغوش گرفته بود و در حالی که خودش حال و روز خوبی نداشت مادرش را دلداری میداد. کمال انسان خود داری بود اما در مقابل مرگ سکینه نمیتوانست بی تفاوت باشد و بدون آنکه بتواند خودش را کنترل کند میگریست: فریبا بلند بلند گریه میکرد و سولماز گوشهای کز کرده بود و مرتب با دستمال اشکهایش را پاک میکرد. همۀ همکاران سکینه آنجا حاضر بودند. فرخنده ناله کنان فریبا را در آغوش کشید و در نبود سکینه برایش اشک ریخت. هوای سرد زمستان آن روز آفتابی بود گرچه آفتابش گرمی نداشت. درست پس از خاکسپاری سکینه آسمان ابرهای تیرهاش را نمایان ساخت و کولاک سختی باریدن گرفت.
* * *
کمال از حال فریدون پرسید و پزشک پاسخ داد: لولۀ چست تیوبی را که برای خارج ساختن مایع و یا خون و هوا درون قفسه سینه گذاشتیم را خارج کردهایم. امیدوار هستیم تا ساعات بعدی به هوش بیاید.
کمال با شنیدن حرفهای دکتر امیدوار شد، نفسی تازه کرد و روی صندلی نزدیک بخش آی سی یو نشست. سرش را به زیر انداخت و به فکر فرو رفت. آنچه اتفاق افتاده بود بسیار تلخ و ناگوار بود. چگونه باید خبر مرگ سکینه را به فریدون میداد؟ صدای مردی رشتۀ افکارش را پاره کرد. برادر سکینه با صدایی گرفته پرسید حال فریدون چطور است؟
- بهتر، دکتر امیدوارتر شده، خدا کند امروز به هوش بیاید.
- پس هنوز درمانش قطعی نشده، به اینجا آمدم چون فکر کردم شما حتماً به ملاقات دوستت میآیی، این دفتر و چند برگ نوشته که در آن وجود دارد متعلق به فریدون است. بعد از بهبودی کامل فریدون اینها را به او بده. تو امانت دار خوبی هستی سکینه این را میگفت.
کمال تشکر کرد و نوشتهها را از برادر سکینه گرفت. بعد از آنکه تنها ماند شروع کرد به خواندن. چهرهاش در هم رفت و قلبش فشرده شد. آنقدر خسته بود که همانجا خوابش برد. پس از مدتی با صدای پای فریبا از خواب پرید. داشت با عجله به اتاق آی سی یو میرفت. پرسید: کجا میروید؟
فریبا که هنوز چشمهایش ملتهب و قرمز بود محکم پاسخ داد: میخواهم بروم تا بفهمم جان سکینه ارزش چه کسی را داشت که بخاطرش هدر رفت. میخواهم بدانم آیا فریدون لیاقتش را داشت که سکینه جانش را فدای او کرد.
کمال سرش را کج کرد و گفت: او حرفهای تو را نمیشنود، هنوز به هوش نیامده.
فریبا صدایش را آهستهتر کرد و پرسید: مگر شما همین جا نبودید که گفتند فریدون به هوش آمده؟ دکتر فروغی معاینهاش کرد و از وضعیتش راضی بود میگفت فقط چند ساعت دیگر در بخش آی سی یو میماند و اگر همه چیز به خیر بگذرد به بخش منتقل میشود.
کمال از جایش پرید و با خوشحالی پرسید: واقعاً راست میگویید؟ فریدون به هوش آمده؟ او نمرده؟... وای خدای من عجب خواب سنگینی داشتم.
فریبا با حالت تأسف باری گفت: میروم او را ببینم. شما هم بهتر است یک آبی به سر و صورتتان بزنید. کمال سراسیمه گفت: نه نه شما نباید بروید، نباید به فریدون چیزی بگویید.
فریبا از رفتار کمال تعجب کرده بود، دستگیرۀ در هنوز در دستش بود: برای چه نباید بروم و واقعیت را به او بگویم؟
کمال خندید و گفت: مثلاً شما خودتان پزشک هستید و میدانید که برای یک بیمار قلبی شنیدن اخبار تکان دهنده حکم مرگ را دارد.
فریبا دستگیرۀ در را رها کرد و گفت: میخواهید نداند چه کسی باعث زنده بودنش شده و چه کسی به او قلب اهدا کرده؟
- دقیقاً، اصلاً لزومی ندارد بگویید که قلبش اهدایی است. بگذارید فکر کند قلب خودش است. او نباید از مرگ سکینه خبر دار شود. شما از علاقۀ آن دو به همدیگر باخبرید. این را به دوستهایتان و هر کسی که از ماجرا خبر دارد بگویید تا مراعات حال او را بکنند.
- تا کی؟ بلاخره یک روز باید بداند. یک بیمار قلبی نباید هیچوقت خبرهای بسیار بد را بشنود. آیا او نمیپرسد سکینه کجاست؟ آیا او را نمیجوید؟ نمیپرسد یکباره کجا گذاشته و رفته؟
- نباید حقیقت را در دورهای که در بیمارستان است و همینطور هنگامی که در منزل استراحت میکند به او بگوییم، حداقل تا یک ماه، بعداً خودم در شرایطی مناسب همه چیز را برایش بازگو میکنم.
فریبا در حالی که گریه میکرد آهسته پرسید: اگر از ما سؤال کرد چه جوابی به او بدهیم؟
- بگویید برای تکمیل تحصیلاتش به خارج از کشور رفته و مدتی آنجا میماند.
فریبا نتوانست چیزی بگویید. بغضش را فرو خورد و از آنجا دور شد.
همچون فرشتهای بر روی تخت دراز کشیده بود چشمهایش به گودی رفته بود و با نگاهی بی رمق به سقف خیره شده بود. کمال کنارش ایستاد برای لحظهای غم سنگینی را در درونش احساس کرد. سرش را جلو برد و چشم در چشمان او دوخت. مدتی کمال را نگاه کرد تا توانست او را بشناسد بمحض آنکه او را به خاطر آورد بریده بریده گفت: کجا... کجاست؟
کمال لبخندی زد و گفت: ای بابا تو بلند شو بیا بیرون. خودت پیدایش میکنی... حالت خوب است؟ فریدون با بستن چشمهایش به او فهماند که حالش خوب است. پرستار وارد اتاق شد و به کمال گفت: کافی است لطفاً بیمار را تنها بگذارید.
کمال هنگامی که از آنجا خارج می شد با پدر فریدون برخورد کرد مرد با صدایی لرزان پرسید: حال فریدون چطور است؟ میگویند به هوش آمده. حقیقت دارد؟
کمال دست او را گرفت و به طرفی برد: حالش خوب است ولی بهتر است فعلاً به ملاقاتش نروی.
- برای چه؟ میخواهم پسرم را ببینم.
- به زودی وارد بخش میشود و او را میبینی، راستی هر وقت که او را دیدی مبادا بگویی که قلبش مال خودش نیست. نگویی که قلب کسی دیگری را به او پیوند زدهاند.
- چرا نباید بگویم؟ طوری شده؟ اتفاقی برایش افتاده؟
- نه پدر جان هیچ اتفاقی نیفتاده ولی نداند خیلی بهتر است. برای سلامتیاش مهم است. اگر فکر کند قلب خودش را دارد در بهبودیاش کمک زیادی به او کردهایم.
مرد با آنکه منظور کمال را درست متوجه نشده بود به او قول داد که در این باره چیزی به فریدون نگوید.
زمستان آن سال سخت و پر برف بود. کوهها انباشته از برف بودند و شهر در لباس سفید زمستان به خود میلرزید. فریدون روزها را به امید دیدار سکینه سپری میکرد. هرازگاهی از اطرافیانش در مورد او میپرسید و از همه یک جواب را میشنید. کمی منگ شده بود. سکینه وضعیت مالی خوبی نداشت که بتواند برای ادامه تحصیلات به خارج از کشور سفر کند. چطور او را در آن وضعیت رها کرده بود. برای خود پاسخهایی میآورد تا شاید دلش آرام گیرد: شاید بورسیه تحصیلی گرفته و شاید موقعیت اجباری بوده که باید در ان موقع من را ترک کند. تنها چیزی که قانعش میکرد دلبستگی بی حد و اندازهاش بود.
روزها با آنچنان شوقی از خواب بیدار میشد که باعث تعجب پرستاران و پزشکان میشد. با خود میگفت یک روز دیگر گذشت، چیزی نمانده دیگر از اینجا بیرون میروم.
دکتر فروغی با دیدن او میخندید، تا به آن روز یک بیمار قلبی با آن روحیه ندیده بود. آن هم بعد از یک جراحی سخت و طاقت فرسا که حتی زنده ماندن او مثل معجزه بود، معجزهای که هیچکس منتظر وقوع آن نبود.
بیشتر از دو هفته در بخش مانده و بالاخره روزهای آخر فرا رسید. آزمایشهای لازم بر روی او انجام گرفت و پزشک معالج او را معاینه کرد. با لبخند رضایت بخشی برگۀ ترخیص او را امضاء کرد. آنگاه به کمال گفت قبل از رفتن به اتاقم بیا با شما کار دارم.
کمال نزد او رفت و گفت: آقای دکتر با من کاری داشتید؟
پزشک گفت: بله، خواهش میکنم بنشینید... بیمار شما یک موفقیت بزرگ در کارنامۀ پزشکی من درج کرد اگرچه میدانم وضعیت روحی و قوای جسمانی خودش نقش فراوانی در بهبودی او داشت. تعداد بسیار کمی از بیماران پیوند قلبی عمر طولانی میکنند. اکثریت آنها خیلی کم زنده میمانند شاید تا حدود 5 سال. البته 5 سال عمر خیلی زیادی است برای کسی که در حال مرگ بوده. اگر فریدون همیشه این روحیه را داشته باشد احتمال اینکه زیاد زنده بماند فراوان است. قلبش را پس نزد و بدنش کاملاً عضو اهدایی را پذیرفت. این هم کمک بزرگی بود. در هر صورت خواست خدا بود که او زنده بماند. بعد از ترخیص حتماً باید یک ماه را در منزل به استراحت بپردازد. خارج شدن خون بدن از مجاری طبیعی آن یعنی عروق بدن و ورود به لولههای مصنوعی پرپیچ و خم و سرانجام ماشین مصنوعی قلب و ریه، منجر به یك سری تغییرات رفتاری و خلقی در او میشود که البته بسیاری از این تغییرات از نظر علمی شناخته شده و دلیل آن معلوم است. بنابراین عوارضی مثل کم خوابی و یا حتی بی خوابی، بی حوصلگی که در این مدت از او زیاد مشاهده شد و کج خلقی، بدرفتاری و حساسیت شدید نسبت به انواع صداها و از این قبیل، عوارضی هستند که نمیتوان آنها را مستقیماً به خاطر بیماری قلب دانست، بلکه بیشتر آنها را باید ناشی از روش درمان بیماری قلب از طریق جراحی قلب دانست مهم این است که این عوارض پایدار نبوده در برخی افراد به سرعت ظرف چند هفته که به احتمال قوی در مورد فریدون صدق می کند و در تعداد بیشتری بین 5 تا 6 ماه پس از ترک بیمارستان بطور کامل برطرف میشوند. استفاده از قرصهای مسکن ساده مثل استامینوفن و یا آرامبخشهای ملایم نظیر والیوم در بهبودی این عوارض مؤثر است. اما چون تبدیل به یک نیاز دائمی میشود باید از مصرف زیاد آن خود داری کرد. داروی آرام بخشی بنام اکسازپام نیز وجود دارد که یک آرام بخش ملایم و کم ضرر است لیکن باید بدانید که مصرف طولانی آن نه تنها موجب اعتیاد میشود بلکه عارضهای ایجاد میکند که در اصطلاح رباند « Rebound » گفته می شود و معنای آن بازگشت شدیدتر به حالت قبل از درمان است به همین دلیل باید تا جایی که امکان دارد از مصرف مداوم و طولانی مدت مسکنها و آرام بخشها خود داری کند.
کمال بعد از سخنان پزشک ابروانش را بالا برد و گفت: بهتر نیست به یک جای آرام برود، جایی دور از هیاهوی اینجا، جایی نزدیک آبهای روان یا در کوه پایهها تا این دورۀ استراحت یک ماهه به پایان برسد.
- فکر خوبی است. بسیار هم عالی است. حتماً این کار را بکنید.
پزشک دستش را به چانهاش کشید و با کنجکاوی پرسید: شما چه نسبتی با فریدون دارید؟ فکر میکنم از کس و کار نزدیکش باشید چون کمکهای بی دریغ و فراوانی را در حقش کردهاید.
- من و فریدون با هم هیچ نسبتی نداریم، من فقط دوست او هستم.
- واقعاً باید به شما خسته نباشید گفت، دوستهایی مثل شما اصلاً پیدا نمیشود. فریدون باید قدر شما را بداند.
کمال خندید و آهی کشید: من پدر ندارم، برادر هم ندارم. مادرم برایم پدری کرد اما جای برادرم را برایم پر نکرد فریدون حکم برادر نداشتۀ من است. او را به اندازۀ یک برادر حقیقی و شاید بیشتر دوست دارم ولی افسوس که نتوانستم به او کمکی بکنم.
- چرا تو خیلی به او کمک کردی، اگر تو را نداشت خدا میداند وضع زندگیاش چه طوری میشد.
- نمیدانم بعداً خبر مرگ سکینه را چگونه به او بگویم. میترسم قلبش از کار بیفتد، اگر او هم بمیرد چه؟
پزشک بلند شد و دستی روی شانۀ او کشید و گفت: خدا بزرگ است. به او امید داشته باش.
کمال از پزشک تشکر کرد و نزد فریدون بازگشت. فریدون با عصبانیت گفت: هیچ معلوم است تو كجایی، از بس اینجا نشستم خسته شدم.
- خیلی خب غر نزن. با پزشکت حرف میزد. یک تصمیم عالی گرفتهام. چه طور است برای مدتی بزنیم به دریا. یکی از همکارانم در شمال ویلای قشنگی دارد درست کنار دریا، برای مدتی از او قرض میگیریم یا حتی اجارهاش را میدهیم.
فریدون اخمی کرد و گفت: حرفش را نزن اصلاً حوصلۀ مسافرت را ندارم. تو خودت هم کار داری به اندازۀ کافی به خاطر من به زحمت افتادهای.
- حوصله ندارم و اوقاتم تلخ است و از این حرفها نداریم. همین که گفتم، خودم دلم لک زده برای دریا. این مدت را مرخصی میگیرم و با هم میریم و کیف میکنیم.
- اگر سکینه برگشت چه؟
- کمال ایستاد، نگاهی به چشمهای نگران فریدون انداخت و گفت: شمارۀ ویلا را به فریبا میدهیم اگر برگشت به ما تلفن میکند.
- در زمستان دریا صفایی ندارد. شمال هم قشنگ نیست.
- زمستان کجاست؟ بیست روز دیگر بهار میرسد. حیف نیست رسیدن بهار را در کنار دریا تماشا نکینم.
- مادر و خواهرانت چه؟ آنها چه گناهی دارند که باید عید نوروز را به تنهایی جشن بگیرند.
کمال خندید و گفت: تو چه کار داری به این کارها؟ دکتر گفته بود رفتارت تغییر میکند. فکر نمیکردم بهانه گیر و لجوج هم بشوی.
- از دستم کلافه شدهای؟
کمال جوابش را نداد و بحث را عوض کرد: پدرت چند دقیقه پیش آمده بود تا با او به خانهاش بروی. خیلی هم اصرار داشت، با اجازۀ خودم جوابش کردم و گفتم قرار است برای مدتی به شمال برویم... تو که ناراحت نشدی؟
فریدون دستش را روی سینهاش گذاشت، آخ بلندی کشید و روی زانوانش نشست. کمال دستپاچه شده بود: فریدون چه شده، کجایت درد میکند؟
پس از چند لحظه به زحمت گفت: سینهام، قلبم ایستاد... دارم میمیرم.
کمال به سرعت او را به بیمارستان بازگرداند. پزشک خطاب به فریدون گفت: آقای طلوعی مشکلی نیست دردهایی که گاه احساس میکنید هیچ ربطی به قلب شما ندارند، نگران نباشید.
سپس دست کمال را گرفت و از اتاق بیرون برد: دردهای شدیدی که بیمار احساس میکند ناشی از استخوان استرنوم او است که بوسیله اره مخصوص باز شده، متوجه منظورم که هستید؟ ما برای دستیابی به قلب باید برش عمودی در قسمت میانی قفسه سینه انجام میدادیم. استخوان برش داده هیچ وقت مانند روز اولش نمیشود چون توسط سیمهایی دوطرف استخوان را به هم وصل میکنیم که این سیمها برای همیشه در بدنش باقی میماند. این موضوع اگرچه دردناک است اما کم کم برایش عادی میشود.
- ببین برفها دارند آب میشوند. این یعنی بهار نزدیک است. کنار دریا حتماً خوش میگذرد.
فریدون عبوس و ترشیده بود، به حرفهای کمال توجهی نکرد و گفت: دکتر به تو چه گفت؟ نمیخواهم برایم قصه درست کنی، حقیقت را به من بگو.
- فریدون تا حالا متوجه شدهای که موهایت چقدر بلند شدهاند؟ خیلی خوشگلتر از اولش، مگرنه؟
فریدون ایستاد و اخمی کرد. کمال ادامه داد: میخواهی برایت آواز بخوانم؟... خیلی خب چقدر سخت میگیری. گلوله وارد قلبت شده بود. آنها تو را عمل کردند و گلوله را بیرون آوردند برای جراحی قلبت قسمت میانی قفسه سینهات را باز کردهاند و بعد از جراحی آن را با سیم به هم وصل کردند. دردهایی که احساس میکنی مربوط به استخوان قفسه سینهات است.
- فراموش کردهاند سیم را بیرون بیاورند؟
- نه، اصلاً نباید بیرونش بیاورند چون قفسه سینهات به وسیلۀ آن به هم وصل شده. همیشه باید وجودش را تحمل کنی.
فریدون اندوهگین نشد و با بی تفاوتی گفت: به خاطر این حرفها تو را بیرون کشید تا من آن را نشنوم، من که ترسو نیستم. راستی فرید را چه کار کردهاند؟ دستگیر شده؟ در این مدت اصلاً به یادش نبودم. انگار نه انگار که او باعث شد این همه مدت در بیمارستان بمانم.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
سکینه هنوز در راهرو نشسته بود . به نقطۀ نامعلومی چشم دوخته بود و افکارش مشغول بود. برخلاف چهرۀ آرامش روحش ناآرام بود. نه قدرت تحرک داشت و نه حوصلۀ انجام هیچ کاری را. سولماز یونیفرمش را بیرون آورد و به طرف سکینه رفت. دلش به حال او میسوخت. اگر چه در ابتدا به او حسادت میکرد اما وقتی خودش را با او مقایسه میکرد. میفهمید که او عاشق فریدون نبوده بلکه عشقی که از آن دم میزد هوسی بیش نبود. هوسی که بخاطر زیبایی فریدون دل بستهاش شده بود. دستش را روی شانۀ سکینه گذاشت خم شد و در گوشی به او گفت: سکینه جان چرا به دیدنش نمیروی؟ بلند شو او حتماً صدای تو را میشنود، اگر تو با او حرف بزنی خوشحال میشود.
سکینه به سردی پرسید: چه کار کردی؟ توانستی کاری بکنی؟
- به تمام بیمارستانها سر زدیم هیچ موردی در خصوص قلب اهدایی نداشتند، در چند شهر از طریق پدرم و دوستهایش جستجو کردیم ولی فایده نداشت. فریبا با دوستهای خانوادگیشان در شهرهای مختلف تماس گرفت و از آنها خواست که همۀ بیمارستانها را بگردند ولی باز هم بیفایده بود... سکینه جان بخدا پیدا کردن این چنین موردی خیلی سخت است.
پزشک جراح مقابل آنها ایستاد عینکش را بالاتر کشید و با نگاه پرسشگری سکینه را برانداز کرد. سپس گفت: میخواهیم بیمار را از پمپ خارج کنیم، از نظر شما که ایرادی ندارد؟
سکینه برآشفت. دیوانهوار فریاد زد: حق ندارید این کار را بکنید. آقای دکتر شما این کار را نمیکنید.
- شما بهتر از من میدانید که فایده ندارد یک نوع وقت تلف کردن است. تخت و تجهیزات او را لازم داریم. نمیتوانیم به انتظار او بنشینیم او یک مرده است که به زور نفس میکشد.
- نمرده خودتان میدانید. دکتر مغز او کار میکند، نفس میکشد، او زنده است.
- تعجب میکنم خانم عبدالملکی شما چرا تا این اندازه پریشان هستید، شما آدم منطقی بودید ولی اکنون حرفهایتان بویی از منطق نبرده میدانید که انسان بدون قلب زنده نمیماند، ولی باز هم اصرار میکنید وقتمان را بابت یک بیمار غیر قابل درمان هدر بدهیم.
سکینه به التماس افتاد بود: خواهش میکنم آقای دکتر فقط امشب، فقط امشب، اگر قلب اهدایی برایش پیدا نشد قول میدهم در مقابل خواستۀ شما چیزی نمیگویم.
پزشک سری تکان داد و گفت: فقط امشب، اگرچه امیدی نیست تا فردا زنده بماند.
بعد از دور شدن پزشک سکینه برخاست، نگاه درماندهای به سولماز انداخت و به طرف اتاق آی سی یو رفت مقابل در ایستاد. تمام بدنش از عرق خیس شده بود. صدای نفسهای بلند خودش را میشنید.
کفشهایش را بیرون آورد و دمپایی پوشید. داخل اتاق شد. زیر آن همه دستگاه صورت ماه رویش پیدا بود. دستانش را روی دست سرد او گذاشت و در حالی که گریه میکرد گفت: تازه فهمیدهام که چقدر دوستت دارم. نمیدانم بعد از تو چه اتفاقی برایم میافتد. من هیچوقت امیدم را از دست ندادهام ولی اگر تو نباشی نمیدانم با چه امیدی زندگی کنم. اگر خدا بخواهد تو زنده میمانی و اگر نخواهد... راضیام به رضایش. میدانم امتحانم میکند و چه قدر سخت مرا آزمود. میترسم در این آزمون سربلند بیرون نیایم... گفته بودی در قلبت جا دارم حالا که قلبت از کار افتاده دیگر جایی ندارم؟ یعنی مرا فراموش کردهای ؟ اگر این این اتفاق هم بیافتد مهم نیست تو فقط زنده بمان چون تو در تمام وجود من جاداری در قلبم و در تک تک سلولهای بدنم. تازه فهمیدهام خدای من چقدر تواناست. چقدر بزرگ و قدرتمند است. تازه فهمیدهام چقدر دانا و حکیم است، کاری که او میکند از عهدۀ هیچکس برنمیآید. کیست بتواند همانند تو را بیافریند؟ تو نمونۀ یک مجموعۀ منظم و کاملی که یک خالق قادر آفریده. خدا چقدر دوستم دارد که عشق تو را در وجودم آفرید. اگرچه سخت است ولی فقط امشب را با مرگ بجنگ، خدا کمکم میکند. تو که به او ایمان داری، نا امیدمان نمیکند. فریدون من، بی تو حتی یک لحظه زنده نمیمانم، تنهایم مگذار...
سردی هوا برایش قابل احساس نبود. در سکوت خویش به صدای گامهایش بر روی برفها گوش سپرده بود کسی از دور با صدای بلند صدایش میزد. ایستاد و به عقب چرخید. با نگاه بی رمقش کمال را دید که به طرف او میدود. کمال ایستاد تا صدای خس خس سینهاش آرام بگیرد. سپس گفت: از بیمارستان تا اینجا را دنبالتان دویدم. میدانستم پیاده به منزل میروید. از کلانتری آمدم. فرید را پیدا کردند منتهی مرده، در مه گیر افتاده بود و به ته دره سقوط کرد. به نتیجۀ عملش رسید.
سکینه ساکت بود. زنده بودن یا نبودن فرید برایش فرقی نمیکرد. چرا که نمیتوانست فریدون را از مرگ حتمی نجات دهد. کمال بی تفاوتی سکینه را دید و پرسید: حال فریدون چه طور است؟ بهتر نشده؟
- بدتر میشود اما بهتر نه.
- به بیمارستان می روم تا از نزدیک ملاقاتش کنم.
وارد پارک شد، پارکی که برایش سراسر خاطره بود. تمامی اتفاقاتی که افتاده بود را مرور کرد و آهسته آهسته از آنجا دور شد. مادر پیرش در را باز کرد با نگرانی گفت: داشتم دنبالت میآمدم، ظهر نیامدی نگرانت شده بودم... غذایت روی اجاق است گرم کن و بخور.
زن دوباره به نزد او برگشت: تو که هنوز اینجا هستی، به بیمارستان بر میگردی؟
- نه، کارم تمام شده.
- پس چرا لباسهایت را عوض نمیکنی؟ بلند شو مادر غروب شده...
حرفهای مادرش را نشنید در فکر بود و عمیقاً میاندیشید. تا اینکه مادرش کنار او نشست. صدایش زد و گفت: حالت خوب است؟ سکینه جان اتفاقی افتاده؟ چرا رنگت پریده؟
سکینه لبخندی زد و گونههای مادرش را بوسید. با دستانش صورت مادرش را نگه داشت و به دقت او را نگاه کرد سپس گفت: مادر امشب نمیخوابم. میخواهم دعا کنم، نگرانم نباش اگر تا صبح از اتاقم بیرون نیامدم برای کسی که نیازمند دعاست میخواهم بیدار بمانم... مادر جان برایم دعا کن تا به خواستهام برسم.
مادر دستانش را بلند کرد و در حضور فرزندش برای او دعا کرد تا بدانچه میخواهد برسد. سکینه بعد از آنکه از حمام خارج شد. بهترین لباسش را پوشید. با گلاب وضو گرفت و به لباسهایش عطر پاشید سپس به اتاقش رفت و در را پشت سرش بست. جانماز را انداخت. آنگاه چند برگ کاغذ و دفترچهای برداشت و مطالبی در آن نوشت. بعد آن را روی طاقچه جای قرآن گذاشت. قرآن را برداشت و روی جانماز گذاشت. لامپها را خاموش کرد و به جای آن دو شمع روشن کرد. بابه لب آوردن چند دعا رو به قبله نشست و لای قرآن را باز کرد.
ساعت از سه بامداد گذشته بود و او هنوز مشغول خواندن قرآن بود. مادرش گاه به گاه سری به او میزد تا با دیدنش نگرانیاش فرونشیند. بعد از اذان صبح قرآن را بوسید و کنار گذاشت. نمازش را خواند و دستش را به دعا بلند کرد. مدت طولانی به دعا مشغول بود. آنگاه سر به سجده گذاشت و هق هق گریههایش آرام گرفت.
مادرش دوباره در را باز کرد. نگاهی به دخترش انداخت و بیرون رفت. هوا کاملاً روشن شده بود. ساعت از هفت میگذشت. مادر برخاست و به سراغ دخترش رفت. سکینه هنوز در سجده بود. دلش نیامد او را صدا بزند و خلوتش را بهم بریزد. به تنهایی صبحانهاش را خورد و منتظر ماند تا سکینه عبادتش را به پایان برساند. انتظارش به طول انجامید ساعت هشت شده بود برخاست و در زد. صدايی نشنید، در را باز کرد او همچنان در سجده بود. به آرامی گفت: دخترم خدا حتماً دعایت را مستجاب میکند. برخیز، تو باید ساعت هشت در بیمارستان باشی.
مادر جوابی نشنید. جلوتر رفت و به آرامی دستش را روی سر او گذاشت و گفت: دخترم بلند شو.
مادر سر فرزندش را بلند کرد. سکینه بی اختیار به طرفی افتاد. پیر زن از ترس جیغی کشید. دستانش میلرزید. سکینه گویا مدتهاست که مرده. با عجله بیرون رفت و پسرش را صدا زد.
هر دو کنار سکینه نشستند. مادر تمام آنچه که اتفاق افتاده بود را سریعاً برای پسرش تعریف کرد و او هم به سرعت سکینه را در آغوش گرفت و به بیمارستان برد. دکتر فروغی وحشت زده در حالی که عینکش را در دست گرفته بود از اتاق مراقبتهای ویژه بیرون آمد. فریبا به طرفش دوید: دکتر چه اتفاقی برایش افتاده؟ حالش خوب است؟
دکتر جوابی نداد. سولماز سؤال فریبا را تکرار کرد و همه به لبهای او چشم دوخته بودند. مادر نگرانی که هنوز اشک میریخت. برادری که آرام به نظر میرسید و کاغذی در دست داشت. همانند کسانی که برای اطمینان از آنچه که میدانستند رخ میدهد منتظر جواب قطعی بود. پزشک بین دو چشمش را با انگشتانش فشار داد و گفت: باورش سخت است ولی حقیقت دارد... سکینه پزشک خوبی میشد، چنانچه مدتی بیشتر تجربه کسب میکرد... اما از میان ما رفت.
هیچکس باور نمیکرد. مادر داغ دیده، مویه کنان توسط پسرش به کناری برده شد. فریبا و سولماز به دنبال پزشک به راه افتادند. فریبا گفت: دکتر فروغی این حرفها یعنی چه؟
پزشک سری تکان داد و گفت: خودم هم باورم نمیشود ولی او از میان ما رفته، او... مرده.
فریبا نفسش بند آمد: امکان ندارد سکینه سالم است. دیروز سالم سالم بود. خود به خود چطور ممکن است.
پزشک ایستاد: برای خود من نیز تعجب آور بود، هیچ امیدی به زنده بودن او نیست.
سولماز گفت: پس هنوز نمرده.
پزشک لبخند تلخی زد و گفت: میشود به من بگویید مرگ مغزی یعنی چه؟
سولماز شکه شد، با تردید گفت: اگر سکینه دچار مرگ مغزی شده یعنی مرده. کاملاً حق با شماست ولی آیا قلبش از تپش افتاده؟
با سخن سولماز پزشک به فکر فرو رفت: یعنی تو میگویی سکینه خودش خواسته این چنین شود؟
- اگر قلبش کار میکند، آری شک ندارم.
پزشک دستش را بر پیشانیاش کوبید و گفت: قلبش سالم است و خیلی خوب هم کار میکند.
فریبا به گریه افتاد. دکتر ادامه داد: پس باید به خواستهاش عمل کنیم، فریدون هنوز زنده است. کمترین شانس زنده بودنش مرگ سکینه است. ببینم مادرش کجاست؟
فریبا گفت: با برادرش آن گوشه نشسته، بیچاره مادرش.
- باید هرچه سریعتر کارمان را شروع کنیم من پیششان میروم.
سولماز گفت: من هم میآیم شاید راضی نشدند.
دکتر در حالی که دستپاچه شده بود، گفت: آقای عبدالملکی، میدانیم که برگشت به زندگی خواهرتان امکان ندارد، قلب او هنوز کار میکند...
مرد جوان قبل از آنکه پزشک حرفش را تمام کند، گفت: میتوانید عملش کنید، بهتر است عجله کنید.
دکتر بهت زده نگاهش کرد.
- کجا را باید امضا کنم؟
سولماز در حالی که دستمال را از روی بینیاش برمیداشت گفت: با من بیایید، من راهنماییتان میکنم.
مادر سکینه با درماندگی پرسید: میخواهی چکار کنی؟
- وقتی برگشتم همه چیز را برایت تعریف میکنم.
دکتر به فریبا گفت: این شماره دکتر تمپلتون است سریع با تماس بگیر خودش را به اینجا برساند.
پسر پس از امضای رضایت نامه، غمگین کنار مادرش نشست. کمال با عجله وارد ساختمان بیمارستان شد از دیدن مادر و برادر سکینه در آن جا تعجب کرد. برای احوالپرسی به نزدشان رفت. مادر سکینه گریه میکرد و پسرش نمیتوانست او را آرام کند چرا که حال خودش هم تعریفی نداشت. در حالی که به شدت مضطرب شده بود پرسید: آقای عبدالملکی چه اتفاقی افتاده؟ چرا عزا گرفتهاید؟
با تکان دادن سر جوابش را داد سپس کاغذی را از جیبش درآورد و به کمال داد تا آن را بخواند. کمال به گوشهای رفت و با ترس و دلهره کاغذ را باز کرد و خواند: ای کاش آدمی میتوانست زنده بودنش را با دیگران قسمت کند یا ماندۀ عمرش را به کسی بدهد. خدایا چه کار کنم؟ تنها امیدم به توست. تا به حال هیچ کدام از دعاهایم را بی پاسخ نگذاشتهای. میدانی همیشه به تو توکل کردهام. زنده ماندن فریدون تمام آرزوی من است حتی اگر به قیمت جانم باشد. به تو پناه آوردهام و از تو آرزویم را میطلبم.
کمال به دیوار تکیه داد آنچه را که فهمیده بود. باور نداشت و او بعد از مدتها گریه کرد. این چنین عشقهایی را فقط در کتاب خوانده بود نمیتوانست باور کند که حقیقت دارد. سولماز به طرف او رفت و گفت، شما میتوانید خانوادۀ فریدون را با خبر کنید تا به اینجا بیایند، به خون احتیاج دارد.
پدر فریدون مضطرب و نگران بود و با خودش حرف میزد: بگذار حالت خوب شود، به جان عزیزم تو را به خانهام میبرم، خدایا پسرم را حفظ کن میخواهم جبران کنم. فریدون جان حالت خوب شد میبرمت پیش خودم آقایی کن. تا عمر داشته باشم خدمت میکنم.
با دیدن سولماز برخاست و گفت: خانم دکتر اگر باز هم خون میخواهید من حاضرم بدهم.
سولماز سری تکان داد و گفت: اگر احتیاج داشت خبرت میکنیم.
عمل جراحی چند ساعت به طول انجامید. همه میترسیدند از اینکه هر دو را از دست بدهند. حتی برادر و مادر سکینه به این امید منتظر بودند که قلب سکینه درون سینۀ فریدون بار دیگر بتپد. بالاخره هر دو پزشک مجرب بیرون آمدند. پدر فریدون جلو رفت و با تضرع و زاری گفت: دکتر، دکتر جان حال پسرم چطور است؟
دکتر فروغی نگاهی به دوستش دکتر تمپلتون انداخت و گفت: عمل فوق العاده سختی بود. پسرتان زنده است ولی باید مرتباً تحت کنترل بوده و در موردش مداوماً آزمایش بافت شناسی ازنسج قلب انجام شود.
فریدون را از اتاق عمل بیرون آوردند و به سنجش مراقبتهای ویژه منتقل کردند. پدرش سراسیمه پرسید: پسرم را کجا بردند؟ حالش خوب بود؟
دکتر که بسیار خسته به نظر میرسید جواب داد: بردنش به ای سی یو، باید تا چهل و هشت ساعت تحت مراقبت مخصوص قرار گیرد چنانچه در این 48 ساعت برایش اتفاق خاصی نیافتد به بخش منتقل میشود.
پزشک کمال را صدا زد تا به نزدش برود. آنگاه خطاب به او گفت: جراحی تقریباً خوب انجام شد، منتهی هنوز بیمار در خطر است. اگر قلب را رد نکند امیدوارتر خواهیم بود. در صورت رد پیوند کاری نمیتوان کرد. برای پیشگیری تحت مراقبت خواهد بود باید به او داروهایی بدهیم که فعالیت سیستم دفاعی بدنش را کاهش دهند تا قلب پیوند شده که برای گیرنده قلب یک جسم خارجی تلقی میشود بهتر عمل شود و این کار را مشکلتر میکند چون بیمار در مقابل عفونتهای سرسخت بی دفاع میشود. به همین خاطر استفاده از یک سری داروها و آنتی بیوتیکهای گران قیمت ضرورت پیدا میکند. تو میتوانی این داروها را تهیه کنی؟ من و دکتر تمپلتون جراحی او را رایگان بر عهده گرفتهایم. تا هر وقت هم در بیمارستان بماند انشاءالله تا بهبودی کامل هزینهای متقبلش نمیشود.
کمال پرسید: میتوانیم به بهبودی کاملش امیدوار باشیم؟
پزشک مکثی كرد و گفت: این قول را نمیتوانم بدهم، 48 ساعت آینده همه چیز را معلوم خواهد کرد باید دعا کرد در این مدت اتفاق خاصی نیافتد.
- پس نسخۀ داروها را بنویسید تا برایش بگیرم.
- قبلاً این کار را کردهام. بگیر و سعی کن زود برگردی.
کمال بغضش را فرو خورد: سکینه چه میشود؟
- هیچی، او را به... سردخانه بردند. میتوانند او را برای تدفین ببرند.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
مهرداد از دور کمال را پشت درخانهاش دید. با صدای بلند گفت: اشتباه نمیکنم. این همان آقا کمال است؟ از این طرفها، چه طوری پسر دلم برایت تنگ شده بود.
کمال یقۀ او را به طرف خود کشید و با عصبانیت پرسید: فرید کجاست؟ او را کجا قایم کردهای؟
مهرداد که ترسیده بود گفت: یقهام را رها کن... من احمق خیال کردم به دیدنم آمدهای. خوش به حال فرید همه طرفدارش شدهاند.
کمال در حالی که صورتش از شدت عصبانیت سرخ شده بود گفت: حوصلۀ شوخیهای مسخرهات را ندارم یالله بگو فرید کجاست؟
- من نمیدانم... باور کن از دیشب تا حالا او را ندیدهام.
- دیشب اینجا بود؟ چه کار داشت؟
- چه کار داشته باشد، بیشتر اوقات اینجاست. تو چرا اینقدر عصبانی هستی؟
- شب که با تو بود چیزی نگفت؟
- نه، البته غیر از حرفهای معمولی، میخواست به شکار برود یک تفنگ با خود آورده بود و تمیزش میکرد. میگفت میخواهم به شکار بروم، از او خواستم مرا همراهش ببرد که نبرد.
- به شکار رفت و شکار هم کرد، منتهی طعمهاش آدم بود.
مهرداد همچون مجسمهای خشک شد با نگاه بهت زده پرسید: آدم کشت؟
- پس خیال کردی باز هم زیر ماشین میگیرد و میکشد. کم کم کشتن آدمها برایش تفریح میشود.
- دیوانه، همهاش با خود از انتقام حرف میزد فکر نمیکردم جدی بگوید، فرید آنقدر جربزه نداشت، حالا کی را زده؟
- فریدون.
چشمان مهرداد گرد شد. مدتی ساکت ماند و بعد با تردید گفت: فریدون؟! امکان ندارد...
کمال او را تهدید کرد: به فرید بگو اگر فریدون بمیرد به آسمان برود یا در زمین پنهان شود با دستهای خودم میکشمش و بعد تو را خفه میکنم.
مهرداد آب دهانش را قورت داد و به سرعت در را باز کرد و داخل خانهاش شد.
چند تکه ابر کوچک در آسمان دیده میشد. رنگ آبی کدرش نمایان شده بود. آفتاب با نور ملایم خود بر روی برفها منعکس میشد و برفهای نرم را ذوب میکرد. اما برفهای فشرده همچون آینهای نور خورشید را بازتاب میداد. چند سرباز در خیابان نگهبانی میدادند. سه نفر با لباسهای شخصی جلوی کلانتری ایستاده بودند. یکی از آنها آهسته با بی سیم حرف میزد. داخل کلانتری هم شلوغ بود. کمال غمزده روبه روی سرگردی ایستاده بود. سرگرد گفت: چند نفر از مأموران ما دنبال مجرم رفتهاند و هنوز برنگشتهاند. البته با ما تماس گرفته اند که در تعقیب او هستند.
- دستگیر میشود؟
- نمیتواند فرار کند شناخته شده و در مقابل دید عموم مرتکب جرم شده.
- او پیرمردی را هم به قتل رسانده.
- بله، تمام اطلاعات راجع به فرید بصیری را جمع آوری کردهایم همه چیز را در موردش میدانیم.
کمال از کلانتری بیرون آمد. به محض خارج شدن او سربازی صدایش زد و از او خواست تا به کلانتری برگردد. سرگرد با اشاره او را به طرف خود خواند و سپس گفت: همین حالا با او تماس گرفتند که فرید را پیدا کردهاند. من به جایی که آدرس آن را دادهاند میروم، تو هم میتوانی با من بیایی.
کمال به همراه سرگرد و سه سرباز دیگر سوار ماشین پلیس شدند. کم کم از شهر فاصله گرفتند و به میانۀ کوهها راه یافتند. همه جا سفید و یکدست بود. جاده مرتفعتر میشود و به قلۀ کوه نزدیکتر، مه رقیق همه جا را گرفته بود. در همان حوالی کنار جاده چند اتومبیل دیده میشد که توقف کرده بودند. اتومبیل پلیس نزدیک آنها توقف کرد. گویا همه منتظر ورودشان بودند. کمال از اتومبیل پیاده شد. سرمای شدیدی در آن حوالی حکمفرما بود. دستش را جلوی بینی و دهانش گرفت و از سربازی پرسید: اینجا چه اتفاقی افتاده چرا همه اینجا جمع شدهاید؟ پس فرید کجاست؟
سرباز آب بینیاش را بالا کشید و در حالی که از سرما به خود میلرزید گفت: فرید آن جاست ته دره، افراد رفتهاند تا ببینند زنده است یا نه.
کمال با دقت پایین را نگاه کرد ولی مه همه جا را گرفته بود و نتواست چیزی را ببیند. با خود آرزو میکرد که ای کاش مرده باشد. گوشهای در پناه اتومبیلی به انتظار نشست. پس از مدتی دو نفر که ظاهراً کوهنورد بودند و درکارشان خبره به نظر میرسیدند نفس زنان بالا آمدند. با دیدن آن دو از جا برخاست و به نزدشان رفت تا آنچه را گزارش میکنند، بشنود. یکی از آن دو که سبیل پرپشت و موهای مجعدی داشت گفت: قربان وضعیت ماشینش بسیار ناجور و درب و داغان بود. خودش هم پشت فرمان بود به زحمت سرم را داخل ماشین بردم تا بفهمم نفس میکشد و یا نبضش میزند. ولی قربان جمجمهاش شکسته بود و بدنش خون آلود شده بود. خرده شیشههای ماشین خون آلودش کرده بود. البته بماند به اینکه پایش شکسته بود و بد طوری خونریزی میکرد.
سرگرد عصبانی شد: بلاخره زنده است یا مرده؟
دیگری جواب داد و گفت: مرده، نفس نمیکشيد و اصلاً قلبش کار نمیکرد...
سرگرد حرفش را قطع کرد و گفت: چرا با خودتان نیاوردینش؟
- قربان گیر کرده بود و با تمام تلاشی که کردیم نتوانستیم جنازهاش را بیرون بکشیم.
کمال نفس راحتی کشید و برای مدتی داغ فریدون را فراموش کرد. بعد از رسیدن چند نفر نیروی کمکی بلاخره جنازۀ فرید را از دره بیرون کشیدند. کمال نزدیکش شد و نگاهی به بدن خون آلود و لت و پارش انداخت افسوس می خورد که حماقت فرید چه بلایی بر سرش آورده. حالا دیگر زبان رجز خواندن نداشت. کارنامۀ اعمالش در این دنیا بسته شد و در دادگاه بزرگ و معتبرتری نزد قاضی عادلی اعمالش قضاوت خواهد شد. آنجا دیگر گریزی در کار نیست و هرچه هست پاداش اعمال خوب و بد آدمی خواهد بود.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
بوی عطر سولماز از دور به مشام رسید. آهسته قدم برمیداشت و با ناز راه میرفت. نزدیک شد و سلام کرد. نگاهی به سکینه انداخت، حالش تعریف چندانی نداشت چرا که اصلاً جواب سلام سلماز را نداد. تعجب کرد سکینه همیشه میگفت سلام مستحب است و جواب آن واجب. خم شد و آهسته در گوش فریبا گفت: اتفاقی پیش آمده؟ چرا سکینه اینطوری شده، گویا حالش اصلاً خوب نیست. جواب سلامم را نداد.
فریبا دست سولماز را گرفت و به طرفی دیگر برد: سولماز تو میدانی صبح چه اتفاقی افتاده؟
سولماز گفت: شنیدم، مردم چیزهایی میگفتند... فریدون تیر خورده و حالش خوب نیست... لابد حالا هم در اتاق عمل است.
فریبا اخمی کرد، نگاهش را به اطراف چرخاند و سکینه را در همان حال یافت: تو در مورد سکینه هم چیزی میدانی؟ چرا ناراحت است و یا برای چه تا این اندازه تغییر کرده؟
سولماز به دیوار تکیه داد. سرش را بلند کرد و آهی کشید، سپس گفت: از حال سکینه خبری ندارم، نمیدانم چه اتفاقی برایش پیش آمده ولی فریدون را چرا، میدانم. میدانم که عاشق دختری بود. خیلی وقت پیش متوجه شدم با اتفاقی که صبح افتاده... به جرأت میتوانم بگویم که... فریدون عاشق سکینه بود... مدتهاست که به او فکر نمیکنم به سکینه حسودیام میشود. آن همه خاری را تحمل کردم... پیش دوست و آشنا خارم کرد به او پیشنهاد ازدواج دادم اما او حتی کوچکترین توجهی به من نداشت.
بغض گلوی سولماز را میفشرد. فریبا به او خیره شد و گفت: هر دو همدیگر را دوست دارند. عشقشان افلاطونی است. آنقدر به هم علاقه دارند که من یکی نمیتوانم تصور کنم. سکینه پدرش را خیلی دوست داشت خودت که بهتر میدانی اما وقتی مرد خودش را کنترل میکرد و آرام بود. دلشوره و غوغایی که حالا دارد را اصلاً نداشت. ما دوستان او هستیم باید کمکش کنیم.
سولماز به پوتینهای چرمش خیره شد. برف روی آن آب شده بود و زیر پاهایش را خیس کرده بود آهی کشید و گفت: میخواهی چه کار کنم؟ بروم و به سکینه بگویم حالش خوب میشود. فکر میکنی چگونه برداشت میکند. نمیگوید مسخرهام میکند.
- این چه حرفی است؟ سکینه درک وسیعی دارد. معلوم است بعد از چند سال دوستی با او هنوز اخلاقش را نشناختهای.
سولماز ساکت ماند و فریبا نزد سکینه بازگشت. صدای پاهای کمال روی کف راهرو شنیده میشد. سولماز سرش را به طرف او چرخاند. ترس و وحشت از چهرهاش کاملاً مشخص بود. بلافاصله پرسید: فریدون کجاست؟ پرسیدم فریدون کجاست؟
سلماز دستپاچه شد بود: مـ من الان رسیدم، نمیدانم...
منتظر شنیدن بقیۀ حرفهایش نشد و به سوی فریبا و سکینه رفت. سکینه به سنگ فرش کف راهرو خیره شده بود و متوجه حضور کمال نشد. فریبا گفت: او را به اتاق عمل بردهاند، نگران نباشید همه چیز درست میشود.
همچنان سینهاش بالا و پایین میرفت و از نگرانی دستهایش را مشت کرده بود: فرید بود درسته؟
- بله و فرار کرد. پلیس دنبالش رفته امیدوارم دستگیرش کنند.
نگاهی به سکینه انداخت و گفت: مواظبش باشید وضعیت روحی مناسبی ندارد... گلوله به کجای فریدون خورده؟
- فکر کنم قلبش.
با گفتۀ فریبا قطره اشکی از چشمان سکینه جاری شد. کمال چشمانش را بست، دستش را بر پیشانی کوبید و ناله کرد. فریبا گفت: دکتر فروغی پزشک مجرب و ماهری است. ما همه به او امیدواریم.
کمال پرسید: خیلی وقت است که او را به اتاق عمل بردهاند؟
- حدود سه ساعت.
در همین حین پزشک از اتاق عمل بیرون آمد. سکینه با دیدن اواز جا برخاست و به طرفش دوید. با صدایی گرفته پرسید: دکتر چه شد؟ حالش چه طور است؟
دکتر فروغی کلاه را از سرش برداشت و با آن سر تاسش که خیس عرق شده بود را پاک کرد: بافت عضلانی قلبش دچار آسیب شده، گلوله را بیرون کشیدیم ولی فرقی به حال بیمار نمیکند چون قلبش به شدت آسیب دیده هنوز بیمار به پمپ وصل است. نتوانستم به قلب مجروحش اطمینان کنم و او را از پمپ خارج کنم. هنوز زنده است ولی تا کی میتواند دوام بیاورد را نمیدانم. هر کاری که از دستم برمیآمد برایش انجام دادم.
- برگشت به زندگیاش با آن قلب غیر ممکن است.
کمال به سرعت از بیمارستان خارج شد و سکینه در حالی که اشک جلو دیدگانش را تار کرده بود با حالت تضرع گفت: دکتر فروغی ولی راه دیگری هم هست. شما نباید او را از پمپ خارج کنید.
- باور کنید خانم عبدالملکی تمام تلاشم را کردم جوان قوی بوده که تا به حال توانسته دوام بیاورد. راه دیگری نیست.
سولماز به جمعشان پیوست و گفت: سکینه جان آرام باش دکتر فروغی تمام تلاشش را میکند، بیا از اینجا برویم. سکینه دست او را کنار زد و گفت: نه دکتر راه دیگری هست ما میتوانیم قلب جدیدی را به او بدهیم، باید او به پیوند بدهیم، نباید شانس زنده بودن را از او بگیریم.
پزشک خندۀ تلخی زد و گفت: این امکان ندارد، پیوند قلب یک فنآوری جدید است. درست است که در آمریکا توانسته در چند موفقیت آمیز باشد اما در ایران نه. به خاطر داشته باش که حتی بعد از پیوند قلب هم امید زیادی به زنده ماندن بیمار نیست. درثانی کسی که قلب اهدا کند وجود ندارد در واقع جزو نوادر است، بیماری که قلبش کار می کند و یک مرده به حساب میآید پیدا میشود ولی رضایت والدین و کس و کارش هم شرط است کسب رضایت از آنها مدتها وقت می گیرد .
سکینه هنوز نا امید نشده بود با خود گفت من حتماً برایش قلب پیدا خواهم کرد. ناگهان به فکر پزشک آمریکایی که یکی از دوستان نزدیک دکتر فروغی بود افتاد. پزشک داشت دور میشد که جلویش را گرفت: دکتر تمپلتون از دوستان شماست. میدانم که در این کار همانند شما تبحر دارد با این تفاوت که او به صورت تجربی چند بیمار پیوندی هم داشته حالا هم اینجاست و برای تعطیلات آمده میتوانیم از او کمک بگیریم.
- بله، چند بیمار پیوندی داشته، از میان ده نفر بیمار او یک نفر زنده مانده که او هم بعد از چهار سال مرده.
- چهار سال یک عمر زندگی است.
دکتر عصبانی شده بود: من نمیفهمم دکتر عبدالملکی شما چرا اینقدر اصرار می کنید که او زنده بماند، با شما نسبتی دارد؟
- نه، فقط نمیخواهم بمیرد، حتی اگر به قیمت جانم تمام شود.
- به قیمت جان شما؟! او مریض است و شما سالم، چه ربطی به هم دارد؟
سکینه مکثی کرد، آنگاه جواب داد: میخواهم قلبم را اهدا کنم.
دکتر ایستاد و نگاهی دقیقی به سکینه انداخت و گفت: جدی که نمیگویید.
- کاملاً مصمم هستم، خواهش میکنم این کار را بکنید.
عصبانی شد و لحن سرزنش گونهای گفت: اگر بگویم دیوانه شدهاید ناراحت نشوید. شما عقلتان را از دست دادهاید خودتان را جای من بگذارید حاضرید این کار را بکنید؟ یک شخص زنده را به خاطر فردی که مرده تلقی میشود بکشید آیا این کار عاقلانهای است؟ میتوانید برایش دعا کنید اگر بتواند تا صبح زنده بماند شانس آورده.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
فصل ششم
ادامه:
فریدون روی کاناپه دراز کشیده بود و به سقف خیره شده بود. خانه تاریک بود و فضای شب گونهای داشت. کمال پردهها را کنار زد تا نور به داخل هال بتابد. نور چشمان فریدون را آزار میداد. چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. کمال با دو فنجان قهوه نزد او رفت و کنارش نشست. او ترانهای را زمزمه میکرد و فریدون در سکوتش به صدای او گوش میداد.
کمال قهوهاش را نوشید و گفت: دیر شد، باید بروم. خیلی کار هست که باید انجام دهم. قهوهات را بنوش تا سرد نشود. راستی فردا چه کار میکنی؟ بلاخره به دیدن سکینه میروی؟
مدتی منتظر ماند تا فریدون جوابش را داد: امشب در موردش فکر میکنم. هنوز تصمیم قطعی نگرفتهام کمال رفت و فریدون را در خلوتش تنها گذاشت. صدای تیک تاک ساعت تنها کلامی بود که موسیقی سکوتش را همراهی میکرد. پاسی از شب گذشته بود برخاست و نگاهی به بیرون انداخت همه جا سفید و یکدست بود. دیگر جای پای کسی در خیابانها دیده نمیشد. ریزش برف خیره کننده بود. پنجره را باز کرد و سرش را بیرون برد. هوا سرد سرد بود و سکوتی دلنشین داشت. صورتش به قرمزی گرایید. پنجره را بست و نزدیک بخاری نشست. گرمای دلچسبی به اعماق وجودش نفوذ کرد.
هوا روشن شده بود. آهسته پلکهایش را باز کرد. به عادت هر روز برخاست تا ورزش کند، کمی ایستاد و سپس منصرف شد. دل و دماغی برای کارهای روزمرهاش را نداشت. کسل و بی حوصله بود. از وضعیت روحی خود میترسید. مضطرب و نگران بود. تصور میکرد دنیا به آخر رسیده و دیگر همه چیز به پایان خودش نزدیک شده. با آنکه چند بار از مرگ رهیده بود اما حتم داشت که بزودی خواهد مرد. چقدر دلش هوای مادری میکرد که سر بر آغوش او بگذارد و ساعتها گریه کند و آرام بگیرد. اشتهایش کور شده بود. فقط یک لقمه پنیر برداشت و به زور قورت داد. مقابله آینه ایستاد، سرد و بی روح بود. ناگاه تصویر سکینه در مقابلش ظاهر شد با دیدن آن لبخندی بر لبانش نشست. کتش را پوشید و فوراً از خانه بیرون رفت.
در فکر بود. حال که سکینه همه چیز را میدانست برایش سخت بود که با او روبه رو شود. نمیدانست به او چه بگوید، پیشنهاد ازدواج دهد؟ خندهاش گرفت، با خود گفت: من آس و پاستر از آنم که با یک پزشک ازدواج کنم. ایستاد . اگر به خاطر پیشنهاد ازدواج به او نزدش نمیرود، پس چرا علاف خیابانها شده؟
قلبش او را رهبری میکرد به هر سو که میخواست او را میکشاند. احساس کرد که چقدر دلش میخواهد از نزدیک سکینه را ببیند و با او حرف بزند. رو به آسمان کرد. هوا ابری بود و گاه باد سردی میوزید. همه جا پوشیده از برف بود. دیشب تا صبح برف باریده بود. بالاخره به بیمارستان رسید اما جرأت نكرد داخل شود. فریبا او را دید، سلام کرد و با تردید پرسید: اینجا چه کاری میکنید؟ مشکلی پیش آمده یا با سکینه کار دارید؟
فریدون سرش را بلند کرد و آهسته گفت: با دوستتان کار داشتم. اگر هستند بگویید بیرون منتظرشان هستم. قلبش به شدت میتپید. نگاهی به اطرافش انداخت. کمتر کسی از آنجا عبور میکرد. از شدت نگرانی ابروهایش بالا رفته بود. سردی هوا را احساس نمیکرد. به برفهای جلوی پایش لگد میزد در این هنگام سکینه از ساختمان بیرون آمد. با هر قدمی که نزدیک تر میشد قلب فریدون فشردهتر میشد و احساس میکرد چقدر او را دوست دارد.
بعد از گفتن سلام هر دو ساکت بودند تا اینکه فریدون گفت: ببخشید در وقت کاری مزاحمتان شدم. میخواستم مفصل صحبت کنم فکر نمیکنم وقتش را داشته باشید.
سکینه لبخندی زد و خونسردانه گفت: بگویید کار مهمی ندارم، در واقع فعلاً بی کارم.
فریدون با صدای لرزان گفت: نمیدانم، شاید توقع زیادی باشد اگر از شما درخواست...
صدای بلندی به گوش رسید: آقای فریدون، اینجا هستی؟ در آسمانها دنبالت میشتم.
هر دو به سمت صدا چرخیدند. با دیدن فرید قلبش به تندی تپیدن گرفته بود. آه بلندی سر داد و گفت: آگر کاری با من داری میتوانی به خانهام بيایی.
فرید قهقۀ بلندی سر داد: نمیخواهی جلو کسی کم بیاوری؟ صبر کن ببینم... نکند این همان معشوقۀ جنابعالیست. ببخشید مادام عرض ادب نکردم.
- برو گم شو فرید، کاری نکن دوباره دستم را رویت بلند کنم.
فرید نزدیکتر شد و با حالت تمسخر گفت: آ آ خشونت؟! آنهم در حضور یک خانم محترم.
سکینه نمیدانست از آنجا برود یا بماند. اختیاری از خود نداشت، عشق به او دستور میداد که بماند. فریدون دستانش را مشت کرده بود و خشمش را فرو میخورد: فرید خواهش میکنم از این جا برو، دست از سرم بردار.
- مزاحم شدهام؟ عذر میخواهم کسی به من نگفت جلوی بیمارستانها میعادگاه عاشقان است. خودمانیم فریدون چطور عاشق خانم دکتر شدی؟ بگو ما هم بدانیم.
سکینه صبرش لبریز شده بود. داشت از آنجا دور میشد که فرید محکم گفت: اگر یک قدم دیگر برداری مغز فریدون را از هم میپاشم.
برگشت و فرید را دید که اسلحهاش را بر سر فریدون فشار میداد. او که تا آن لحظه ساکت بود گفت: تو با حماقت خود یک نفر را کشتهای. اگر دوباره عقلت را از دست بدهی این بار راه فراری نیست، یا به دست یک انسان بالای دار میروی و یا خدا خودش این کار را با تو خواهد کرد.
فرید با دستش فریدون را به سمت او هول داد و تفنگ را به سمتش نشانه گرفت: خوب شد حرف زدی مگرنه گمان میکردم زبان نداری. شنیده بودم آن پیرمرد خرفت پدر تو بوده که از این دنیا راحتش کردم.
سکینه نتوانست توهین به پدرش را تحمل کند، درونش گر گرفته بود با صدای محکم و گیرا گفت: تو حق نداری به پدرم توهین کنی. خودت را نگاه کن سرا پا لجن و کثافت هستی. تا وقتی که ظاهر و باطنت اینگونه است همه را با این دید میبینی.
ابروانش را بالا برد و اسلحه را به طرف سکینه نشان گرفت. نیشخندی زد و گفت: فریدون از تو بعید است، آن همه دختر که دوستت داشتند، عاشق این شدهای؟ دختر یک لاقبا!
فریدون خشمگین شد: خفه شو احمق، نگذار دستم را به خونت آلوده کنم.
قهقۀ بلندی سر داد و گفت: فعلاً که برگ برنده در دست من است. میخواهی جلوی چشمانت لیلی را بفرستم آن دنیا؟ کارت را راحت میکنم، خودت هم دنبالش میروی، آنجا منتظرت میماند و بلاخره به هم میرسید. اینجا نباشید به نفعتان است چون مزاحم من میشوید.
عابرین کم کم اطراف آنها را گرفتند. فرید فریاد زد: کسی از جایش تکان بخورد، یک گلوله حرامش میکنم.
مردم از ترس جانشان تکان نمیخوردند. فرید نزدیک فریدون شد و گفت: تو یک عوضی هستی مثل گذشته، فرقی نکردهای. گرگ در پوست انسان گرگ میماند. یادت رفته که با هم جیب میزدیم و از آنچه کسب میکردیم میخندیدیم، تفریح جالبی بود مگر نه.
کودکی با دیدن آن منظره جیغ زد و مادرش به سرعت او را از آن جا دور کرد.
فریدون رو به سکینه کرد و آهسته گفت: تمام این اتفاقات تقصیر من است، من را ببخشید برای شما دردسر شدم.
فرید به جای سکینه جواب داد: همه چیز تقصیر تو است، اگر تو احمق نمیشدی و با من بد نمیکردی برای همیشه دوست میماندیم.
- دوستی با مار بهتر از دوستی با توست.
- زبان باز کردهای. نکند به خاطر وجود این عجوزۀ دهان بسته است.
فریدون تحملش را از دست داد. آنقدر خشمگین شده بود که نتوانست خودش را کنترل کند، به طرف فرید حمله برد. با ضربۀ مشت فریدون صدای شلیک گلوله برخاست. نفسها در سینه حبس شده بود. سکینه اولین کسی بود که با صدای هق هق گریهاش سکوت را شکست. هر دو بر زمین افتاده بودند. فرید نگاهی به دستان خون آلودش انداخت، وحشت زده بلند شد. مدتی غرق تماشای فریدون بود که به آسمان خیره شده بود. با تهدید کردن مردم راه را برای خود باز کرد و از آنجا فرار کرد.
سکینه آهسته جلو رفت و کنار فریدون زانو زد. بدن فریدون سرد شده بود به سختی نفس میکشید. نگاهش را به سکینه دوخت و با زحمت فراوان گفت: تو... در قصر قلبم جا داشتی... قلبم پاره شد. قصر تو هنوز... بدون آسیب پا برجاست... حتی اگر بمیرم... همانجا... میمانی.
پلیسها در آن جا حاضر شدند و پرس و جو را شروع کردند. چند نفر با برانکارد فریدون را به داخل بیمارستان بردند. سکینه همراه او بود. صدای خس خس سینهاش که به سختی نفس میکشید را میشنید.
دکتری با عجله گفت: فوراً او را به اتاق عمل ببرید باید گلوله را بیرون بیاوریم. خانم عبدالملکی شما کمک میکنید؟
سکینه سرش را به نشانۀ نفی تکان داد. قدرت آن را نداشت که جلوی چشمانش سینۀ فریدون را بشکافند. چشمان فریدون نیم باز بود. سکینه سرش را نزدیک او برد و با صدایی که سعی می کرد قوی باشد گفت: تو قوی و نیرومند هستی مقاومت کن. سخت است ولی تحمل کن، زنده بمان بخاطر من... بی تو میمیرم فریدون.
فریدون نگاه بی جانی به سکنیه انداخت و لبخند سردی بر لبانش نشاند. سکینه آن سوی اتاق عمل به انتظار نشست فریبا دستانش را دور او حلقه کرد و او را به خود چسباند. لرزش سکینه را به وضوح احساس کرد. فهمید که سخت بی تاب است. سعی کرد تا او را دلداری دهد. انشاء الله عمل موفقیت آمیز خواهد بود. نگران نباش ما همه برایش دعا میکنیم.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
- آقای مهندس یک نفر آمده میخواهد شما را ببیند.
- بگو بیاید.
کمال نگاهی به آستانۀ در انداخت. فریدون با لبخندی ایستاده بود. بلند شد و یک صندلی را برای نشستن به او تعارف کرد.
- چه عجب یادی از ما کردی آقای شاهزاده، منت نهادید.
- گفتم به ملاقات آقای مهندس بروم شاید سعادت برویمان در گشاید.
- البته آقای سعادت را بنده هنوز نیافتهام. اما به محض دیدار ایشان توصیه مینمایم که به نزدتان حتماً بیاید. ای کاش آقای سعادت در جیبهای سوراخ شدهام میبود و آن را به شما تقدیم میکردم.
- بهتر است ابتدا به آقای سعادت بگویی درمان دل بی دلدارت را بکند. شاید کمی عاقلتر شدی.
- دست شما درد نکند. نیست شما بسیار عاقل شدهای. میگویند آدم اگر عاشق شود مجنون شود نمیگویند که عاقل میشود.
خنده فضای اتاق را گرفته بود. فریدون گفت: نگفته بودی که دفتر باز کردهای، مگر نه دست خالی نمیآمدم.
- نه بابا، دفتر خودم نیست، یک هفتهای اینجا به جای یکی از همکارانم کار میکنم، به مسافرت رفته. گفتم اینجا بیایی چون دلم برایت تنگ شده بود میخواستم ببینمت.
- من هم دلم برایت تنگ شده بود، این مدت از کارهایت عقب افتاده بودی، سراغت نیامدم که به کارهایت برسی، مادرت خوب است؟
- عالی، شکر خدا هیچ دردی ندارد، خواهر بزرگترم خواستگار دارد، نمیدانم موافقت کنم یا نه، میترسم خوب از آب درنیاید، مادرم موافقت کرده حالا منتظر من هستند.
- میشناسیدش؟ چه کاره است؟
- آری، پسر یکی از اقوام دورمان، پسر بدی نیست اهل کار و کاسبی است و وضع زندگیاش هم خوب است اما خواهرم درس می خواند، دوست دارم به دانشگاه برود و کارهای شود او فقط 17 سال دارد.
- خواهرت هم این طور فکر میکند؟ نظر او چیست؟
- نمیدانم از او نپرسیدهام، جوان و خام است نمیخواهم احساسی عمل کند، میترسم از روی عقل تصمیم نگیرد.
- شما فقط میتوانید نظرات خود را به او پیشنهاد کنید نه آنکه عقایدتان را به او تحمیل کنید. هرچه باشد او سهم بزرگتری در این تصمیم دارد، به او اجازه بدهید خودش تصمیم بگیرد.
- حق با توست، نگرانی من بی مورد است باید به او اطمینان کنم. خودت چه کار کردی، هنوز به سراغ سکینه نرفتهای؟
فریدون دستی به موهایش که اندکی بلند شده بود، کشید. آه از وجودش برخاست، چهرهاش در هم رفت و با صدایی لرزان گفت: از دیدنش خجالت میکشم. نمیتوانم به دیدنش بروم. فقط از دور سیر نگاهش میکنم تا دلم آرام بگیرد. کمال پس از مکثی کوتاه گفت: تو کاری نکردهای که خجالت بکشی هرچه باشد میدانی او هم تو را دوست دارد. تو از دور او را میبینی پس او چگونه دلش را به ندیدنت راضی کند.
فریدون قطره اشک روی گونهاش را پاک کرد و گفت: هر وقت راجع به او حرف میزنم گریهام میگیرد. هر لحظه به او فکر میکنم بغض گلویم را میگیرد. وقتی دربارهاش چیزی میشنوم از شدت غصه بدنم سرد سرد میشود. گویا هیچ گاه به او نمیرسم. فاصلهای میانمان احساس میکنم که با هیچ چیز پر نمیشود. هر چقدر راه میروم باز هم میبینم فاصله بیشتر شده. نمیدانم چه کار کنم. فکر ازدواج با او جز یک خواب شیرین نیست نمیتوانم باور کنم به هم میرسیم.
- تو که بدبین نبودی، مانعی میان شما وجود ندارد، چیزی که نا امیدم میکند، مرگ است.
- بس کن تو را به خدا فریدون، اگر قرار بود به مرگ فکر کنی و تسلیم آن شوی که شدی اما میدانی که مرگ سراغت نیامد، چون هنوز باید زنده بمانی و به خواستههای پاکت برسی. نباید نا امید شوی تو از مرگ نجات پیدا کردهای.
- دو روز پیش خانۀ مهرداد بودم، هر ترفندی به کار بردم تا بتوانم فرید را ببینم. اوایل میگفت از او خبر ندارد اما دیروز صبح به خانهام آمد نمیدانم آدرسم را از کجا گیر آورده بود. خواست به خانهاش بروم تا با فرید ملاقات کنم. عصر آن روز به خانۀ مهرداد رفتم اما فرید تنها بود.
کمال کنجکاوانه پرسید: خب دیگر چه شد، دعوا که نکردید؟
فریدون پوزخندی زد و گفت: مست مست بود از او خواستم برود و از سکینه عذر خواهی کند. به غرورش برخورد و آنقدر غرولند و ناسزا گفت که صبرم لبریز شد. خواستم آنجا را ترک کنم که او دعوا را شروع کرد، با شیشه بازویم را برید.
فریدون بازوی پاسمان شدهاش را به کمال نشان داد. سپس ادامه داد: من هم نامردی نکردم تا دلت بخواهد او را زدم. وقتی بیهوش شد از آنجا بیرون آمدم.
کمال گفت: فریدون نمی دانم سرزنشت کنم یا تشویقت کنم تو که خوب میدانی فرید انسانی است کینهای. حتماً آرام نمینشیند و دنبال انتقام هم خواهد بود. باید مواظب باشی.
- مواظبم، فرید هرچقدر کینهای باشد ترسو هم هست.
کمال برخاست تا برای دوستش چای بیاورد اما فریدون مانعش شد و از او خواست بنشیند: کمال خیلی دلتنگام چند بار خواستم به خانۀ پدرم بروم اما طاقت شنیدن حرفهای رکیک زن بابایم را نداشتم و منصرف شدم.
آسمان ابری بود و زمین سفید رنگ. کمال زیب کتش را بست و شالگردن را به دور گردنش پیچید. نگاهی به فریدون انداخت، گونههایش گل انداخته بود. فریدون گفت: کجا برویم، خانۀ من؟
کمال خندید و گفت: میخواستم در هوای آزاد و میان این منظرۀ برفی با هم صحبت کنیم. صدای ساییدن برفها زیر پاهایم آرامم میکند. داشتی از پدرت میگفتی.
کودکی با گولههای برف بازی میکرد و به دیوار میکوبید. گولهی برفی به طرف مادرش که همراه او راه میرفت پرتاب کرد و دوید تا از مادرش فاصله بگیرد. مادرش به دنبال او دوید تا کودکش را به چنگ آورد. قهقۀ کودک در هوا پیچید. لبخندی بر لبان فریدون نشست: دوران کودکیم شیرینترین لحظات زندگیم بود. پدر و مادرم با هم زندگی میکردند. کانون خانوادهام گرم و دلنشین بود. مادرم زن زیبایی بود. قبل از ازدواجش با پدرم خواستگارهای زیادی داشت که در این میان پدرم را انتخاب کرد. همه تعجب کرده بودند چون پدرم ثروتمند نبود و از خانوادۀ مشهوری هم نبود. پدرم از دارایی دنیا فقط خانۀ قدیمی موروثی از پدرش و چند قطعه زمین زراعی که آن هم مال پدرش بود را داشت. داراییهایش را فروخت و به اینجا آمد، خانۀ کوچکی خرید و یکی از اتاقهای آن را محل کارش قرارداد.
پدرم نزد عمویم نجاری را یاد گرفته بود بنابراین حرفۀ اصلیش نجاری شد. مادرم عاشقانه او را دوست داشت ولی مردم تنگ نظر نگذاشتند زندگی مشترکشان به طول بیانجامد. برای مادرم حرف در آوردند. پدرم باور نمیکرد میدانست همۀ این حرفها دسیسه است. مادرم زیبارو بود و حسادت خیلیها را برانگیخته بود. این روال ادامه پیدا کرد تا وقتی که تنها عمویم، مثل بقیه شد. یک روز به خانۀ ما آمد و رو در رو به پدرم گفت: زنت را طلاق بده.
مادرم شب و روز گریه میکرد و به پدرم التماس میکرد که حرفشان را باور نکند. اما پدرم عوض شده بود. یک روز وقتی که من خواب بودم از هم جدا شدند. وقتی بیدار شدم پدرم کنج خانه نشسته بود و گریه میکرد. علت ناراحتیش را پرسیدم. گفت مادرت مرده. او حتی نگذاشت یک لحظه مادرم را ببینم، وابستگی عجیبی به من داشت.
مادرم روز بعد از طلاقش خواستگار داشت. اما او حاضر نبود ازدواج کند. پس از دو سال پدرم تازه متوجه شده بود حرفهای مردم همه شایعه بوده. مادرم با بقال سر کوچه که پسری هم سن من داشت حرف زده بود تا اجازه دهد پسرش به خانۀ ما بیاید و همبازی من شود. تا من تنهایی بازی نکنم و گوشه نشین نشوم. بقال این حرفها را به پدرم گفته بود و به بی گناهی مادرم گواهی داده بود. با شنیدن حقیقت پدرم دوباره به خواستگاری مادرم رفت، اما او نپذیرفت. از پدرم خواست تا بگذارد مرا ببیند. او از ترس آنکه مرا از او جدا کنند نگذاشت حتی یک بار مادرم را ببینم. برای همیشه مادرم را فراموش کردم. پدرم با دختر داییاش ازدواج کرد و مادرم همین که خبر ازدواج پدرم را شنید با مرد ثروتمندی که از سالها پیش خواستگارش بود ازدواج کرد.
زن تازه وارد، سوگلی خانه بود. پدرم به او احترام میگذاشت و دوستش داشت اما بیشتر از او مرا دوست داشت حسادت زن بابا گل کرده بود. در نبود پدرم به من زور میگفت و آزارم میداد. اوایل که تازه آمده بود برخوردش با من عالی بود برای مدتی وجود مادر را حس کردم. وضعیت درسیام فوق العاده بود. پدرم به وجودم میبالید. او همیشه میگفت شبیه مادرت هستی. زن بابا که این را میشنید اوقاتش تلخ میشد. میگفت بعد از پنج سال که از او جدا شدهای چرا فراموشش نکردهای، زیباییاش را به رخم میکشی و هزار بهانۀ دیگر. زن بابا جوان بود و خیلی دیر بچه دار شد. موقعی که من چهارده سالم بود اولین بچهاش به دنیا آمد. از آن پس ناز و افادههایش شروع شده بود. قبلاً به خاطر نازاییاش جرأت نداشت جلوی پدرم با من بدخلقی کند. بچه دار که شد در حضور پدرم نیز هرچه میخواست نثارم میکرد. حتی چند بار کتکم زد. پدر گاهی آرامش میکرد و به دفاع از او چند فحش به من میداد که چرا مادرت را اذیت میکنی. یک بار که گفتم او مادرم نیست آنقدر کتکم زد که تا صبح از درد مینالیدم. بی رحمی این زن تا جایی بود که چشم دیدنم را نداشت و هر بار برای بیرون انداختنم از خانۀ پدریام بهانهای میتراشید.
پانزده سالم بود که پدرم برای اینکه از شرم راحت شود، مرا نزد عمویم فرستاد تا مدتی آنجا بمانم، عمویم مرد خوبی بود به امید آنکه مدتی را در آسایش زندگی کنم درسم را رها کردم و دوسال را آنجا زندگی کردم.
با مرگ ناگهانی عمویم بنای خوشبختیام ویران شد. زن عمویم چهار بچۀ قد و نیم قد داشت که میبایست از آنها مراقبت میکرد و خارج زندگیشان را تأمین میکرد. مدتی عصای دستش شدم. پدرم گاهی همراه زنش به دیدن زن عمویم میآمد. زن بابا وقتی میدید که آنجا کار میکنم و زن عمویم راضی است. پایش را در یک کفش کرد و از پدرم خواست مرا به خاته برگرداند. با هر بدبختی بود یک سال را نوکری نامادریم کردم. با به دنیا آمدن بچه دومش، به سربازی رفتم. خیالم راحت بود که نه نامادری آنجا بود و نه پدری.
با هر کلکی سعی میکردم مرخصی نگیرم و همانجا بمانم. دلم برای پدرم تنگ شده بود اما سیاهی بینمان فاصله انداخته بود. بعد از اتمام خدمت اول از هر چیز به دیدن او رفتم و او مرا از خود راند. باورم نمیشد. به دست و پایش افتادم پدرم در را به رویم بست. نمیدانستم نامادری به او چه گفت بود. یک روز دور از چشم آنها از برادر کوچکم پرسیدم که مادرش در مورد من به پدر چه گفته و او جواب داد مادرم میگوید تو به مرخصی آمدی اما چشم دیدن پدر را نداشتی و نیامدی حتی یک لحظه او را ببینی. مادر میگوید به خانه آمدی و ناسزا به پدر گفتی و دست روی او بلند کردی. قید پدر را زدم، برای همیشه.
در خیابان پرسه میزدم که دختری آرایش کرده با موهای بلند جلویام را گرفت و گفت: پدرم کارخانه دارد، اگر بخواهی به او می گویم تا انجا برایت کار خوبی مهیا کند. چارهای جز قبول آن را نداشتم میبایست شانسم را امتحان میکردم. با سفارش آن دختر در کارخانه به عنوان معاون رئیس استخدام شدم. آن مدت مرد کاردانی تمام راه و چاه را به من نشان داد.
حدود چهار ماه آنجا کار کردم. خانه داشتم و یک درآمد خوب. تا اینکه سرو کلۀ دختر پیدا شد. پاکت نامهای به دستم داد و گفت: امشب با دوستها و آشناهایم مهمانی داریم تو هم بیا، یعنی باید بیایی. بعد از رفتنش پاکت را باز کردم. کارت دعوت بود و گویا کاملاً هم مستثنا بود، چون در آخرش تأکید زیادی به حضورم کرده بود. من به او مدیون بودم، درست در حساسترین موقع به دادم رسید.
یک دست لباس نو خریدم و خودم را مرتب کردم. میخواستم حفظ آبرو کنم و مهمان خوبی باشم مهمانی در منزل خودشان بود. سالن پذیرایی شلوغ بود، همه زودتر از من حاضر شده بودند. تمام نگاهها به سویم چرخید و من غرق در تماشای کاخی که در آن پا گذاشته بودم. ناگهان متوجه حضور دخترک شدم. ظاهرش کاملاً تغییر کرده بود با لباسهای تنگ و کوتاه و افادههایی که در حرکاتش دیده میشد. مرا به مهمانها معرفی کرد با سمتی که نزد پدرش داشتم البته کمی بیشتر از آنچه که بودم. پرسیدم پدر و مادرت کجاست ولی او در جواب خندید و گفت میبینی که همه دختر و پسراند. پدر و مادرها اینجا نمیآیند. البته پدر و مادر خودم به مسافرت رفته اند، امروز صبح. از من خواست تا با او برقصم اما من بلد نبودم و ترجیح دادم گوشهای بنشینم.
بساط عیش و نوش فراهم بود. او یک لحظه تنهایم نمیگذاشت. برایم مشروب ریخت. تا به حال امتحانش نکرده بودم به همین دلیل از خوردن آن خودداری کردم. او نیز به خاطر من ننوشید. ساعت نزدیک دوازده شب بود. برخاستم تا آنجا را ترک کنم. اما اثری از دخترک نبود. دختر مو قرمزی جلو آمد و گفت: ساحره خانم از شما خواستهاند که به طبقۀ بالا بروید، منتظرتان هستند. برای نجات از آن مکان به سرعت از پله ها بالا رفتم. او را صدا زدم اما کسی جواب نداد. یکی یکی اتاقها را گشتم خبری از او نبود. فقط یک اتاق باقیمانده بود، انتهای سالن. خسته شده بودم با بی حوصلگی در را کوبیدم، خودش بود. از من خواست داخل شوم. وارد اتاقش شدم کسی آنجا نبود. اطرافم را گشتم. صدای بسته شدن در پشت سرم را شنیدم. وقتی به سرعت چرخیدم، ساحره را دیدم که ایستاده بود با یک لباس خواب بسیار نازک طوری که تمام اندامش پیدا بود. با وضعی که داشت فکرش را خواندم، در قفل شده بود و کلید در دستش بود. گفت تا کاری که میخواهد نکنم، در را برایم باز نخواهد کرد. مچش را گرفتم تا به زور کلید را از او بگیرم. اما او در سیلاب هولناک هوس افتاده بود و میخواست مرا نیز با خود غرق کند. خود را عقب کشیدم، داشت عقل از کفم میرفت. چشمهایم را بستم و با زور کلید را از او گرفتم آنگاه تا در توانم بود فرار کردم. به حماقتش افسوس میخوردم. آن شب را در آپارتمانی که مختص کارکنان کارخانه بود گذراندم و دیگر سر کار نرفتم. شبها را نیز در هتل به سر میبردم پس انداز اندکم رو به پایان بود که با تو آشنا شدم و بعد مهرداد و فرید و بقیه.
مهرداد تنها بود بخاطر همین از من خواست که با او زندگی کنم، آنجا همه چیز را یاد گرفتم از مشروب خوردن و فحش دادن و گاهی اوقات برای تفرج جیب زدن. چندتا دختر را هم فریب دادم تا با مهرداد و فرید دوست شوند. جالب آنکه بعداً هم اصلاً شاکی نمیشدند. از اینکه چه کار میکردند که راضی بودند را نمیدانم.
کمال در دستانش دمید، گرمای لذت بخشی دستانش را فراگرفت: چه داستان جالبی. برای کسی تعریف کرده بودی؟ چون تا بحال از تو نشنیده بودم.
- نه، هیچکس جز تو. ولی بعد از من حتماً برای سکینه همه چیز را تعریف کن.
کمال ایستاد و اخمی کرد و گفت: منظورت چیست؟ خب خودت بگو، چه لزومی دارد من بگویم.
فریدون لبخندی زد و گفت: میآیی با هم برویم تا بار دیگر پدرم را ببینیم.
- آری، حتماً میآیم ولی... چرا به دیدن مادرت نمیروی؟ اگر تو را ببیند شاد میشود.
- من از مادرم خبری ندارم جز اینکه میدانم در این شهر زندگی نمیکند و سه بچه دارد. وضع مالیاش هم عالی است. تو فکر میکنی پدرم باز هم مرا بیرون میاندازد؟
- نه، هرچه باشد او یک پدر است. میخواهی به دیدنش بروی؟
- حالا بهتر است بروم تا شب. الان در مغازه است و زنش از او دور.
از کوچۀ تنگی گذشتند، چند کودک مشغول بازی بودند. سر و صدایشان کوچه را پر کرده بود. فریدون ایستاد. کمال نگاهی به او انداخت: اینجاست؟ آن مغازه نجاری پدرت است؟
فریدون سرش را تکان داد، کمال نزدیکتر رفت. مردی تنها مشغول کار بود. برگشت و گفت: تنهاست زودباش برو.
مرد با صدای سلام فریدون سرش را بلند کرد و برای مدتی به او خیره شد. فریدون گفت: پدر، بگذار فقط چند لحظه بوی تنت را بشنوم قول میدهم بروم و هرگز برنگردم.
مرد نزدیک او شد. نگاهی به سرتا پای فریدون انداخت. لبانش میلرزید، به یکباره فریدون را در آغوش گرفت و گریه سر داد: گفتند اعدامت کردهاند بابا، خدا را شکر که زندهای.
فریدون را از خود جدا کرد و گفت: بگذار خوب نگاهت کنم، چقدر بزرگ شدهای، برای خودت مردی شدی موهایت را تراشیدند فدای موهایت شوم.
فریدون ناباورانه پدرش را مینگریست که چگونه همچون پروانه به دورش میچرخيد. به ناگاه بغضش ترکید و گریه فغان سرداد: پدر موهایت سفید شده، چند ماه پیش این طور نبودی.
مرد به شدت پسرش را در آغوش کشید: فدای سرت هرچه دارم، پسرم مرا ببخش من با تو بد کردم.
داشتم میمردم وقتی شنیدم که میخواهند به جرم قتل اعدامت کنند. من که باورم نمیشد. تو آزار هم برسانی قصد جان کسی را نمیکنی. این جا سرد است برویم خانه خودت را گرم کن.
فریدون اشکهایش را پاک کرد و گفت: نه پدر، باید برویم همین که شما را دیدم و اجازه دادی برای مدتی پیشت بمانم کافی است، باید با دوستم بروم.
- دوستت کجاست؟ چرا نیامد.
سپس بیرون رفت و از کمال خواست داخل مغازه شود: شما این مدت به پسرم پناه دادید؟
کمال نگاه متعجبانهای به فریدون انداخت و گفت: نه، فریدون خودش خانه دارد. او کار میکند و نیازی به ما ندارد.
پدر از شادی فریاد زد: راست میگوید؟ فریدون تو خانه داری؟ کار میکنی؟ خدای من تو چقدر بزرگ شدی و من خبر نداشتم.
صدای زن به گوش رسید و در باز شد. فریدون چهرهاش درهم رفت. زن نزدیک فریدون شد و سلام کرد: چرا نیامدی خانه؟ شامی، نهاری در خدمت بودیم... خب باید تنها بیایی خانۀ ما کوچک است. مکثی کرد و ادامه داد: امروز نه، خواهرم اینجاست نمیخواهم تو را ببیند.
فریدون نگاهی به پدرش انداخت، او ساکت بود و در مقابل گفتههای زنش چیزی نمیگفت. به کمال اشارهای کرد تا از آنجا بروند. به عقب برگشت و خطاب به پدرش گفت: از اینکه شما را دیدم خیلی خوشحال شدم.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
زمين لباس سفيد به تن كرده بود. درختان كاج كه گویی كلاهی سفيد به سر دارند، هنوز قبای سبز به تن داشتند و آثار حيات در آنها ديده میشد. پياده روها پر بود از رد پای عابرينش و جادهها جز كنارههای آن عاری از برف بود ... مهرداد فنجان قهوه را روی كابينت گذاشت و با بیحوصلگی گفت: اَه، كلۀ سحر هم دست از سرمان برنمی دارند، ببين تو را به خدا هنوز هوا روشن نشده، عجب آدمهایی پيدا میشوند.
در را باز كرد سردی هوا به صورتش خورد. چشمانش را دقيقتر كرد و با تعجب پرسيد: فريدون ... اينجا چه كار میكنی؟ سپس خودمانیتر شد و دستی روی شانۀ فريدون كشيد و گفت: هی، پسر خوشحالم از اينكه میبينمت، شنيده بودم به زندان افتادی درست است؟
فريدون لبخندی زد و گفت: آری، اما حالا آزادم و كاری به كارم ندارند.
مهرداد نگاهی به اطراف انداخت و گفت: هوا خيلی سرد شده، بيا تو برايم تعريف كن، دلم برايت خيلی تنگ شده بود.
مهرداد دو فنجان قهوه روی ميز گذاشت: شنيده بودم وضع كار و كاسبیات سكه است، بابا ای والله، دست خوش ما كه خيلی حال كرديم. اگر وقت داشتی يك روز با ما هم عكس بيانداز، شايد از مجله سر در آورديم. راستی نگفتی چرا به زندان افتادی؟
فريدون كه با فنجان قهوه ور میرفت نگاه صميمانهای به مهرداد انداخت وگفت: هيچی بابا، اتفاق خاصی نبود. سوار ماشين فريد بودم كه طفلك فريد زد به يك پيرمرد. از ماشين فريد پايين آمدم تا ببينم اوضاع از چه قرار است كه من را گرفتند. فكر میكردند من با پيرمرد تصادف كردهام. بعدش زندانی شدم، آخرش هم آزادم كردند.
مهرداد ابروانش را درهم كشيد و آهسته پرسيد: پيرمرد زنده است؟
- نه. بيچاره همان روز مرد، پيرمرد نتوانست مقاومت كند.
- ديهاش را دادی؟
- نه خانوادهاش آدمهای خوبی بودند، رضايت دادند و آزاد شدم.
- يعنی حالا اگر فريد خودش را هم معرفی كند كاری به كارش ندارند؟
- نه ديگر، رضايت دادند يعنی همه چيز را فراموش كردند. تو از فريد خبری نداری؟ خيلی دلم میخواهد اين خبر خوش را به او بدهم، تا حالا حتماً خيلی نگران بوده، اگر بفهمد همه چيز تمام شده خيلی خوشحال میشود.
مهرداد حالت متفكرانهای به خود گرفت و گفت: شنيده بودم به شمال رفته، ويلای پدرش، ولی حالا نمیدانم شايد همان جا باشد. اگر میخواهی برو شانس داشته باشی همان جا پيدايش میكنی.
فريدون خنديد و سرش را تكان داد: میدانی به چه میخندم مهرداد؟ به اينكه ما چقدر به همديگر احتياج داريم و با نادانی سعی میكنيم همديگر را فراموش كنيم. دلم برای گذشته تنگ شده، از زندگی كسل كنندۀ امروزم خسته شدهام.
مهرداد با طعنه گفت: تو كه با كمال خوش هستی.
- چند روزی است كه حرفمان شده، آدم عجيبی است، اخلاق و روحياتمان كاملاً متفاوت است. تصميم گرفتهام ديگر سراغش نروم، البته بعيد میدانم او سراغی از من بگيرد.
مهرداد خندۀ بلندی سرداد و گفت: ميانهتان شكرآب شده، حالا فهميدی دوست واقعی تو كيست؟ من اگر تو را از خانه بيرون كردم به خاطر پدرم بود. تو كه میدانی هيچوقت جرأت مقابله با پدرم را نداشتم، تو هم نامردی كردی و ديگر به ديدنم نيامدی.
- اشكالی ندارد همه چيز را از نو شروع میكنيم، دوست من.
فريدون بلند شد، نگاهی به اطرافش انداخت و گفت: به اين خانه انس گرفته بودم، گویی خانۀ خودم بود. مهرداد اگر فريد را ديدی سلام مرا به او برسان، فكر نمیكنم بتوانم به شمال بروم.
مهرداد شلوارش را بالا كشيد و با خنده گفت: اينجا هميشه خانۀ توست. در مورد فريد هم مطمئن باش. نگاه كن برف نمیبارد، هوا سرد است مواظب باش سرما نخوری.
فريد از اتاق بيرون آمد نگاهش را به اطراف چرخاند سپس پرسيد: رفت؟
- آری رفت. تو چرا اينقدر میترسی؟ شنيدی كه چه میگفت.
- توباور كردی؟ فكر میكنی همۀ حرفهايش حقيقت دارد؟ نه آقا جان من به او اعتماد ندارم. روز آخری كه با او بودم فهميدم او فريدون نيست. خيلی عوض شده بود، آن كسی نبود كه ما میشناختيم.
- اما خيلی صادقانه حرف میزد، كمی مؤدب شده بود فكر نمیكنم تغيير ديگری كرده باشد در ثانی اگر تغيير كرده بود هيچوقت به اينجا نمیآمد.
فريد بیتاب شده بود و به سرعت قدم میزد سپس ايستاد دستی به چانهاش كشيد و محتاطانه گفت: میتوانی ترتيبی بدهی تا فردا ملاقاتش كنم؟ میخواهم سر از كارش در بياورم و احياناً از آنچه امروز میگفت مطمئن شوم.
مهرداد كه روی كاناپه لميده بود با بیحوصلگی گفت: باشد اين كار میكنم.
- خودت نبايد در خانه باشی، میخواهم تنهایی با او رو به رو شوم.
مهرداد نيم خيز شد و پرسيد: میخواهی چه كار كنی؟ در كلهات چه میگذرد؟
- فقط چند سؤال كوچك از فريدون میپرسم، همين.
- برای پرسيدن چند سؤال كوچك چه لزومی دارد كه من در خانه نباشم؟
- مهرداد جان اينقدر سؤال نكن. اگر نمیخواهی كمكم كنی میروم جای ديگر خودم با او قرار ملاقات میگذارم، كسی هم سين جيمم نمیكند.
- حالا چرا عصبانی میشوی، خيلی خب امروز ترتيبش را میدهم.
مهرداد پالتوی پوستش را به جا لباسی آويخت و كيسههای ميوه را به آشپزخانه برد. نزديك بخاری شد و دستهايش را گرم كرد. فريد از حمام بيرون آمد، صندلی را نزديك بخاری برد و آنجا نشست. مهرداد گفت: خوابت نبرد، خودت را مرتب كن. ميوه خريدم فقط زحمت شستنش را خودت بكش.
فريد كه به شعلههای آتش خيره شده بود گفت: تو كی میروی؟
- همين حالا، نزد محمود میروم و شب نيز برمیگردم.
با رفتن مهرداد، فريد كنار بخاری به خواب رفت تا اينكه با صدای زنگ در از خواب پريد. تازه متوجه شده بود كه چقدر دير شده، با عجله لباس پوشيد و بعد از كمی در را باز كرد.
رو به روی هم نشسته بودند و هر دو لبخندهای تصنعی بر گوشۀ لبهايشان نشسته بود. فريد گفتگو را آغاز كرد: از اينكه آزاد شدی خيلی خوشحالم. تازه برگشتم میخواستم كاری برای آزاديت انجام بدهم، حتی خودم را تحويل پليس بدهم. اما حالا به لطف كسی احتياج نداری و اين خودش خيلی مهم است.
فريدون نفس عميقی كشيد و گفت: همه چيز تمام شده، ديگر مشكلی نيست. لازم نمیبينم در مورد آن موضوع صحبت كنيم، اين طور نيست؟
فريد ابروهايش را بالا برد و به فريدون ميوه تعارف كرد سپس گفت: فريدون ميانهات با كمال چطور است؟ حالش خوب است؟ خيلی وقت است كه او را نديدهام.
فریدون جواب سؤال او را نداد و در مقابل پرسید: تو چرا فرار کردی؟ نزدیک بود اعدامم کنند .
فرید که منتظر پرسش این سؤال بود گفت: من اشتباه کردم. راستش ترسیده بودم به هر حال اینطوری شد دیگر، ولش کن.
فرید برخاست و از یخچال دو بطری برداشت و روی میز گذاشت: شراب سفید خوشمزه است برای خودت بریز.
فریدون نگاهی به بطری مقابلش انداخت و گفت: خیلی وقت است مشروب نمیخورم.
فرید ترسید بود: چرا؟ تو که همیشه از این لحاظ دست ما را از پشت بسته بودی، حتی یک روزات بدون مشروب سپری نمیشد و عاشق ودکا و شراب سفید بودی. تعجب میکنم که اصلاً مشروب نمیخوری، حداقل اگر میگفتی خوردنش را کم کردهام باورم میشد.
- نه، دیگر نمیخورم. با دیدنش هم به سویش کشش پیدا نمیکنم. حالا میفهم که چقدر از عمرم را در مستی به هدر دادم.
- دست بردار فریدون. اینها حرفهای آقا معلمهاست، به من و تو نیامده.
فریدون به گوشهای خیره شد و گفت: از تو نمیخواهم خودت را به پلیس معرفی کنی. این پرونده تقریباً بسته شده. اما میخواهم از کسی عذر خواهی کنی. بگویی که کارت عمدی نبوده.
فرید جام خالیش را روی میز گذاشت: چه گفتی؟ باید معذرت بخواهم؟! چرا باید این کار را بکنم؟
فریدون نگاهی به او انداخت: از تو نمیخواهم کار شگرفی انجام بدهی فقط یک عذرخواهی ساده، همین.
- از چه کسی؟
- یک خانم، خیلی باگذشت است حتماً عذر خواهیت را قبول میکند.
فرید عصبی شده بود: از یک خانم عذرخواهی کنم!؟ تو چه میگویی؟ خودت میدانی که هرگز قبول نمیکنم.
فریدون سعی کرد خودش را کنترل کند. چون حال فرید تغییر کرده بود، چهرهاش برافروخته شده بود و آثار مستی کم کم نمایان میشد. آرام گفت: کار سختی نیست فرید. من به او مدیونم. این حداقل کاری است که میتوانی انجام بدهی.
فرید خندۀ بلندی سر داد و گفت: باورم نمیشود فریدون در مورد یک زن اینگونه حرف میزند. کاش مهرداد هم اینجا بود و این حرفها را میشنید، مزحک است تو از یک زن دفاع میکنی، خنده دار است فریدون مخت تاب برداشته، شاید هم عاشق شدی. البته بهتر است که شده باشی تا حال آن وقت مهرداد را درک کنی.
فریدون به سختی خودش را کنترل میکرد. هر لحظه امکان داشت منفجر شود. صدایش کمی بلندتر شده بود: مهرداد عاشق نبود. او فقط هوس داشت. امیدوارم عشق و هوس را از هم جدا کنی.
- به به، گفتم عاشق شدی، خب آقای عاشق پیشه، کمی در مورد عشق توضیح بده شاید ما هم روزی مثل تو عاشق شدیم.
فریدون ترجیح داد چیزی نگوید. فرید ادامه داد: بچه جان همه به خاطر هوس عاشق میشوند. عشق معنایی ندارد. پسر از دختر خوشش میآید به خاطر هوسش و دختر هم علاقۀ پسر را میپذیرد به خاطر هوسش. بدون هم نمیتوانند زندگی کنند به خاطر هوسشان. حالا فهمیدی عشق یعنی چه؟
- از این بحث خارج شو، تا حالا از تو تقاضا میکردم به رضایت خودت از او عذر خواهی کنی اما حالا به اجبار هم که شده باید بروی.
فرید مست بود. زود عصبانی شد و از کوره در میرفت: تو خودت برو هر غلطی که دوست داری بکن کسی حق ندارد به من دستور بدهد. این دخترک احمق هر کس میخواهد باشد ...
فریدون با سیلی محکمی که به گوش فرید نواخت حرف او را قطع کرد و گفت: مواظب دهانت باش، حرف بزرگتر از خودش بیرون نیاورد.
فرید شروع کرد به ناسزا گفتن و فریدون بیشتر از آن نتوانست طاقت بیاورد و برخاست تا آنجا را ترک کند که فرید از پشت با مشت ضربۀ محکمی به شانۀ فریدون زد و او را نقش بر زمین کرد. فریدون که درد شدیدی را در کتفش احساس میکرد. به زحمت از روی زمین بلند شد. صدای شکستن شیشهای به گوشش رسید. فرید را دید که با یک بطری شکسته به طرفش میآید. خشمگین شده بود. فریاد زد: فرید داری چه کار میکنی؟ احمق نشو. لعنتی آن بطری را بگذار کنار.
فرید صدای او را شنید به طرفش خیز برداشت و ضربهای بر بازوی چپ فریدون کشید. فریدون ناله ای سر داد و با دست دیگرش روی بازو یش را گرفت. فرید رجز میخواند و میگفت: میفرستمت آن دنیا. از دستت راحت میشوم. حالا از من میخواهی خودم را کوچک کنم آن هم در مقابل یک زن. فریدون فهمید قصد جانش را دارد. در حملۀ دیگر فرید، با ضربۀ پایش بر گردن او، او را نقش بر زمین کرد. فرید تلو تلو خوران تکه شیشهای برداشت و به سرعت به طرفش دوید. فریدون با ضربۀ پای دیگری به دست فرید شیشه را از دست او پرت کرد. آنگاه جلو رفت و با چند ضربه مشت توان جنگیدن را از او گرفت. فرید با صورت کبود بر زمین افتاده بود. فریدون نفس نفس میزد. عرق از سرو رویش میچکید. نزدیک فرید شد تا مطمئن شود که زنده است، آنگاه به سرعت آن جا را ترک کرد.
مهرداد بعد از ساعتی به خانهاش برگشت. چند بار زنگ را به صدا درآورد. سپس با کلیدی که همراه داشت در را باز کرد. خانه آشفته شده بود. غرق در تماشای اطرافش بود که فریادی از نهادش برخاست خم شد و کف پایش را نگاه کرد به سرعت جورابش را درآورد و تکه شیشهای که در پایش فرو رفته بود را بیرون آورد با نگرانی فریاد زد: این جا چه خبر است؟ فرید، چرا خانه را به این وضع در آوردهای؟
ناگهان فرید را دید که در گوشهای دراز به دراز افتاده بود فوراً سراغش رفت، سرش را روی سینهاش گذاشت وقتی مطمئن شد زنده است چند سیلی به صورتش زد. به اطرافش نگاه کرد بطری شکسته کمی دور تر از او بود. با خود فکر کرد حتماً مست بوده و دعوا راه انداخته. لیوان آبی آورد و به صورتش پاشید. فرید چند بار نالید و چشمهایش را باز کرد. احساس کرد فکش میسوزد. هنوز جای مشتهای فریدون بر بدنش تیر میکشید. چشمش به مهرداد افتاد: آن نامرد کجاست؟ مگر دستم به او نرسد. با همین دستهایم خفهاش میکنم. داغ عشق را بر دلش مینشانم، مرتیکۀ احمق آسمان جل.
مهرداد بلند شد دستش را به کمرش تکیه داد و گفت: چه کار کردید؟ من فکر میکردم میخواهید با هم حرف بزنید اگر میدانستم آخرش این میشود هرگز ترتیب این ملاقات را نمیدادم. بلند شو ببین خانهام را چه ریختی کردهاید. خرده شیشه پایم را برید. یاالله بلند شو اینجا را تمیز کن، زودباش.
فرید جوابش را نداد. هنوز بدنش درد میکرد. فک و بازوها و سینهاش کبود شده بود. به دیوار تکیه داد. مهرداد صدایش را بلندتر کرد: نشنیدی چه گفتم، خانهام را یک آشغال دانی کردهای. جرأت نمیکنم بدون کفش راه بروم، حتماً خرده شیشه پایم را مجروح میکند.
- چه کار کنم، من که عمداً این بلا را سر خانهات نیاوردهام به همان کسی که این کار را کرد بگو بیايد و جمع و جورش کند. حالا هم آنقدر خستهام که هیچ کاری نمیکنم جز آنکه بروم و بخوابم.
- آری، حتماً همین کار را بکن، حق داری کتک خوردهای، چه جورهم، من هم اگر جای تو بودم این کار را میکردم.
فرید بلند شد یقۀ مهرداد را گرفت و با عصبانیت گفت: ببین بچه مامانی، تو نمیخواهد برای من کُرکُری بخوانی خودت از همۀ دنیا بدتری. اگر جای من بودی حالا مرده بودی.
- من مثل تو احمق نیستم که خودم را به کشتن بدهم. تو که میدانستی فریدون ورزشکار است و ضربات مشتش حرف ندارد. قبلاً هم امتحان کرده بودی. فراموش کردی با هم مسابقه دادید و خیلی زود از کارت پشیمان شدی.
- پشیمانی را نشانش میدهم حالا میبینی. آنچنان داغی به دلش بنشانم که تا ابد فراموش نکند.
- بس کن فرید از این فکرها بیا بیرون. کمکم کن اینجا را کمی مرتب کنم.
فرید بلند خندید و گفت: بگو لات بی سر و پا تو را چه به عاشقی، مهرداد میگفت عاشق شده، مسخره نیست؟ فریدون عاشق شده. گفتم حالا حال تو را درک میکند. میگفت خواهش میکنم هوس مهرداد را با عشق من قاطی نکن.
- فریدون اینها را میگفت؟
- آری، باور میکنی، تازه کلی از او طرفداری میکرد.
- امکان ندارد فریدون عاشق شده باشد.
- اما شده.
- کی هست؟ حتماً از خوشگلی تا ندارد که چشمهای فریدون را گرفته، تازه باید از فریدون خیلی بهتر باشد.
- من این طور فکر نمیکنم، زیبایی هیچ دختری چشم فریدون را نمیگیرد. از کارش سر در میآورم. هرجا که باشد لیلیاش را پیدا میکنم.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
بلاخره باران بعد از چندين روز دوباره باريدن گرفته بود. در زندان باز شد. نگهبان همراهش به راه افتاد راهروی تاريك و باريكی كه با چند لامپ روشنایی محدودی گرفته بود را طی كردند. سنگين و محكم قدم برمیداشت لباسهای بلند و سفيدش در ميان آن تاريكی همچون چراغی روشن اطرافش را نورانی كرده بود با باز شدن قفل نردههای راهرو، فريدون از نفس ايستاد. قلبش به تندی میتپيد. برای لحظهای احساس كرد كه روح از بدنش به پرواز درآمده. با ديدن او به سرعت بلند شد و ايستاد. سرباز گفت: زياد طول نكشد.
سكينه سرش را تكان داد. فريدون سلام كرد و ديگر چيزی نگفت. سكينه به طرفی چرخيد و اشكهايش را پاك كرد. فريدون تلاش كرد چيزی بگويد. لرزان و آهسته گفت: از اينكه مرا پشت ميلههای زندان میبينيد متأسفم، از شما خواستم بياييد تا حضوراً عذرخواهی كنم. اميدوارم مرا ببخشيد به خاطر مرگ پدر بزرگوارتان. من باز هم سادگی كردم، شايد فريب خوردم در هر صورت فرقی نمیكند فقط از شما خواهش میكنم مرا ببخشيد، حلالم كنيد.
سكينه آهی كشيد و با زحمت گفت: خواهش میكنم در مورد گذشته هيچ حرفی نزنيد. میدانم شما گناهی نداريد. مرا ببخشيد آزادی شما در دست من نيست. برادرم او ...
نتوانست حرفش را به پايان برساند. فريدون سرش را بلند كرد و اشكهای سكينه را ديد كه بی وقفه بر گونهاش میچكيد. نمیتوانست به خود بقبولاند كه به خاطر او گريه میكند بلكه آن را حس انسان دوستانۀ سكينه به شمار آورد.
- من ناراحت نيستم، مرگ حق است. امروز يا فردا، بلاخره گريبان آدمی را میگيرد. آن روز كه اين اتفاق شوم افتاد، میخواستم به بيمارستان بيايم تا شما را ببينم ولی مثل اينكه قسمت نشد ... شما لباس سفيد پوشيدهايد، مردم معمولاً تا چهلم عزيزشان سياه میپوشند!
سكينه لبخندی زد و گفت: من برای هيچكس سياه نمیپوشم. به ميت احترام میگذارم برايش عبادت میكنم، صدقه میدهم روزه میگيرم، و از اينكه ديگر در كنارم نيست ناراحت میشوم اما هرگز سياه نمیپوشم. من میدانم او به ملاقات كسی رفته كه شايستهتر از تمام ماست. اين راهی است كه خود ما هم میرويم، نيازی نيست برای چيزی كه برای خودمان اتفاق میافتد سياه بپوشم. سفيد رنگ پاكی و طهارت است. نگفتيد چرا میخواستيد به ديدنم بياييد؟
فريدون به خود لرزيد و با شرم نگاهی به سكينه انداخت، برای لحظهای احساس كرد او هر آنچه كه میخواهد بگويد را میداند سرش را به طرف سلولش چرخاند كه جز تخت فرسوده و كثيفی چيزی در آن نبود. سپس گفت: شما در مورد من چه فكر میكنيد؟ به نظر شما من انسان پست و نانجيبی هستم و هرزهای كه دست به هر گناهی میزند؟
سكينه سرش را بلند كرد و به فريدون خيره شد. نتوانست اشكهايش را پنهان كند و قادر نبود جوابی به فريدون بدهد.
فريدون با ديدن اشكهای سكينه بغضش تركيد و گفت: من زندگیم را تغيير داده بودم اما كمبودی در دلم احساس میكردم كه نمیتوانستم با هيچ چيز ديگری آن را جبران كنم شايد احساس نياز بود، نياز به محبت، نياز به آنكه تمام احساسم را بعد از سالها بروز دهم اما آنچه میخواستم فراتر از نياز به محبت بود. ميل و كششی داشتم كه گویی دو نيم شدهام. نيمی از آن با خودم بود و نيم ديگرم در انحصار ديگری. كششی كه به سمت نيمۀ گم شدهام داشتم قابل بيان نيست. هر لحظه در فكرش بودم. شبها به خوابم میآمد و روزهايم به يادش سپری میشد. شوق زنده بودنم را پرورش میداد. شوق به وصال در درونم غوغا میكرد. امروز بيشتر از ديروز و فردا بيشتر از امروز. اما حالا كه میدانم برای هميشه نيمۀ ديگرم را از دست دادهام اميدی به زندگی ندارم و به انتظار گذر سريعتر زمان هستم تا مرا به خواستهام برساند.
سكينه ديگر چهرۀ غمزدهاش را پنهان نمیكرد، روی زانوانش نشست و با صدایی گرفته گفت: اگر میخواهی از دست زندگی نجات پيدا كنی و يا بروی به سفری كه ديگر برگشتنی ندارد، برو. ولی بدان همانطور كه نيمۀ ديگر تو در گرو بوده و آن را جا میگذاری، نيمۀ دوم كسی ديگر را با خود به سفری بی بازگشت میبری.
سكوت فضا را پر كرده بود. هيچكدام حرفی نمیزدند. آشوبی در قلبشان بر پا بود كه كسی نمیتوانست آن را درك كند. چشمان آبی و خوش حالت فريدون در زير نگاه سكينه پلی بود برای رسيدن به بهشت، آنچنان برايش پاك و معصوم مینمود كه حاضر نبود يك نگاهش را با تمام دنيا عوض كند. چشمان سياه و محجوب سكينه برای فريدون زيباترين نقش و نگاری بود كه خداوند در دنيا آفريده بود. هر دو سرمست از جام عشق بودند كه صدایی خلوت روحانیشان را برهم ريخت. نگهبان بود كه اعلام كرد: وقت ملاقات تمام شد.
سكينه ناخواسته قدمهايش را دنبال میكرد و فريدون به صدای پايش گوش میداد تا اينكه ديگر صدایی نشنيد.
شدت ريزش باران بيشتر شده بود. سكينه چيزی نمیشنید هر لحظۀ ملاقات را در ذهنش مرور میكرد. كمال كه داشت به طرف زندان میرفت به سكينه رسيد. سلام كرد و گفت: مثل اينكه متوجه من نشديد. رفته بوديد ملاقات فريدون؟
سكينه چشمهايش را بست، يعنی آری رفتم. كمال فهميد كه نمیتواند با او صحبت كند و به خاطر آورد كه فريبا گفته بود سكينه هم مانند فريدون است. خودش حال فريدون را خوب میدانست پس حال سكينه را درك كرد و او را تنها گذاشت.
سكينه وارد پارك شد جایی كه خاطرۀ بزرگی از آن داشت. زير باران خيس شده بود. كسی در آن هوا به پارك نمیآمد. سكينه تنها بود. هق هق گريههايش در صدای ريزش باران محو شده بود. روی زانوانش بر زمين نشست و سرش را به سوی آسمان بلند كرد. باران صورت اشك آلود او را پاك كرد. آرامش عجيبی در باران بود كه هميشه با ديدنش و با رفتن به زير قطرات لطيفش آن را با تمام وجودش حس میكرد. گويا آن روز از آرامش خبری نبود، نمیتوانست آرام بگيرد. نزديك به يك ساعت در آن وضعيت زير باران ماند سپس لنگان لنگان به خانه رفت. مادرش از ديدن او با آن سر و وضع بسيار ناراحت شد و دائم میپرسيد: اتفاقی افتاده؟ سكينه، چرا اينطوری شدی مادر؟ حالت خوب است؟ میخواهی فريبا را صدا بزنم معاينهات كند؟
سكينه چهار طاق باز وسط اتاق افتاده بود، حال و روز خوشی نداشت. مادرش لباسهای خيسش را عوض كرد و چراغ نفتی را نزديكش آورد تا گرم شود. سكينه میلرزيد و هذيان میگفت.
فريدون به التماس افتاده بود: كمال كاری بكن، من نمیخواهم بميرم. تو را به خدا كمال من میخواهم زنده باشم.
كمال از رفتار دوستش به شدت غمگين شده بود: چه كار كنم؟ كاری از من ساخته نيست تو خودت همه چيز را خراب كردی. آرام باش فريدون گريه نكن، خدا بزرگ است به او توكل میكنيم. بیگناه تا پای دار میرود اما بالای دار نمیرود. خداوند عادل است، مطمئن باش عدالت برقرار میشود.
كمال تاب نياورد و آنجا را ترك كرد.
پيرزن گفت: پسرم چرا اينقدر كارت طول كشيد، اين مدت سكينه حالش اصلاً خوب نبود. حالا كه میبينی تب كرده و هذيان میگويد. نمیدانم چرا آنقدر زير باران مانده بود. صد بار گفتهام كه زياد زير باران نماند، اما مگر حرف حساب سرش میشود.
پسر نگاهی به سكينه انداخت، رنگش به زردی گراييده بود: صبح هر دو با هم میرويم، صدايش نزن حالش خوب نيست دل نرمی دارد. میترسم ديدن اين صحنه حالش را بدتر كند.
خواب از چشمان كمال رخت بسته بود. شب غمباری بود و هوا سنگين و غير قابل تحمل. نگاهی به ساعت انداخت قلبش لرزيد و چهرهاش درهم رفت. آهسته بدون آنكه مادر و خواهرانش بيدار شوند از خانه خارج شد. نمیتوانست واقعيت را بپزيرد. چند بار خيال كرد كه خواب میبيند اما همه چيز واقعی بود. آنقدر افكارش آشفته بود كه فراموش كرد چترش را همراهش ببرد.
نردهها كنار رفتند دو سرباز منتظر خروج فريدون بودند. فريدون به وضوح میلرزيد. آب دهانش را به زحمت قورت داد و خواست چيزی بگويد. دهانش قفل شده بود. با خود گفت بلند شو تو يك مردی پس همانند يك مرد هم با شهامت باش. قطرۀ اشكی بر پهنای صورتش لغزيد. با مشقت توانست بلند شود. پاهايش به شدت میلرزيد. خواست قدمی بردارد ولی در جايش يخ زده بود. يكی از سربازها دستهای فريدون را با دستبند از پشت بست و او را از سلولش بيرون برد. هوا هنوز تاريك بود و سرد. فريدون سردی وحشتناكی در تمام بدنش حس میكرد. بلاخره توانست چيزی بگويد: ساعت چند است؟
يكی از سربازها جواب داد: چهار، هنوز نيم ساعت فرصت داری.
چند نفر دور هم جمع شده بودند از آن ميان نگاهش به كمال افتاد كه سعی میكرد در مقابل او گريه نكند. برای مدت كوتاهی نگاهش به چوبۀ دار خيره شد. يكباره تمام حوادث گذشته همچون فيلمی در مقابل ديدگانش نمايان شد. مادر و پدرش و جدایی آنها. زير لب زمزمه كرد: پدر، پدر. قلبش فشرده شد. میخواست برای آخرين بار او را ببيند، دلتنگش بود. هيچوقت لحظات شيرينی را كه با او داشت فراموش نمیكرد، اما با ورود زن بابا ... چهرهاش درهم رفت و افكارش را دور ساخت. دانۀ سفيدی جلوی پايش در آب باران ناپديد شد. سرش را بلند كرد، برف میباريد.لبخند سردی زد و گفت: خدا خيلی دوستم دارد، گذاشت برف امسال را هم ببينم. كسی پرسيد: اين مرد را میشناسی؟
نگاه دقيقی به عكس انداخت. غم قلبش را گرفته بود. زهرخندی زد و گفت: فريد نامرد، همان كه من را وارد اين مخمصه كرد و خودش در رفت.
پسر نگاهی به مادرش انداخت تا تأييد سخنانش را از او بگيرد. اشارهای به كمال كرد و گفت: آن دوستت چند روز پيش به مادرم چيزهایی گفته بود. مادرم به همراه پدر مرحومم با اين آقا كه اسمش فريد باشد برخورد كردند.مادرم میگويد كه به او توهين كرده و پدرم در مقابل توهينش به او سيلی زده. دو تا از همسايههايمان شاهد بودند كه فريد پدرم را تهديد كرده كه تغاص عملش را میدهد. همه پدرم را میشناسند میدانند كه بيهوده كسی را سرزنش نمیكرد چه برسد به آنكه دست روی كسی بلند كند. فريد خواستهاش را عملی كرد. اما هنوز نمیدانم تو اين وسط چه كاره بودی. همدست فريد و يا مسافر او؟! مسلماً مسافرش نبودی چون هر چه باشد با هم دوست بوديد. تو قاتل نيستی به اين اطمينان پيدا كردهام ولی در اين كه فريد را برای رسيدن به مقصودش همكاری كرده باشی نمیدانم.
آب پاكی را بر آتش درون فريدون ريختند، آرام شده بود و ديگر نمیلرزيد ساكت بود و فقط میشنيد: خواهرم بر بیگناهی شما شهادت داده، شهادت او درست همانند آن است كه با چشمهای خودم صحنۀ حادثه را ديده باشم اگر چه او در مكان وقوع حادثه حضور نداشته ليكن، يقين دارم هر آنچه میگويد حقيقت دارد، تو بیگناهی.
مأموری كه در آنجا بود و همه به او احترام میگذاشتند، جلو رفت و گفت: شما مطمئن هستيد كه اين مرد جوان را آزاد میكنيد؟ آيا مرگ پدرتان را فراموش میكنيد؟ با مداركی كه داريد و شهادت مادرتان مجرم قصاص نمیشود ولی هنوز معلوم نيست كه در اجرای قتل به دوستش كمك نرسانده.
- نه جناب سروان او بیگناه است، بهتر است آزادش كنيد.
سروان به سربازی دستور داد تا دستبند فريدون را باز كنند. آنگاه گفت: خب آقای طلوعی شما میتوانيد از اين مرد اعاده حيثيت كنيد. میتوانيد شكايت كنيد.
فريدون كه از خوشحالی در پوستش نمی گنجيد گفت: نه، من از كسی شكايت ندارم، حق داشتند كه به من مظنون شوند خيلیها عليه من شهادت دادند.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
باد تندی وزيدن گرفته بود. شاخۀ كوچك چند درخت شكسته بود. باد با قدرت به پنجرهها میكوبيد و هرازگاهی بيماران و كاركنان نگاهی به پنجرهها میانداختند تا مطمئن شوند اتفاقی نيافتاده و يا شيشهای شكسته نشده. زوزۀ باد در همه جا پيچيده بود و هر كسی را به وحشت میانداخت. فريبا دستانش را جلوی دهان خود گرفت و در آن دميد تا كمی گرم شود، سپس دستگيرۀ در را چرخاند و وارد اتاق شد. سكينه پشت به او، رو به روی پنجره نشسته بود و در سكوتش به موسيقی وحشتناك باد گوش میداد. فريبا در را بست و پشت سر سكينه ايستاد، دستانش را دور او حلقه كرد و سرش را به او تكيه داد. آنگاه به نرمی گفت: خانم مرا احضار كردهاند؟
فريبا منتظر ماند اما جوابی نشنيد. سكينه سرد شده بود و همانند مجسمهای بی حركت. فريبا راست شد و جلوی سكينه ايستاد. سرش را كج كرد و گفت: جوابم را نمیدهی؟ گفته بودی با من كار داری.
سكينه همچنان به بيرون خيره شده بود و وزش باد را كه شاخه و برگهای كوچك را با خود به اطراف میبرد را نگاه می كرد. فريبا روی صورت سكينه خم شد و بوسهای بر گونهاش زد. سردی بدنش غير طبيعی بود. فريبا خود را عقب كشيد، ترسيده بود و آشفته. نگاهی به بيرون انداخت و گفت: با يوسف میخواستيم امشب به خانهتان بياييم. مهمان كه میخواهيد؟ خواستم جدا از محيط كار و درس كمی بيشتر با هم باشيم. خانه كه هستيد؟
منتظر ماند تا جوابی بشنود اما سكوت هنوز بر لبان سكينه جاری بود. فريبا وحشت زده گفت: سكينه اين چه مسخره بازيست چرا چيزی نمیگویی؟ داری مرا میترسانی. حتی پلك هم نمیزنی. سكينه … سكينه با توام.
سكينه آه بلندی كشيد و آرام به حرف آمد: تو به زندان رفته بودی؟ به ملاقات فريدون؟!
فريبا نفس راحتی كشيد و روی صندلی ديگری در نزديكی او نشست. كمی تأمل كرد و سپس گفت: آری، رفته بودم. دلم به حالت سوخت، عوض آن همه نيكی كه در حقش كرده بودی انصاف نبود كه اينگونه جوابت را با اين بی رحمی میداد.
- او پدرم را نكشته بود، پدرم بر اثر تصادف جانش را از دست داد. اگر هم تصادف به عمد بوده فريدون رانندگی بلد نبود.
- اينها همه داستانی است كه معمولاً مجرمين سرهم میكنند. حتی اگر اين حرف هم درست باشد، مجرم كه كنارش نشسته بوده میتوانست از اقدامش جلوگيری كند. اصلاً چرا تا به حال نگفته كه دوستش كجاست؟
سكينه چشمان خيسش را از دوستش پنهان كرد و آهسته گفت: همه چيز تمام شد، يك بیگناه محكوم به مرگ شد. مرگی كه خود راضی به آن بود. مرگی كه باعث شد بيمار ديگری را از پا درآورد.
فريبا با تريد پرسيد: محكوم به اعدام شد؟ فريدون؟!
قطرات اشك جمع شده در پشت پلكهای سكينه توان مقاومت خود رااز دست داده بودند و يكی پس از ديگری بر گونههايش میچكيدند. فريبا جا خورده بود، باورش سخت بود كه سكينه برای كسی كه به جرم قتل پدرش زندانی شده بود اينگونه میگريست. خوب میدانست كه سكينه انسان خودداری است و هر چيزی به آسانی نمیتوانست او را بسيار شاد و يا بسيار غمگين كند. او حتی در مرگ پدرش كه خيلی دوستش داشت اين گونه گريه نكرده بود. آب دهانش را قورت داد و گفت: محكوم به اعدام شد! اگر واقعاً بی گناه باشد، سكينه يعنی چه؟ اين هم قتل میشود، درسته؟
فريبا ليوان آبی را به سكينه داد تا كمی آرام بگيرد. آنگاه پرسيد: من كار اشتباهی كردهام؟ آيا من در صدور اين حكم مقصر هستم؟
سكينه جرعهای از آب را نوشيد و پس از مسلط شدن بر اوضاع روحی آشفتهاش گفت: نبايد میرفتی برادرم گفته بود اگر روز محاكمه از خودش دفاع كند و حقيقت را بگويد، رضايت میدهد تا آزادش كنند اما روز محاكمه بر خلاف هميشه ساكت بود، حتي كوچكترين دفاعی از خود نكرد.
- اگر مقصر من هستم به ملاقاتش میروم و عذرخواهی میكنم. اما من چيزی نگفتهام كه او آنقدر ناراحت شود تا حكم قصاص را بپذيرد.
سكينه خندۀ تلخی زد: عذرخواهی هيچ كسی فرقی به حالش نمیكند...
نتوانست حرفش را ادامه دهد و هقهق گريهاش بلند شد. فريبا بريده بريده گفت: سكينه... نكنه تو... خدای من باورم نمیشود. منظورت از بيماری كه با مرگ فريدون از پا درمیآيد كيست؟
سكينه كه انتظار اين سوال را داشت با خونسردی پاسخ داد: فكر میكنی چه كسی است، چه كسی جز آنكه به زبان نمیآورد و در سكوت خويش میسوزد و دم نمیزند. چه كسی جز من بيچارهای كه ازپس سياهی شب، روشنايی روز را ديدم. كه از پشت بت سرد و زيبايی كه بوی تعفن گرفته بود پاكی بی ريايی را يافتم شايد، فكر كنی احمق شدهام و عقل از سرم پريده، اما بدان هيچكس آن چه را كه من میبينم نمیتواند ببيند و آن احساسی كه من میتوانم بدان ببالم و بنازم هيچكس ديگری نمیتواند مفهوم آن را درك كند. اگر میخواهی سرزنشم كنی كه چرا دل به اين چنين كسی بستهام، خواهش میكنم چيزی نگو ، نه عقلم قدرت درك اينگونه پندها را دارد و نه قلبم احساسم را پنهان میكند.
فريبا مات و مبهوت سكينه رامینگريست كه به عشقش اعتراف میكرد. برق شوق و اشتياق از چشمان سكينه هنگام ادای سخنانش كاملاً مشخص بود. فريبا كه دقايقی شوكه شده بود بعد از سكوت كوتاهی گفت: من هرگز تو را سرزنش نمیكنم سكينه، چرا كه به تو ايمان دارم، تو سيرت واقعی انسانها را میبينی و ما صورت آنها را. اگر تو را نمیشناختم قطعاً سرزنشت میكردم چون يقين داشتم مثل بقيۀ دخترها عاشق صورت فريدون شدهای، ظاهرش آنچه كه او را از ميان همۀ مردم متمايز كرده، حال كه سيرت پاكی هم دارد ديگر واقعاً برتر است. ولی... آن همه خلاف و دزدی و رفتارهای ناپسند، چگونه انسانی كه همۀ اين اعمال را مرتكب شده فرد پاكی است؟ تو چگونه به خصلت او پی بردی؟
سكينه نگاهی به فريبا انداخت و با اطمينان گفت: گاهی مشكلات زندگی، كمبودها و خيلی چيزهای ديگرآدمی را به سوی مكانهای ناپاكی میبرد كه تمام وجودش آلوده میشود. بيشتر انسانهای شرور همينگونه به بيراهه افتادهاند. انسانها مادرزاد بدجنس و بدكار به دنيا نمیآيند. خيلیها براثر اين موانع ديگر به زندگی عادی و سالم برنمیگردند ولی در اين ميان هستند كسانی كه بايد فرصتی به آنها داده شود تا گرد و غباری كه براثر بی توجهی بر آينۀ قلبشان پاشيده شده را پاك كنند. آنان كه بارها و بارها گناهی را مرتكب شدهاند از ارتكاب مجدد به گناه پشيمان نمیشوند. شادی و شعفی كه پس از انجام گناه سراغشان میآيد از فكر به نيكی بازشان میدارد. فريدون خلاف كرده است شايد بسيار بيشتر از آنچه كه من و تو میدانيم اما كوچكترين كاری كه میدانست درست نيست و انجامش داده، شادش نكرده. او از انجام گناه لذت نمیبرد بلكه عذاب وجدان باعث انجام رفتارهای ضد و نقيضش شده. او كمبود محبت دارد، چيزی كه روح به آن احتياج دارد. چيزی كه باعث ايجاد رفتارهای متين و عامه پسند میشود. او كسی را میخواهد كه به تمام معنا به او محبت كند، بدون ريا و آنگاه گوش جان را به او بسپارد تا هر آنچه او بخواهد فراهم كند. از او گناه سرزده چرا كه گمان میكرد میتواند محبت را جايی همان نزديكی بيابد و چون نيافته ديگر سراغ آن عمل نرفته. شايد به اجبار تن به دزدی داده باشد. شايد به خاطر بی پناهی به دوستان ريايی اعتماد كرده باشد وشايد به خاطر كسب سرمستی و لذت گذرا و فراغت از دنيای بی مهرو دوست به می و مستی پناه آورده باشد. ما به گفتۀ مردم انسانهای پاك و خوبی هستيم و خدا میداند كه در درون چه گناههايی كه نكردهايم و از انجام آن پشيمان هم نشدهايم، چرا؟ چون گمان میكرديم كار ما اصلاً گناه نبوده، و خوشا به حال فريدون كه همه او را گناه كار میدانند چرا كه كارهايش از نظر مردم پنهان نيست و خود میداند گناه كرده و افسردگی پس از آن بر خلاف ما هميشه گريبانگيرش بوده.
فريبا چيزی نگفت و برای مدتی به درك وسيع سكينه غبطه خورد. بغض كرده بود و احساس كناه میكرد. حس میكرد با ندانم كاریاش در كار آن دو دخالت كرده و باعث جدايی هميشگیشان شده. برخاست و به طرف در رفت، برگشت و با شرمندگی گفت: سكينه به خانه نمیآيی؟ من دارم میروم.
- نه همين جا میمانم.
فريبا در افكارش غرق شده بود و ديگر سردی هوا را نمیفهميد. اتومبيلی از دور به سرعت حركت میكرد چند بار بوق زد، فريبا همچنان به اطرافش توجهی نداشت، ناگهان ماشين ترمز كرد و صدای جيغ كوتاهی از كشيدن لاستيكهايش بر روی آسفالت خيابان شنيده شد. فريبا وحشت زده ايستاد، قلبش به شدت میتبيد و صورتش همانند گچ سفيد شده بود راننده سرش را از ماشين بيرون آورد و با صدای بلند فرياد زد: آهای خانم ، حواست كجاست، همينطور سرت را میگذاری و میروی.
فريبا كه خيالش راحت شده بود در جواب راننده گفت: شما دلتان خوش است رانندهايد؟! نمیتوانيد آهسته برانيد آنوقت میاندازيد گردن دو تا بيچاره مثل من، خجالت هم خوب چيزی است.
و با سرعت عرض خيابان را پيمود. نگاهی به پشت سرش انداخت تا مطمئن شود اتفاقی نيافتاده، نفس راحتی كشيد و به راه خود ادامه داد.
كمال دو استكان چای را روی ميز گذاشت، سپس روی صندلی نشست و گفت: چه كمكی از دست من برمیآيد؟
فريبا استكان چای را ميان دستانش گرفت تا گرمای آن را حس كند، آنگاه نگاه گذرایی به اطرافش انداخت و گفت: جای كوچك و دلنشينی است.
- بله، همين طور است. نگفتید چطور شد كه به اينجا آمدهايد.
فريبا متوجه لحن سرد كمال شد، با خود فكر كرد حتماً او هم تصور میكند من باعث اين اتفاق هستم. كمال سؤالش را دوباره پرسيد و فريبا بلاخره پاسخ داد: حكم دوستتان قطعی است؟ يعنی نمیشود كاری برايشان انجام داد؟
كمال نگاه خشمگينی به او انداخت: آری قطعی است. من نمیفهمم شما چرا رفتيد و همه چيز را به فريدون گفتيد او اصلاً نمیدانست كسی كه دوستش با او تصادف كرده پدر سكينه بوده، شما همه چيز را خراب كرديد. فريدون از خودش دفاع نكرد چون خودش را مقصر میدانست نه به اين علت كه خطا كار بوده بلكه او خودش را در مصيبت سكينه گناهكارمیدانست. او يك عاشق است ولی عشقش به مسخره گرفته شد. شما طوری با او رفتار كرديد كه او خود را كوچك و بی ارزش بداند. میخواهد عشقش را با خود به گور ببرد و شما باعثش شديد.
فريبا گريه سر داد و در حالی كه سعی میكرد خودش را كنترل كند، گفت: من از كجا میدانستم كارم اشتباه بوده. من كه نمیدانستم آن دو همديگر را دوست دارند.
كمال كه آرام شده بود به آهستگی گفت: شما چه گفتيد؟ آن دو همديگر را دوست دارند، منظورتان چيست؟
فريبا اشكهايش را پاك كرد و گفت: من اصلاً تصور نمیكردم سكينه تا به حال به كسی فكر كرده باشد. امروز از زبان خودش شنيدم كه فريدون را دوست دارد، علاقهاش برايم قابل هضم نبود طوری حرف میزد كه سر در گم میشدم، او واقعاً فريدون را دوست دارد نه به خاطر ظاهرش بلكه به خاطر باطنش، او به عشقش اعتراف كرد اما فقط از درون فريدون حرف میزد. ظاهرش برای او بی معناست چون در اين مورد اصلاً حرف نمیزد. به اينجا آمدم تا به شما بگويم تا هر كاری از دستمان برمیآيد برای رهایی فريدون انجام دهيم. سكينه حال خوشی نداشت به صراحت گفت اگر فريدون بميرد من هم میميرم و از آنجا كه سكينه هيچگاه دروغ نمیگويد، برايش بسيار نگرانم.
كمال خنديد و گفت: اگر فريدون مطلع شود از زندان فرار میكند. تمام هست و نيستش سكينه است.
- حالا بايد چه كار كنيم؟
- برادر سكينه، بايد رضايت بدهد. اگر هم خواست ديهاش را خودم هر طور شده فراهم میكنم.
- به مسافرت رفته، نه آدرس دقيقی از او دارند و نه تلفنی. گفته بود تا چهار روز ديگر بر نمیگردد.
كمال آشفته شد: ولی چهار روز ديگر كه يازدهم است. حتماً برای اجرای حكم برمیگردد.
فريبا سرش را به نشانۀ تأكيد تكان داد. كمال نگران و نااميد شده بود. بلند شد و به ديوار تكيه داد: كاری نمیتوان كرد، همه چيز به اين سادگی تمام شد، يك بیگناه به خاطر عمل ناكردهاش مجازات میشود. ظالمانه است.
فريبا برخاست و به طرف در رفت، آن را باز كرد و آهسته گفت: من نا آخر عمر خودم را نمیبخشم.
- بهتر است همه چيز را فراموش كنيد، فريدون از من خواست تا در اين روزهای آخر يك بار از سكينه بخواهم تا به ملاقاتش برود و برای آخرين بار او را ببيند.
- من میتوانم به سكينه بگويم.
كمال جواب داد: نه، ترجيح میدهم خودم اين كار را بكنم، از شما متشكرم.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
فصل پنجم
ادامه...
دو سرباز وارد سلول شدند، فريدون گوشهای نشسته بود. يكی از سربازها كه دستبندی در دست داشت گفت: بلند شو، محاكمه داری.
سرباز ديگر او را بلند كرد. هنگامی كه برخاست تازه متوجه قد كوتاه سرباز شد، درست تا شانههايش میرسيد. دستهايش را دستبند زدند و همراه خود بردند.
قاضی رسميت دادگاه را اعلام كرد. حدود سی نفر تمام جمعيت حاضر در دادگاه را تشكيل میداد. از قاضی گرفته تا متهم و خانوادۀ مقتول و خبرنگاران. موضوع اتهام مطرح شد. وكيل شاكی تمام نظرياتش را دال بر متهم بودن مجرم اعلام كرد و وكيل متهم نيز در دفاع از موكلش تمام سعی خود را به كار برد. شاهدين به نوبت مجرم بودن فريدون را اعلام كردند. و قاضی از متهم خواست تا به جايگاه برود و در دفاع از خود چيزی بگويد. فريدون لنگان لنگان گویی سرمست و از خود بی خود است، وارد جايگاه شد.
قاضی پرسيد: در مقابل اتهامات وارده چه گفتهای برای دفاع از خود داری؟
فريدون ساكت بود. همه منتظر شنيدن سخنان او بودند. وكيلش در دفاع از او برخاست: جناب قاضی موكل من در شرايط بدی به سر میبرد او تنهاست و اين اتفاق شك بزرگی بر او وارد كرده، اگر قادر به سخن گفتن نيست، دليل بر مجرم بودن او نخواهد بود.
قاضی بار ديگر سؤال خود را مطرح كرد، اما فريدون هنوز گنگ بود. چيزی نمیشنيد تا پاسخ دهد. كمال نگران وضعيت موجود بود. پاهايش را به سرعت بر زمين میكوبيد و دستهايش بی اختيار بر روی دستۀ صندلی ضربه مینواخت. قاضی گفت: اگر سكوت كنی، ما اينگونه برداشت میكنيم كه تو مجرم هستی.
فريدون چيزی نگفت. بلاخره رأی قطعی دادگاه اعلام شد: بنا به سكوت مجرم دال بر اعتراف به ارتكاب جرم، بنا به اجرای عدالت و خواستۀ اوليای دم، مجرم محكوم به قصاص میشود.
فريدون لبخندی زد و كمال ناباورانه سرش را تكان میداد. باور نداشت فريدون محكوم به قصاص شده. دستانش را به صورتش ماليد و به آنچه گذشته بود فكر میكرد، چرا فريدون ساكت بود، چرا چيزی نمیگفت؟ صدایی شنيد كه پرسيد: آقای كمال برادرم چيزهایی میگفت، شما بگوييد واقعيت دارد؟
سكينه نگران بود اين را چهرهاش به خوبی نشان میداد. وقتی صورت پريشان كمال را ديد بر نگرانیش افزوده شد. كمال سعی كرد چيزی بگويد: فريدون ساكت بود ... نمیدانم چرا از خود دفاع نكرد، او ... او محكوم به اعدام شد.
سكينه كه نفس را در سينه حبس كرده بود، با شنيدن حرف كمال يك باره آن را بيرون راند. سرش را به چپ وراست تكان میداد. دستش را برروی دهانش گرفت و مهرسكوت بر لب زد.
كمال گريه میكرد، شكست تلخی بود. چهرهاش برافروخته شدهبود. آن روز، كمال خودش نبود. نه میتوانست برخودش مسلط شود و نه جلوی گريهاش را بگيرد. كمال از سكينه دور شد و دختر جوان را كه همانند ابر بهاری گريه میكرد تنها گذاشت.
فريدون روی تخت نشسته بود و آوازی زمزمه میكرد. با ديدن كمال به استقبالش رفت و با خنده او را روی تخت نشاند. بينی كمال را كشيد و گفت: میبينی تو را به خدا، بی انصافها موهايم را چقدر كوتاه كردهاند. به تو حسودی میكنم. سفت موهايت را بچسب در سرما غنيمت است. شبها پتو را دور سرم میپيچانم تا گرم شوم... ببخش كمال وسايل پذيرايی ندارم. خانۀ درويشی است... راستی دلم برای صدايت تنگ شده بود كمی برايم میخوانی؟ بلند بخوان، بگذار همه صدای زيبايت را بشنوند.
كمال گريه میكرد، فريدون سرش را به سينۀ خود چسباند و برای مدتی هر دو گريه كردند. فريدون او را عقب كشيد و گفت: مرد باش، چيزی نشده كه اينطور عزا داريم. من اينجا به وضوح وجود خدا را حس میكنم. اينجا اسمش سلول است اما در حقيقت برای من همانند يك قصر بزرگ است كه يك طرفش به باغ بزرگ و وسيعی منتهی است تا حالا وارد باغ نشدهام، قول دادهاند مرا آنجا ببرند. قرار است يازده آذر آنجا را ببينم.
كمال خشمگين شد و سيلی محكمی به صورت فريدون نواخت. از جا برخاست و با عصبانيت گفت: احمق، فكر میكنی پای چوبۀ دار بروی گناههايت بخشيده میشود؟ فكر میكنی به عمد خودت را تقصير كار جلوه بدهی و اعدام بشوی، به دست ديگری كشته میشوی؟ ديوانه اين كار تو خودكشی است.
فريدون كه با يك دست گونهاش را پوشانده بود و گريه میكرد، گفت: من خيلی چيزها را به تو نگفتهام كمال، از دست اين زندگی سير شدهام. نمیخواهم بمانم، بگذار راحت شوم.
كمال كنارش نشست و با ملايمت گفت: همه چيز را تعريف كن، بگذار من هم از آنچه كه در فكرت میگذرد آگاه شوم. بگو، میخواهم بدانم.
فريدون آب بينیاش را بالا كشيد. مكثی كرد و گفت: اولين روزی كه سكينه را ديدم كاملاً به خاطر دارم، همان موقع كه با مهرداد درگير شد. دست خودم نبود، به ناگاه عاشقش شدم. مدتی با خودم كلنجار رفتم تا توانستم خودم را قانع كنم كه برای هم ساخته نشدهايم. او پاك بود و بی ريا، و من تا خرخره در كثافت و لجن افتاده بودم. اينكه همه میگفتند چقدر خاطر خواه داری برايم بی ارزش و پوچ بود و اصلاً نشنيده میگرفتم. اين حرفها درست نبود. سكينه برخلاف همه به هيچ عنوان به ظاهر من توجه نداشت و همين اعتمادم را به او بيشتر كرده بود. او از سيارۀ ديگری آمده بود، با همه فرق داشت. از بدیهای ديگران ناراحت نمیشد و به بدی پاسخ نمیداد. از خود گذشته و مهربان بود چيزی كه من به شدت به آن احتياج داشتم. آنچه كه پدر و مادرم از من دريغ كردند. كمبود محبت باعث شد به دوستان ريایی اعتماد كنم. به نبود سكينه قانع شده بودم تا اينكه مهرداد مرا از خانه بيرون كرد، در مقابل عملش كاری نكردم چون به او مديون بودم، مدتی پناهم داده بود. دزدی كردم و برای خودم خوراك خريدم يك شب را هم در هتل ماندم. دلم برای پدرم تنگ شده بود. فكر كردم اگر از او عذرخواهی كنم، مرا میبخشد. سراغش رفتم اما او هر چه ناسزا بود بارم كرد و به خانه راهم نداد. زنش كه از او بدتر اصلاً اجازۀ حرف زدن به آدم نمیداد. به خدا خيلی دلم شكسته بود. اما به سرم نزد كه خودكشی كنم. باران میباريد، روی نيمكتی نشستم و از رفتار پدرم گريهام گرفت. جز صدای باران صدایی نمىآمد. تا اينكه با قدمهای سكينه كه وارد پارك شده بود، سكوتم شكسته شد. آواز میخواند و میخنديد. فكر میكرد تنهاست. چترش را بسته بود و زير باران قدم میزد. او هم مثل من بود با ديدن باران سرمست میشد. خندههايش اعصابم را به هم میريخت. اعتراض كردم. ايستاد، انتظار نداشت كسی را آنجا ببيند. گفت: نمیخواستم ناراحتت بكنم. چترش را جلو آورد و از من خواست آن را بگيرم. جوابش را ندادم، يكباره نگاهمان درهم گره خورد. سردم شده بود يخ زده بودم. به خودم نهيب میزدم، دوباره آن احساس بيهوده سراغم آمده بود. آن شب را زير پل خوابيدم، صبح كه بيدار شدم دلشورۀ عجيبی داشتم میدانستم كه علتش سكينه بود، اين بار نمیتوانستم خودم را قانع كنم كه او را فراموش كنم. ترسيدم، خيلی ترسيدم از اينكه اين احساس ديوانهام كند. میدانستم بیفايده است و نبايد به او فكر كنم اما ذره ذره اشتياق ديدنش در من فوران میكرد. برای رهایی تنها راه را خودكشی دانستم. چگونه شهامت پيدا كردم كه شاهرگم را بريدم؟! برای مدتی در درد سوختم. حس كردم رهایی يافتهام اما هنگامی كه به هوش آمدم، خود را در بيمارستان يافتم. بر شانس بدم لعنت فرستادم. نمیدانم خواب میديدم يا واقعيت بود از ميان تمام عابرينی كه رد میشدند صدای پای سكينه را میشنيدم. تمام مدتی كه آنجا بودم وجودش را كنارم حس میكردم. چشمهايم بسته بود شايد خواب میديدم. هر روز به ديدنم میآمد، لبخند با محبتی میزد و وضعيتم را بررسی میكرد و سريع خارج میشد. دلم را به خوابهايم خوش كرده بودم و حرفهای تو.
دو روز پيش فريبا به ملاقاتم آمد. از اينكه مرا اينجا ديد خيلی خجالت كشيدم. اما او چيزهای ديگری گفت. وقتی كه شنيدم پيرمرد پدر سكينه بود، خشكم زد. تصور داغدار بودن سكينه عذابم میداد. از خودم متنفر شدم. اگر خودم باعث اين ماجرا نبودم دوست من اين كار را كرده بود. شنيدم كه سكينه مرا از مرگ نجات داده، طاقت نياوردم میخواستم فرياد بزنم و آتش درونم خاموش شود اما قادر نبودم. من به ازای خوبیهای او در حقش بدی كردم. من حتی اگر زنده بمانم ديگر نمیتوانم به او نگاه كنم. زندگی بدون او برايم مفهومی ندارد. تصميم گرفتم روز محاكمه چيزی نگويم تا حكم در موردم اجرا شود. نمیخواهم يك عمر با خجالت و شرمندگی زندگی كنم.
كمال افسوس خورد كه چرا فريبا به ملاقات فريدون رفته، ولی ديگر كار از كار گذشته بود. موهايش را كه اندكی بلندتر شده بود را از روی پيشانیش به عقب كشيد. لبان خشكيدهاش را با زبان تر كرد و گفت: فريد غيبش زده، شايد قبلاً اين نقشه را داشته كه تو را گرفتار كند و از شانس بدت به كسی زده كه تواصلاً انتظارش را نداشتی.
- نمیدانم شايد نقشه بوده ولی او آن مرد را میشناخت. آتش شرارت از چشمانش پيدا بود. وقتی به او گفتم كه به طور عمد با پيرمرد تصادف كرده خنديد و گفت آری حقش بود، در ميان جمع به من سيلی زد. می دانستم حتماً خطایی مرتكب شده كه باعث شده يك پيرمرد نسبت به رفتارش عكس العمل نشان دهد.
كمال نگاه دقيقی به فريدون انداخت، كمی فكر كرد و گفت: فردا به ديدنت میآيم. كار ضروری دارم كه بايد الان انجام دهم.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
سرباز را صدا زد تا در بازداشتگاه را برای كمال بازكند. با ديدن كمال گل ازرخسار فريدون شكفت اين بار اشك می ريخت: كمال پسر پيرمرد آمد اينجا. طوری نگاهم كرد كه داشتم آب می شدم، به من گفت قاتل من قاتل نيستم كمال، به خدا نيستم. من نمی بايد به سكينه فكر میكردم. ما برای هم ساخته نشدهايم. حالا هم به زندان افتادهام. برای خانمی همچون او كسر شأن است حتی به من فكر كند. من لياقت او را ندارم.
كمال دست روی شانۀ فريدون نهاد و گفت: اين طور نيست تو به زودی آزاد می شوی و خودت همه چيز را برايش توضيح می دهی. تو خودت او را بهترمی شناسی.
- كمال نا اميد شدهام، فريد نمیآيد. قسم می خورم حالا تا جايی كه بتواند از اينجا دورشده. كمال من هيچوقت سكينه را نمیبينم. آرزو داشتم میتوانستم به او بگويم كه احساسم چيست، در موردش چه فكرمیكنم، اما افسوس میخورم كه هيچكدام ازآرزوهايم برآورده نمی شود.
كمال او را در آغوش كشيد و برای بداقبالی فريدون گريست.
* * *
- مادر، عدالت اجرا میشود، خون پدر پايمال نمیشود، قول میدهم ... سكينه كجاست؟
مادربا سر در را نشان داد: آنجاست، گوشهای كز كرده، خيلی ناراحت است.
در گوشۀ اتاق سكينه زانوی غم بغل گرفته بود و درافكار دور و درازش غرق بود. برادرش كناراو نشست نگاه محبت آميزی به او كرد و گفت: تو حالت خوب است خواهر كوچكم؟ ... خيلی سخت است كه انسان غصه را درونش نگه دارد و آن را بيرون نريزد. اگر چه تو روحيۀ آرام و صبوری داری، سعی كن خودت را رها كنی.
- كسی كه پدررا زير گرفته بود دستگيرشده؟
- آری، امروز او را به زندان بردند و فردا محاكمه می شود.
- جوان است يا پير؟
- جوان است. ازآن جوانهايی كه در نازو نعمت بزرگ شده اند. ظاهرش كه اينطور نشان می دهد بوی ادكلن گرانقيمتش از دور به مشام میرسد. نمیدانم چرا پدر را به قصد عمد كشته. چه كينهای از او داشت؟ پدر كه با همه مهربان بود، دشمنی نداشت.
- اسمش چيست؟
- چه فرقی میكند.قاتل، قاتل است. اگرچه دلم به حالش میسوزد اما هر كاری میكنم تا عدالت به طور كامل اجرا شود. او بايد تاوان عمل زشتش را پس دهد. شايد خدا او را بخشيد.
- اسمش چيست؟
نگاه متعجبی به سكينه انداخت، استرس كاملاً از چهرهاش معلوم بود. آهسته گفت: فريدون طلوعي.
سكينه چشمهايش را بست، سرش را با دو دست گرفت، آهی كشيد و قطره اشكی در چشمانش برق زد و روی گونههايش غلتيد: تو مطمئني كه او قاتل است؟
- مردمی كه صحنه را ديدهاند همه شهادت دادند.
- خودش چه میگويد؟ طلوعی را میگويم.
- خودش مثل همۀ مجرمان گناه را به گردن ديگری میاندازد. میگويد من بی گناهم، مقصر من نيستم و چيزهايي از اين قبيل.
- راست میگويد، حرفش را باور كن.
كنجكاوانه سكينه را نگاه كرد و با دقت او را برانداز كرد سپس پرسيد: تو از كجا میدانی، مگر او را میشناسی؟
- آری، مريضم بود. آزارش به كسی جز خودش نمیرسد. در اوج نااميدی تنها كسی كه قصد جانش را داشته باشد خودش بود. اشتباه كردهايم قاتل فرار كرده.
- چه میگويی سكينه تو كه آنجا نبودی، پس آنهایی كه شهادت دادهاند چه؟ يعنی همه دروغ میگويند؟
- نمیدانم. اما يقين دارم كار او نيست.
- اگر تو اين را میگویی، لابد حق با توست ولی اگر كس ديگری را كمك كرده باشد تا ... بلاخره در آن ماشين بوده. در غير اين صورت همه مردم كه دروغ نمیگويند. خود پسره هم گفته كه در ماشين بوده.
سكينه سرش را به ديوار تكيه داد و گفت: حالا چه كار میكنی؟ آزادش كن برود. رضايت بده.
برادرش برخاست كمی فكر كرد و گفت: اگر روز محاكمه همان حرفهايش را زد و از خودش دفاع كرد، فكری به حالش میكنيم. تو فردا میآیی؟
- فكر نمیكنم، دوست ندارم محكوم شدن يك بی گناه را شاهد باشم.
- حداقل بايد دوستش را تحويل بدهد. آدرسش، محل اقامتش، او كه حتماً از حال دوستش اطلاع دارد.
- اگر نداشته باشد؟
- حكم را در مورد او اجرا میكنم.
با عصبانيت از خانه خارج شد. مادر پيرش او را صدا زد اما، پسر نشنيد و از آنجا دور شد.
فريدون طلوعی ملاقاتی دارد او را به سلولش راهنمایی كنيد. در سلول باز شد. سرباز گفت: خانم سريع حرفهايتان را تمام كنيد.
زن وارد سلول شد. فريدون با ديدن او از روی تخت كهنه و فرسوده بلند شد و روی پا ايستاد. آب دهانش را قورت داد و از شرم سرش را به زير انداخت.
زن گفت: تو چطور توانستی اين كار را بكنی، اين بود جواب محبتهای سكينه؟
فريدون به ديوار تكيه داد و گفت: فريبا خانم به خدا من كاری نكردهام آنها اشتباه میكنند. فريد بیچشم و رو مرا در اين مخمصه انداخت و خودش فرار كرد.
فريبا با گوشۀ دست اشكهايش را پاك كرد و با عصبانيت گفت: بس كنيد، اينقدر نگوييد تقصير اين است و مقصر آن است. حتی اگر شما هم نبوده باشيد، دوستتان كه بوده. شما با او بوديد. سكينۀ بيچاره چقدر رنج كشيده خدا میداند. تو كه نمیدانی، او چقدر پدرش را دوست داشت. عوض تشكر باعث مرگ پدرش شدی. تو چطور به خودت اجازه دادی اين كار را با سكينه بكنی. سكينه به تو زندگی داد. وقتی كه در حال مرگ بودی به تو خون داد. همين دوستهايت حاضر نبودند يك قطره خون به تو بدهند و سكينه تو را از مرگ نجات داد. او حتی هزينۀ بيمارستانت را تقبل كرد. پساندازش را نگه داشته بود تا پدر و مادرش را به حج بفرستد. گفت كه هر ماه هزينۀ بيمارستان تو را از حقوقش كسر كنند. دوستان ظاهرنمايت را رو كرد تا بتوانی دشمنانت را پيدا كنی ولی تو باعث شدی تا او داغدار شود و در عزای پدرش همچون شمع آب شود. حال چه كار میكنی؟ آب رفته از جوب را چگونه باز میگردانی؟ چطور پدرش را برمیگردانی. چطور؟
رنگ از رخسار فريدون پريد. لبانش خشك شده بود و از هم باز، گویی میخواست چيزی بگويد اما قدرت تكلم نداشت. ناباورانه فريبا را مینگريست كه همراه سرباز به بيرون میرفت. روی زمين نشست و سرش را به ديوار كوبيد. صدای نفسهايش به وضوح شنيده میشد و بی اختيار اشك میريخت. دنيا دور سرش میچرخيد و از سر و صدای اطرافش هيچ چيزی نمیشنيد، به جز صدای نفسهايش و حرفهای فريبا كه همچون پتكی بر سرش كوبيده میشد. عرق از سر و رويش میچكيد. بدنش آنچنان داغ شده بود كه گویی در كورهای از آتش افتاده و در حال ذوب شدن است. يكی از دكمههای پيراهنش را باز كرد تا بتواند نفس بكشد. هوای سلول به قدری سنگين بود كه نفس كشيدن برايش سخت شده بود. به سرفه كردن افتاد و چشمانش به تاريكی گراييد.
پيرزن كه هنوز غمگين و داغ به دل بود، جارو را گوشهای گذاشت و داخل اتاق شد. خس خس سينهاش بلند شده بود. ايستاد و بعد از كمی گفت: سكينه آقایی جلو در ايستاده، میگويد با تو كار دارد. بلند شو مادر ببين چكار دارد.
سكينه نگاهی به مادرش انداخت و سری تكان داد، سپس آرام بلند شد و رو به آيينۀ كوچك روی ديوار ايستاد روسریش را مرتب كرد و موهايش را عقب برد تا ديده نشود. چشمانش قرمز شده بود، آبی به صورتش زد و با حوله آن را پاك كرد. نگاهی به اطرافش انداخت و آهسته حياط كوچك را طی كرد و از در خارج شد.
كمال با ديدن سكينه به خود آمد. هول شده بود نمیدانست موضوع را چگونه به او بگويد. نگاهی به آسمان انداخت و گفت: مدتی است كه باران نمیبارد.
- بله، تنها دلخوشی من.
كمال بريده بريده حرف میزد. سكينه پرسيد: مشكلی پيش آمده؟ راحت باشيد، حرفتان را بزنيد.
- راستش نمیدانم چه بگويم، اما خب در اين وضعيت ...
- خب در اين وضعيت چه؟ ما هم مثل همۀ مردم زندگی میكنيم، مرگ حق است نبايد برای هميشه عزا دار ماند.
كمال نفس راحتی كشيد: بله حق با شماست، در مورد تصادف پدرتان و جوان بی گناهی كه به جرم قتل دستگير شده.
- میدانم كه بیگناه است. فردا اگر از خودش دفاع كند و حقيقت را بگويد، قول میدهم كه برادرم رضايت بدهد.
كمال تعجب كرده بود، با ترديد پرسيد: شما میدانيد؟ يعنی میدانستيد كه فريدون را دستگير كردهاند؟
- بله، امروز برادرم گفت. به او گفتم بی گناه است. دوست شما از قصد جانی با خبر نبوده.
لبخندی زد و ادامه داد: مثل اينكه، از همه بهتر او را میشناسم.
كمال گفت: واقعاً يك انسان كامل هستيد. امروز حرفهای آخر را به فريدون گوشزد میكنم. او هنوز نمیداند كه پدر شما كشته شده. چون او را نمیشناخت.
- بهتر است كه نداند، به او چيزی نگوييد حداقل تا بعد از محاكمه.
- شما چرا اين را میگوييد؟ عجيب است، گویی همه چيز را میدانيد.
- همه چيز نه. اما میتوانم ادعا كنم كه فريدون را خيلی خوب میشناسم.
كمال لبخندی زد و نگاهی به سكينه انداخت، فكری از ذهنش گذشت. سكينه گفت: حالا وقت اين فكرها نيست بهتر است سراغ دوستتان برويد.
كمال نگاه حيرانی به او انداخت. چگونه فكرش را خوانده بود؟ ... پرسيد: شما میدانستيد كه آن روز فريدون چرا میخواست شما را ببيند؟
- نه، ولی يك روز حتماً از او خواهم پرسيد، موفق باشيد.
بار ديگر در سلول باز شد. فريدون ديگر شوقی به ديدن كمال نداشت. گوشهای نشسته بود و به تاريكی سلولش خو گرفته بود. گویی سالهاست كه در آنجا به سر میبرد. كمال به شوخی دستی به سر فريدون كشيد و گفت: عيبی ندارد خيلی زود بلند میشود. ناراحت نباش باور كن همين طوری هم جذابی، میگويم ... اين لباسها چقدر برازندهات است مثل يك آقا شدی ... اتاقت چه بویی میدهد، آدم هوس كباب میكند.
فريدون هيچكدام از حرفهای كمال را نشنيد. همانند مجسمۀ بی جانی به گوشهای خيره شده بود. كمال كنارش نشست و آرام گفت: شنيدم حالت به هم خورده. قول میدهم اگر فردا حقيقت را برايشان بگویی دادگاه به نفعمان تمام میشود. آزاد میشوی و به هر چه میخواهی میرسی.
فريدون نگاه سردی به كمال انداخت، ساكت بود و هيچ چيزی نمیگفت. كمال اخم كرد: چرا چشمهايت قرمز شده، گريه كردی؟ بابا باور كن آزاد میشوی فقط تو حقيقت را بگو، مرد باش. ايستادگی كن. تا فردا چيزی نمانده خودت را آماده كن روز مهمی را در پيش داریم، وكيلت قول داده هر كاری كه بتواند برايمان انجام بدهد ... نگاهش كن تو را به خدا چه عزایی گرفته. بلند شو برو روی تختت استراحت كن. آنجا ننشين كثيف است. من هم كثيف شدم.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
كمال درست بعد از رفتن فريدون از خواب بيدار شد. نوشتۀ او را روی در يخچال ديد بعد از خوردن صبحانه كليد را به همسايه داد، سپس آنجا را ترك كرد.
ظهر شده بود، كمال گوشی تلفن را برداشت تا از فريدون خبری كسب كند اما هرچه زنگ خورد كسی گوشی را برنداشت. بلافاصله به خانهاش رفت و از همسايه فريدون پرسيد كه آيا او برگشته يا خير وقتی شنيد كه هنوز برنگشته به محل كارش رفت آنجا هم نبود، نگران شده بود. میترسيد كه دوباره بلایی بر سر خودش آورده باشد اگر چه فريدون تغيير كرده بود اما اگر جواب رد گرفته باشد و يا نااميد شده باشد؟! اضطرابش هر لحظه بيشتر میشد، با خود گفت: بهتر است به بيمارستان بروم.
وقتی به آنجا رسيد به دنبال سكينه گشت، چون او را نديد به اطلاعات رفت و پرسيد: دكتر عبدالملكی نيستند؟
- خير.
- رفته به دانشگاه؟ ... نگاهش به سوی سولماز چرخيد كه به سرعت از بيمارستان خارج میشد. سريع به دنبالش افتاد، چند بار صدايش زد بلاخره ايستاد. كمال با نگرانی پرسيد: شما میدانيد خانم عبدالملكی كجاست؟
سولماز نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: اينجا دنبالش نگرديد، همين الان رفتند، با خانوادهاش.
- الان رفت؟ كسی همراهش نبود؟
- چرا مادرش، برادر و خواهرش كه پدرش را بردند.
كمال گيج شده بود: پدرش را بردند؟!
سولماز سری تكان داد و صدايش را بلند كرد: آری پدرش تصادف كرده، يعنی يك جوان او را زير گرفته ظاهراً عمدی هم بود. حالا هم فكر كنم در قبرستان است ...
آب بينیاش را پاك كرد و ادامه داد: خيلی ديرم شده بايد به آنها برسم.
كمال گفت: من آدرس منزلشان را نمیدانم، میشود نشانم بدهی؟
سر و صدای زنها در خانه به گوش میرسيد. صدای هق هق گريه خواهر سكينه از همه بلندتر بود. يك اتوبوس و چهار، پنج اتومبيل سواری جلوی در ايستاده بود تا مردم را برای تشییع جنازه به گورستان ببرند. هوا سنگين بود گویی در سوز اين سرما هيچگاه باران نباريده بود. عدهای سياه پوشيده بودند و دستهای با لباسهای عادیشان كه حتیالمقدور تيرهتر از بقيه لباسهايشان بود آمده بودند. كمال به دنبال فريدون میگشت. كسی صدا زد: سكينه را هم بياوريد به بقيه زنها بگوييد بمانند آنجا سر و صدا راه میاندازند، بعد از خاك سپاری آنها هم میروند.
زنی كه به زور جلوی گريهاش را میگرفت نزديك سكينه شد و گفت: سكينه جان الهی من بميرم، داییات منتظر است.
سكينه گوشهای چمباتمه زده بود. نگاهی به زن انداخت و بلند شد، خستگی به وضوح در چهرهاش ديده میشد از همه ساكتتر بود و گريه هم نمیكرد. در آستانۀ در با كمال رو به رو شد. كمال سعی كرد طوری احساس ناراحتیش را بيان كند: سكينه خانم واقعاً متأسفم، خدا به خانوادهات صبر دهد.
سكينه قادر نبود در جواب او چيزی بگويد. سری تكان داد و لبخند خشكی به نشانۀ تشكر بر لب نشاند.
سكينه و مادرش تنها زنهایی بودند كه در تشییع جنازه شركت كردند. مادر سكينه آرام گريه میكرد اما سكينه همچنان ساكت بود.
كمال هر جا را نگاه میكرد اما اثری از فريدون نبود به اجبار نزديك سكينه شد و گفت: خانم عبدالملكی میدانم حالتان خوب نيست و حالا وقت اين حرفها نيست اما ...
سكينه بلند شد نگاهی به كمال انداخت. قطره اشكی بر گونههايش لغزيد. سری تكان داد و كمی از جمعيت فاصله گرفتند. منتظر بود تا كمال حرفش را بزند و كمال گفت: فريدون صبح از خانه بيرون آمد میخواست شما را ببيند، گفته بود به بيمارستان میآيد، اما تا حالا همه جا دنبالش گشتهام نمیدانم پيش شما آمده؟
گونۀ سكينه كاملاً خيس شده بود. آهی كشيد و گفت: من او را نديدهام.
كمال از او عذرخواهی كرد. سكينه به خانۀ جديد پدرش نگاه انداخت و گفت: آقا كمال اگر او را پيدا كرديد ... نگاهش را به طرف كمال چرخاند و ادامه داد: بیخبرم نگذاريد.
كمال به سرعت آنجا را ترك كرد، وارد مغازهای شد از صاحب آن اجازه گرفت تا تلفن بزند. هنوز به خانه برنگشته بود. اضطرابش بيشتر شد. زن و مردی جلوی در مغازه گفتگو میكردند. كمال هنگامی كه از آنجا خارج می شد حرفهايشان را شنيد: پيرمرد بدبخت رفته بود بيرون نان بخرد. خدا می داند چقدر زحمتكش و مومن بود.
- والله زهرا خانم زمانۀ ما از اين خبرها نبود كه هر جوانی از راه برسد بگذارند سوار ماشين شود و خودش آن را براند.
- میگويند پسره مثل ماه میماند، تو را به خدا حيف نيست خودش را بدبخت كرد.
كمال خشكش زد. قلبش به شدت میتپيد، جلو رفت و از آن دو خواست تا ماجرا را برايش تعريف كنند. وقتی حرفهايشان را شنيد، سرش گيج رفت. فوراً به محل حادثه رفت. هنوز آثار خون بر روی جاده پاك نشده بود. از چند نفر كه آن حوالی ايستاده بودند در مورد تصادف سوال كرد هر كدام چيزی میگفتند. از آنها پرسيد كه مظنون را كجا بردهاند. كودكی حدوداً ده ساله كه بيسكويتش را گاز میزد با دهان پر گفت: كلانتری آن طرف است، پشت خانۀ ما.
كمال وارد كلانتری شد: ببخشيد جوانی را كه تصادف كرده بود و فرار كرد ...
حرفش تمام نشده بود كه سروان با صدای بلند گفت: شما از بستگانش هستيد، چرا اينقدر زود میآیی؟ پدرت كجاست اين بچه كه خانواده دارد.
كمال گفت: من نمیدانم شايد كسی كه شما در موردش حرف میزنيد، برادر من نباشد.
سروان صدايش را بلند كرد: عزتی، عزتی.
سربازی در را باز كرد و احترام گرفت. سروان صدايش را پايين آورد و گفت: اين آقا را ببريد ملاقات همان جوان مظنون.
- چشم قربان.
كمال پشت در ايستاد منتظر بود در را باز كنند. سرباز صدا زد: آهای ملاقاتی داری.
كمال داخل شد. فريدون از خوشحالی او را در آغوش كشيد: داشتم نااميد میشدم، هرچقدر زنگ زدم خانه نبودی.
كمال گفت: تو هم خانه نبودی. فريدون تو چه كار كردهای، اينها چه میگويند؟
فريدون به گوشۀ اتاق رفت و زانواش را بغل گرفت و غم زده گفت: به خدا نمیخواستم به او اعتماد كنم اما دلم سوخت. فكر كردم عذرخواهی كرده، شايد آدم شود ولی او هيچ تغييری نكرده بود.
كمال روی زمين نشست و پرسيد: چه كسی؟ پيرمرده؟!
- نه نه، فريد را میگويم. داشتم به بيمارستان میرفتم، خواستم پياده بروم كه يكباره جلوی پايم سبز شد محلش نگذاشتم، اما ولكن نبود. دنبالم آمد، خواهش كرد كه او را ببخشم، من هم خر شدم و سوار ماشينش شدم يكدفعه ديدم سرعت ماشين بيشتر شده از او خواستم مواظب باشد. پيرمرد را ديدم به او گفتم اما او به عمد پيرمرد را زير گرفت. بعدش به سرعت فرار كرد. هرچقدر از او خواهش كردم كه پيرمرد را سوار كند نايستاد و رفت. از ماشين پياده شدم و خودم را به پيرمرد رساندم او را داخل آمبولانس كردند و بردند. چند نفر مرا با فريد ديده بودند. نمیدانم چرا فقط قيافۀ من را به خاطر سپرده بودند گواهی دادند كه من او را زير گرفتهام. كمال تو از حال پيرمرد خبری داری؟
كمال دستش را به پيشانیاش كوبيد و افسوس خورد. نمیتوانست جواب فريدون را بدهد. فريدون سؤالش را تكراركرد. كمال در پاسخ گفت: او مرد.
فريدون بیتاب شد: كمال حالا چه كار كنم؟ به خدا من مقصر نيستم.
كمال سری تكان داد: میدانم٬ اما همه برعليه تو شهادت میدهند. بايد فريد را پيدا كنيم. اين تنها راه است.
در بازشد نوری به داخل اتاق تابيد. سرباز گفت: وقت تمام شد، بيا بيرون.
كمال نگاهی به فريدون انداخت: نگران نباش همۀ تلاشم را میكنم.
شب شده بود و هوا سردتر. كمال از خانه بيرون آمد، خطاب به مادرش گفت: زود برمی گردم بايد كاری كنم، شايد توانستم پيداش كنم.
درخانۀ مهرداد را كوبيد. مهرداد دررا بازكرد: كمال، اينجا چه كار می كنی؟ بعد ازاين همه مدت چه شد ياد ما كردی؟
كمال پرسيد: فريد اينجا نيامده؟ خانه نبود. كارمهمی با او دارم.
مهرداد ابروهايش را بالا برد و چشمهايش را تنگ كرد: چه كار مهمی داری كه اين وقت شب تو را به اينجا كشانده؟
- اينجا هست يا نه؟
- نه، خيلی وقت است كه به اينجا نيامده.
- خبر نداری كجا رفته. كارم خيلی ضروری است.
- نه نگفتم كه مدتی است ازاو بی خبرم، اگراو را ديدم مطلعت می كنم.
صبح هوای با طراوت و نشاط بخشی داشت. بارش باران شب گذشته هوای صبح را سردتركرده بود كوچهها و خيابانها جان تازهای گرفته بود. سروان كه شب را خوب نخوابيده بود با بی حوصلگی گفت: پيرمرد مرده يعنی آقای طلوعی كه دوست شما باشند، قاتل است. چون به وضوح مردم عمد بودن تصادف را ديدهاند و برعليه دوستت شهادت دادهاند. آنگاه قضيه فرق می كند. پرونده به دادگاه میرود و چون خانوادۀ پيرمرد هم شاكی هستند در صورت درخواست قصاص، اعدام می شود.
كمال رنگش به سفيدی گراييد. با التماس گفت: جناب سروان فريدون بی گناه است. كس ديگری پشت فرمان بوده. او قاتل نيست. روحش از انگيزۀ فريد بی اطلاع بوده. حالا هم قاتل آزادانه درشهر می گردد و شما يك فرد بی گناه را بازداشت كردهايد.
- پس قاتل را دستگير كنيد و شايد هم بياوريد. دوستت سابقۀ خودكشی داشته، شايد افسردگی روحی باعث ارتكاب جرم او شده.
- پس ماشينش كجاست؟ او اصلاً رانندگی بلد نيست.
- فكر می كنيد آنقدركودن هستيم كه جهت تست راننده بودن يا نبودن او يك ماشين را دراختيارش می گذاريم تا فرار كند و اگر هم فرار نكند خيلی راحت می تواند خودش را به كوچۀ علی چپ بزند و طوری رفتار كند كه اصلاً بلد نيست ماشين براند.
كمال سرش را به نشانۀ تأسف تكان داد و گفت: مجرم فرار كرده، نمیتوانم گيرش بياورم. برای بی گناه بودنش چه كار بايد بكنم؟
- يك وكيل خوب بگيرتا در دادگاه حكم را به نفع طلوعی تمام كند، شايد او را تبرئه كند. البته كار ديگری هم می توانی انجام بدهی، رضايت خانواده مقتول را جلب كن.
كمال لبخندی زد و گفت: خانواده مقتول به اينجا آمدهاند؟
- فقط پسر مقتول، چند بارآمده و درخواست اجرای عدالت كرده، يعنی قصاص.
كمال آشفته شد: می توانم فريدون را ببينم؟
- فقط چند لحظه.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
فريدون در را باز كرد: خيلی وقت است كه منتظرت هستم، شام كه نخوردی؟ خورش قيمهای برايت پختهام كه انگشتهايت را با آن بخوری.
كمال كفشهايش را از پا درآورد و كت و چترش را به چوبرختی آويخت و با خنده گفت: وای، خدا به دادم برسد. آخرش دست پختهايت سرم را به باد میدهد. حالا چند وجب روغن روی آشت ريختهای؟
بعد از آنكه شام خورده شد، فريدون گفت: خب حالا چه كسی ظرفها را بشورد؟
كمال ليوان آب را روی ميز گذاشت و نگاهی به فريدون انداخت: نگاه كن چه قيافهای گرفته غذا پختی كوه كه نكندی، اگر من ظرفها را بشورم بايد خيلی خجالت بكشی، هر چه باشد من مهمانم.
فريدون قهقهه سرداد: عجب مهمان پررویی حداقل كمكم كن، فردا كه كار نداری.
- جان تو فريدون حالش را ندارم، خيلی خستهام، بايد زود بروم و بخوابم.
- كجا میروی، امشب به جان خودم همين جا میمانی، جهنم ظرفها را میشورم.
كمال روی كاناپه لم داد نگاهی به اطرافش انداخت، سوتی زد و گفت: خودمانيم فريدون عجب كدبانویی شدهای.
فريدون با صدای بلند جواب داد: به مرحمت شما، شما استادم بوديد.
تلويزيون روشن بود و سكوت خانه را درهم شكسته بود. فريدون سينی چای را روی ميز گذاشت و رو به روی كمال نشست. كمال خنديد: ثابت كردی به زن احتياج نداری، اصلاً زن بياوری چه كار، يك سربار اضافه.
فريدون لبخندی زد و سرش را به نشانۀ تأييد تكان داد و به نقطۀ دور دستی خيره شد. نگاهی به كمال انداخت و گفت: تو چرا زن نمیگيری؟ كار خوب، تحصيلات خوب، اخلاق خوب ... همۀ چيزهایی كه ايدهآل يك دختر است را داری.
كمال استكان خالی را روی ميز گذاشت: خودت چرا زن نمیگيری؟ كارت كه خوب است، خوش قيافه كه هستی، از همه مهمتر خانه هم داری، طرفدارهايت را ديگر نگو.
فريدون به كمال خيره شد: دزد كه بودهام، خلاف كه كردهام، خودكشی هم به سابقهام اضافه شد، حق با توست هيچ چيز كم ندارم.
- به خدا فريدون تو خيلی عوض شدهای. شايد قبلاً دست به اين كارها میزدی اما حالا مهم است. الان وضعيت فرق كرده. مهم اين است كه تو خودت را پيدا كردهای. البته من اصرار نمیكنم كه زن بگيری چون میدانم نسبت به اين كلمه آلرژی داری. راستش من قبلاً عاشق شده بودم اما حالا كسی را در نظر ندارم.
فريدون خنديد و گفت: ای ناقلا، چرا به من نگفتی، زود باش برايم تعريف كن آن خانم خوشبخت چه كسی بوده؟
كمال آه بلندی سرداد و گفت: دختر عمهام. حدود چهار، پنج سال پيش تازه سربازیم را تمام كرده بودم. میخواستم هر چه زودتر درس بخوانم و به اهدافم برسم. او را دوست داشتم. او هم من را دوست داشت به او گفتم بايد منتظرم بماند تا درسم را تمام كنم، قول داد منتظرم بماند. ولی پدر و مادرش به اجبار او را به عقد پسرعمويش درآوردند. احساسی كه آن موقع داشتم قابل بيان نيست. از زندگی نااميد شده بودم كارم شب و روز گريه كردن بود اما بعد با خودم فكر كردم اگر واقعاً دوستم داشت منتظرم میماند و با خواست پدر و مادرش مخالفت میكرد. اگر به پسرعمويش علاقه نداشت با او ازدواج نمیكرد. حالا دو بچه دارد و من هيچگونه احساسی نسبت به او ندارم جز آنكه دخترعمهام است.
- بايستی به خواستگاریش میرفتی، هرچه باشد نو برادرزادۀ مادرش بودی حرفت اعتبار داشت حتماً میپذيرفتند.
كمال برخاست و تلويزيون را خاموش كرد. دستی به سرش كشيد و اندوهگين گفت: پدرم نبود، مادرم كلفتی میكرد. بايد كار میكردم و خرج خانوادهام را در میآوردم از طرفی درس میخواندم برای زن گرفتن نه وقتش را داشتم و نه امكاناتش. نمیتوانستم بگذارم مادرم كلفتی كند.
فريدون بلند شد و جلوی پنجره ايستاد، پرده را كنار زد، هنوز باران میباريد. سرش را به شيشه چسباند و منظرۀ بارانی بيرون را به دقت نگاه كرد« اشكالی باشد يا نباشد میبينی كه نمیگذارم ببريدش» چند بار اين صدا در گوشش پيچيد به طرف ديگر، جایی كه تراس بود، رفت. صدای باران را گوش میداد سرش را جلوتر برد تا قطرات باران صورتش را نوازش كند. تمام صورتش تر شده بود. به نقطۀ نامعلومی خيره شد« چترش را نزديكش گرفت: بيا اين مال شما، شايد بدردتان بخورد» ديوانه وار وارد نشيمن شد. كمال نگاهی به او انداخت: حالت خوب است، چرا در اين هوای سرد زير باران میروی؟
فريدون جلوی آينه ايستاد. پرچينهای مويش را كه زير باران خيس شده بود و بر روی پيشانیاش ريخته بود را كنار زد. اشك در چشمانش حلقه زده بود. در حالی كه سعی داشت غصهاش را از كمال پنهان كند، آهسته گفت: خوش به حالت كمال، كاش من جای تو بودم. تو يك خانوادۀ خوب داری كه دوستت دارند. درس خواندهای و انسان پاك و درستی هستی.
كمال خنديد و گفت: آنطور هم كه تو میگویی درست نيستم، من هم دلم میخواهد جای تو باشم چطور است برای مدتی جاهايمان را عوض كنيم.
فريدون ساكت بود و ترجيح داد چيزی نگويد. رو به كمال نشست و با همان حال غمانگيزاش دست راستش را روی دستۀ كاناپه تكيهگاه سرش قرار داد.
كمال مدتی فريدون را برانداز كرد و گفت: هنوز يك حرفی مانده كه بايد به تو بگويم، در مورد عشق تازهام است، هنوز مطمئن نيستم اما فكر میكنم كه به او علاقه پيدا كردهام. میخواهم نظرت را در موردش بدانم. دختر خوبی است اما تو جای برادر نداشتهام هستی، میخواهم برداشتت را در مورد او بدانم.
وقتی سكوت فريدون را ديد خودش دنبالۀ حرف را گرفت: تو او را میشناسی، حتی با او حرف زدهای، سكينه را میگويم.
قطره اشكی از چشمان فريدون جاری شد، بلند شد و به طرف آشپزخانه رفت. نمیخواست كمال اشكش را ببيند. پرسيد: كمال آبميوه میخوری برايت بياورم؟ ژله هم دارم، اگر دوست داری برايت میآورم.
كمال گفت: داشتم حرف میزدم، بيا بنشين اگر اشتها داشتم خودم بر میدارم.
فريدون نفس عميقی كشيد و پيش كمال برگشت. كمال پرسيد: نظرت چيست؟ تو میگویی چه كار بايد بكنم؟
فريدون بغض گلويش را فرو برد و در حالی كه سعی میكرد بر خودش مسلط باشد گفت: خوب است، برو به او بگو كه دوستش داری.
كمال خم شد و مستقيم به فريدون نگاه كرد: اگر تو جای من بودی چه كار میكردی؟
فريدون صدايش را بلند كرد، بغضش پاره شد و با حسرت گفت: اگر جای تو بودم تا حالا به او گفته بودم كه ... كه چقدر دوستش دارم. به او میگفتم كه زندگیام با وجودش معنا گرفته، به او میگفتم كه بدون او نمیتوانم زندگی كنم، به پايش میافتادم. التماسش میكردم تا با من ازدواج كند.
كمال حيران شده بود و ناباورانه فريدون را نگاه میكرد كه بی اختيار حرف میزد و اشك میريخت. باور نمیكرد مردی كه دم از استقلال و وابسته نبودن میداد تا اين اندازه احساساتش لطيف باشد. جلو رفت و در مقابل فريدون زانو زد، دستان او را كه میلرزيد در دست گرفت و به چشمان خيسش خيره شد، چشمانی كه گويا دريای آبی آرامی بود كه به ناگاه طوفانی شده بود: فريدون چرا خودت را سبك نمیكنی؟ بگذار از بار سنگين زندگیات كاسته شود. برايم بگو تا رها شوی، به خدا قسم من اين حرفها را زدم تا تو از خودت بگویی تا سفرۀ دلت را نزدم بگشایی، به من اعتماد كن و به حرف بيا شايد كاری از دستم بر بيايد. من كه در آغاز گفتم كه هيچ كسی را در نظر ندارم، من را ببخش اگر ناراحتت كردم.
فريدون با درماندگی گفت: كمال چه كار كنم؟ تنها زنی است كه به او اعتماد میكنم. دارم ديوانه میشوم كمال، نمیدانم چه كار كنم.
كمال لبخند پيروزمندانهای بر لبانش نشاند و گفت: كاری ندارد میروی پيشش و تمام حرفهایی كه به من گفتی به او میگویی. مطمئن باش آنقدر انسان پاك و نجيبی است كه حتی اگر جوابش به تو منفی هم باشد تا آخر حرفهايت را گوش میدهد و بعد نظرش را میگويد. من خيلی وقت بود كه به اين قضيه شك كرده بودم اما تو حاضر نبودی چيزی بگویی. حالا هم دير نشده همين فردا برو پيشش اگر هم بخواهی با تو میآيم.
فريدون آن شب را تا صبح نتوانست بخوابد. گذر زمان كند بود و حوصلهاش را سر میبرد. بارها جلوی پنجره رفت و آسمان را نگاه كرد به اميد آنكه روشنایی روز پشت ابرهای سياه پيدا شود.
آفتاب اشعههای طلایی رنگش را بر آبی آسمان تاباند. لكههای ابر معلق در هوا در جای جای آسمان ديده میشد. به طرف كمد لباسهايش رفت. كت و شلوار قهوهای رنگی را برداشت و جلوی خودش گرفت و در آينه به خود خيره شد. زيادی رسمی به نظر میرسيد. آن را كنار گذاشت. پيراهن سفيد رنگی برداشت و پوشيد. روی شلوار مشكیاش زيباتر جلوه میكرد. موهايش را مرتب كرد و ادكلنی از قفسۀ بالای كمد برداشت آن را بویید و به لباسش پاشيد. به آينه خيره شده بود ناگهان جستی زد و از قفسه خودكار و كاغذی برداشت و روی آن چيزی نوشت: صبح بخير دوست خوبم صبحانهات را بخور، چای آماده است هرچه خواستی در يخچال هست اگر كار داشتی و رفتی كليد را به همسايه بده. من رفتم سراغ سكينه، برايم دعا كن.
كتش را پوشيد و كاغذ را بر در يخچال چسباند.
كنار خيابان ايستاد و منتظر تاكسی شد. بعد از كمی تأمل ترجيح داد پياده راهی شود تا كمی فكر كند. ساعت 9 شده بود، ماشينی چند بوق زد و كنارش ترمز كرد. سرش را به طرف ماشين چرخاند، فريد بود به محض ديدن او قدمهايش را تندتر كرد. فريد به دنبالش بود و بلند داد میزد: فريدون چرا سوار نمیشوی؟ مثل دختر بچهها، قهر كردهای. بابا از طرف كمال آمدهام.
فريدون ايستاد. با تعجب به او نگريست. فريد ادامه داد: كمال گفت برو دنبال فريدون و او را با خود بياور.
نمیخواست روز خوبش خراب شود و تصميم گرفت به راهش ادامه دهد. فريد دست بردار نبود: اِ اِ گفتم كمال مرا دنبالت فرستاده، بيا سوار شو.
فريدون عصبانی شد، برگشت و گفت: دروغ میگویی درست مثل سگ. كمال هنوز از خواب بيدار نشده، چطور با اين سرعت فرستاده دنبالم، آنهم تو را؟!
فريد به اشتباهش پی برد بنابراين تلاشش را از سر گرفت: خيلی خب باشد حق با توست، هر آدمی اشتباه میكند مثل خودت. من هم آدم هستم، آمدهام از دلت دربياورم، مرا كه میبخشی؟ سوار شو با تو خيلی كار دارم، آنقدر حرف دارم كه نگو. دلم برايت يك ذره شده بود.
فريدون به او اعتماد نداشت اما به خاطرخواهشهايش سوار ماشين او شد. فريد شروع كرد به درد دل كردن كه همه دروغهای ساختگی بود. فريدون با بی حوصلگی گوش میداد. فريد لبخندی زد و گفت: عجب بوی خوبی، می خواهی كجا بروی كه اينقدر تر و تميز شدهای؟
فريدون سرش را به طرف ديگر چرخاند حوصلۀ حرفهای فريد را نداشت: من را جلوی بيمارستان پياده كن.
فريد نگاهی به او انداخت: چرا؟! نكنه هنوز خوب نشدهای! اما ماشاا... سالم و قبراق به نظرمیرسی، حتی شنگولتراز هر روز.
فريد متكلم وحده بود حرف میزد و از فريدون تعريف میكرد. فريدون حواسش آنجا نبود مگر نه از شنيدن حرفهای فريد طاقتاش طاق میشد. پيرمردی می خواست از عرض خيابان عبور كند. فريد چشمهايش را تنگ كرد، نيش خندی زد و به سرعت پدال گاز را فشار داد. فريدون هوشيار شده بود: چرا آنقدر تند میروی فريد، مواظب باش پيرمرد، مواظب ...
پيرمرد به وسط خيابان پرتاب شد و خونش بر روی آسفالت جاری شد. آثارخون روی ماشين باقی ماند. فريد ماشين را به سرعت به حركت در آورد فريدون خشمگين بود: نگه داربايد سوارش كنيم می ميرد، می فهمی فريد تو نبايد فرار كنی احمق با توام، كرشدی؟
فريدون دستپاچه شده بود و فريد به حرفهايش گوش نمیداد. او را متهم كرد: تو او را به قصد كشتی. من مطمئن هستم. چرا وقتی كه پيرمرد بيچاره عبور میكرد سرعت گرفتی، ديوانه تو قتل كردی. میفهمی فريد؟ تو چطور توانستی اين كار را بكنی؟
فريدون بیحوصله شده بود: اَه چقدر حرف میزنی اگرفرار نمیكرديم ما را میگرفتند، تو را هم میگرفتند و اگر بميرد به عنوان قاتل تو هم شريك جرم شناخته میشدی.
فريدون با لحن جدی گفت: تو او را عمداً كشتی درست است؟ يك پيرمرد چه آزاری به تو رسانده بود قاتل؟ فريد عصبانی شد: آری من او را به قصد كشتم، برای اينكه جلوی مردم به من سيلی زد. به او گفتم تلافی میكنم. گفتم يك روزی تغاص كار بدش را پس میدهد. حالا تو چه میگويی؟
- تو احمق، يك پيرمرد بی گناه را كشتی. يقين دارم كار زشتی كردی كه به توسيلی زد. ماشين را نگه دار میخواهم پياده شوم. نشنيدی؟ گفتم نگه دار.
فريدون از ماشين پياده شد و فريد به سرعت از جلوی چشمش ناپديد گشت. سوار تاكسی شد و به طرف محل حادثه رفت. جمعيت زيادی از مردم آنجا جمع شده بودند. چند نفر پليس هم حضور داشتند. آمبولانس تازه رسيده بود. پيرمرد را بیجان و آغشته به خون با برانكارد به سوی آمبولانس بردند. صدای جيغ آمبولانس برخاست و از آنجا دور شد. فريدون وارد جمعيت شد تا از وضع پيرمرد جويا شود. مرد ميانسالی با ديدن فريدون داد و هوار راه انداخت: خودش است جناب سروان، اين همان پسره است كه با ماشين به آن مرد بيچاره زد و در رفت.
فريدون خشكش زده بود و نگرانی در چهرهاش كاملاً پيدا بود. پليس جلو آمد، نگاهی به او انداخت و گفت: پس ماشينت كجاست قهرمان؟ يك پيرمرد را زير گرفتن كار هر كسی نيست. بايد دل و جرأت داشته باشد.
فريدون به سختی لب به سخن گشود: نه، من او را زير نگرفتهام. من اصلاً ماشين ندارم.
مرد ديگری جلو آمد: اِ جناب سروان، اين همان نامرد است كه زد به پيرمرد بيچاره.
فريدون گفت: نه اشتباه میكنيد ماشين من نيست، مال دوستم بود. اصلاً من پشت فرمان نبودم.
پليس گفت: همه چيز در كلانتری معلوم میشود، بيا برويم.
سپس به دست فريدون دستبند زد. تقلای فريدون كارساز نبود و پليس او را با خود برد.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
فريدون روی كاناپه لم داده بود، صدای در به گوشش رسيد. لبخندی بر لبانش نشست گویی میدانست چه كسی به ديدارش آمده، در را باز كرد. كمال بود و مثل هميشه با دست پر آمده بود. فريدون با نارضايتی گفت: كمال، هنوز باور نمیكنی از عهدۀ مخارجم برمیآیم. بابا به خدا نيازی به اين كارها نيست، يخچال پر از ميوه است.
كمال كيسههای خوراكی را روی ميز آشپزخانه گذاشت و گفت: بله، میدانم كه آقا فريدون برای خودشان مردی شدهاند، اما چه كنم ترك عادت موجب مرض است. نهار خوردهای؟
- آری، اگر تو نخوردهای هر چه خواستی از يخچال بيرون بياور.
كمال در يخچال را باز كرد، نگاهی به داخل آن انداخت و سوتی زد: ببين اينجا چه خبر است! بارك ا... حسابی مرد زندگی شدی ها. راستی آبميوه نداری؟
- همان جاست، پشت شيشههای ودكا.
كمال مكثی كرد سپس آبميوهای برداشت و كنار فريدون روی كاناپه نشست. آهسته گفت: هنوز، مست و خمار میخوابی؟
- نه، زياده روی نمیكنم، حواسم هست. برايم جنبۀ تفريح دارد. گاهی از سر بی حوصلگی میخورم و گاهی از سر افسردگی.
كمال آبميوهاش را سر كشيد و قوطی خالی را روی ميز گذاشت سپس صميمانه گفت: فريدون وقتش نرسيده كه برای هميشه آن را كنار بگذاری؟ به خدا ضرر دارد. كبدت را ويران میكند. حرام است، تو كه آدم خوبی هستی حيف نيست بخاطر يك سر مستی گذرا آخرتت را خراب میكنی. البته خب تو آدم بالغ و مختاری هستی.
فريدون لبخندی زد و گفت: ای به چشم، حتماً سر فرصت. باور میكنی كمال، يك هفته بيشتر نيست سر كار رفتهام و خيلی راحت میتوانم با پولهايم يك اتومبيل مدل بالا بخرم. روز بعد كه پيش آقای رشيدی رفتم چند نفر عكاس مجله آمده بودند كه از مانكنها برای جلد مجله عكس بيندازند وقتی فهميدند كه من هم مانكن آنجا هستم، بلافاصله از من خواستند بگذارم چند عكس بگيرند. يكی میگفت اينطور بشين، ديگری میگفت آنطور بايست، سرت را اينگونه نگهدار، لبخند بزن، از زير نگاه كن آن طرف را نگاه كن. يك سيركی بود كه نگو. خندهام گرفته بود. بابت چند تا عكس چه دليلی داشت آن همه پول بدهند را نمیدانم.
كمال قوطی خالی آبميوه را بلند كرد و با آن ور رفت آنگاه گفت: همين عكسهای روی مجله فروش آن را آسمان تا زمين تغيير میدهد. خيلی از مردم مجلهها را به اسم نمیشناسند اگر بخواهند از ميان آن همه مجله يكی را انتخاب كنند سراغ مجلهای میروند كه عكس روی جلدش به دل بنشيند.
- داشت يادم میرفت كه بگويم، چند تا توليدی پوشاك و يك فروشگاه لوازم ورزشی برای تبليغ لوازمشان به دفتر رشيدی آمدند. همان جا قراردادی با آنها بستم. ديروز از تلويزيون سراغم آمده بودند، میخواستند مجری يكی از برنامههايشان شوم اما وقتی از سواد و تحصيلاتم پرسيدند، گفتند: حيف شد، بعدش هم رفتند.
كمال خياری را از داخل سبد روی ميز برداشت و گفت: اگر گفتی ديروز كی را ديدم؟ شايد خوشحال نشوی، ولی احوالت را میپرسيد. میگفت چه كار میكند، حالش خوب شده، دوستهايش چه، اميدوارم با آنها ديگر رابطه نداشته باشد. انسان پاكی است، نبايد با آدمهای آلوده رابطه داشته باشد.
فريدون كنجكاو شد. ترديد داشت ولی آهسته پرسيد: سولماز؟!
صدايش را بلند تر كرد و ادامه داد: نمیفهمم چرا اين دختر دست از سر من برنمیدارد. به او چه ربطی دارد كه من چه كار میكنم. كسی نيست بگويد تو كه از دنيا چيزی كم نداری برای چه سراغ من بيچاره را میگيری. تو را به خدا كمال اگر باز هم چيزی گفت و از من پرسيد يك جواب دندان شكن را نثارش كن.
كمال خنديد و گفت: كی گفت سولماز بوده، بيچاره تو اصلاً باور نمیكنی حتی احوالت را هم بپرسد. سكينه بود نه سولماز.
فريدون ناباورانه كمال را نگاه كرد و بريده بريده پرسيد: تو ... تو چه جوابی به او دادی؟
منتظر بود تا كمال حرف بزند. قلبش به شدت میتپيد اضطراب تمام وجودش را گرفته بود. كمال تغيير رفتار فريدون را خيلی راحت تشخيص داد. لبخنی زد و چيزی نگفت. منتظر ماند تا فريدون اصرار كند و شايد اقرار. خياری كه برداشته بود را گاز زد و بی اعتنا به سوال فريدون از هوای بارانی تعريف میكرد. فريدون فهميد كه كمال قصد آزارش را دارد. با آنكه اضطراب امانش نمیداد او نيز سكوت كرد و موضوع گفتگو را عوض كرد. دوست وفادارش وقتی متوجه شد كه فريدون منظورش را فهميده ادامه بحث را از سر گرفت: گفتم خانم عبدالملكی، فريدون يك آقای تمام عيار شده، بازار كارش سكه است. با دوستهايش رابطه ندارد. مكثی كرد و ادامه داد: نمیدانی چقدر مهربان شده، يك جنتلمن به تمام معنا، اصلاً كلاسش با ما جور در نمیآيد فكر كنم خبر عروسیش را در روزنامه و مجله چاپ كنند و يا روی تلويزيون آگهی كنند. يك چيز میگويم يك چيز میشنويد. خودتان بايد ببينيدش تا باور كنيد.
فريدون چپ چپ كمال را نگاه كرد با حالت جدی در حالی كه اضطرابش فرو نشسته بود گفت: كمال چرا مسخرهام میكنی؟ چه لزومی داشت اين همه دروغ تحويلم بدهی. فكر میكنی من كی هستم؟ در مورد من چه فكر میكنی؟
كمال گفت: فريدون، تو بايد قبول داشته باشی كه يك انسان هستی. همۀ انسانها احساس دارند. تو كه آدم بودنت را انكار نمیكنی؟
- منظورت چيست؟
- خودت بهتر میدانی، اما آنقدر مغرور و متكبر هستی كه به خودت اجازه نمیدهی احساساتت را بروز دهی ...
فريدون به ميان حرفش دويد و با صدای بلند گفت: كمال نمیخواهد نصيحتم كنی، من انسان هستم، احساسات دارم اما عاشق نيستم، اين را بفهم. احساسات من را با عشق قاطی نكن و تو هم اشتباه فكر نكن.
كمال سكوت كرد و با خود انديشيد كه چگونه میتواند او را از دست افكار منفی و بی اعتمادی نجات دهد.
سوسوی نور خورشيد از پشت ابرهای تيره به زمين خيس میخورد و روی آب جوبها و چالهها منعكس میشد و خودنمایی میكرد. قدمهای سنگين سكينه در پياده رو شنيده میشد. فريبا عقبتر حركت میكرد نفس نفس میزد و خسته به نظر میرسيد با التماس و لابه از سكينه خواست آهستهتر راه برود. سكينه ايستاد و گفت: فريبا خيلی تنبل شدهای آدم از راه رفتن با تو حوصلهاش سر میرود. فكری به حال خودت بكن.
فريبا خستگی در كرد و با خنده گفت: بابا من كه قهرمان دو نيستم. انصاف نيست تو خيلی تند راه میروی.
كسی از راه رسيد و با صدای بلند سلام كرد. فرخنده بود. او همراه شوهرش در بيمارستان ديگری كار میكرد با انرژی زيادی كه هميشه آن را دارا بود گفت: كجا؟ از صبح تا حالا دنبالتان میگردم ... معلوم هست كجاييد؟ احوالمان را هم كه ابداً نمیپرسيد. امشب با ياسر يك مهمانی گذاشتهايم، قرار شده همۀ دوستانمان را دعوت كنيم. شما كه میآييد؟
فريبا دستانش را به هم كوبيد و با هيجان گفت: آخ جان، نانمان در روغن است. يوسف هم حتماً میآيد. چه خوش میگذرد. حالا چه مناسبتی دارد فرخنده؟ يكدفعه ولخرج شدهايد، ورشكسته نشويد.
فرخنده خنديد و با مجلهای كه در دست داشت به آرامی روی شانۀ فريبا كوبيد: ما كه خسيس نبوديم فريبا خانم تولد ياسر است، تلفنی به سولماز هم گفتم، راستی سكينه تو كه حتماً میآيی، مجلس بدون تو لطفی ندارد.
سكينه مجله را از دست فرخنده گرفت و گفت: قول نمیدهم، شايد نيامدم، كار زيادی دارم.
مجله را ورق زد و نگاه اجمالی به صفحات آن انداخت. فريبا اعتراض كرد و گفت: دست بردار سكينه يك شب كه هزار شب نمیشود.
- پدرم دوست ندارد شبها جایی بروم. اگر از او بخواهم قطعاً اجازه میدهد اما دلم نمیخواهد برخلاف خواستهاش به خاطر من عمل كند.
فرخنده كه ساكت بود با حالت تأثر گفت: حيف شد، خيلی دلم میخواست بيایی.
سكينه مجله را به فرخنده داد. فريبا داد زد: اِ ببينم، فرخنده مجله را بده به من. نگاه كن ببين عكس كيست. سكينه تو كه میشناسيدش.
سكينه نگاهی به عكس انداخت و با بی تفاوتی گفت: فريدون طلوعی، مانكن شده.
فريبا عكس روی مجله را به فرخنده نشان داد و با آب و تاب از او تعريف كرد: چقدر خوشگل شده، فرخنده باور كن اگر از نزديك او را ببينی خيال میكنی يك فرشته است، صد برابر اين عكس زيباست.
فرخنده سری به نشانۀ تأييد گفتۀ فريبا تكان داد و گفت: آری تعريفش را شنيدهام. همان كه سولماز برای بدست آوردنش به آب و آتش میزد، سولماز میگفت ديگر به او فكر نمیكند، میگفت فراموشش كردهام.
فريبا مجله را به فرخنده داد و گفت: بيچاره سولماز، آنقدر بی محلی ديد و آنقدر خار و كوچك شد تا آخرش فهميد كه پسره اصلاً هيچ علاقهای به او ندارد. فرخنده تنها سولماز نيست كه از عشقش سرخورده شده او عاشق هيچ دختری نيست. آدم اين طوری را هرگز نديدهام. گويا آنقدر مغرور و خودبين است كه هيچكس را لايق خود نمیداند. حالا كه مشهور هم شده خدا به داد بدبخت بيچارههای عاشقش برسد.
سكينه با قدمهای آهسته از آنها دور شده بود. فريبا صدايش زد: كجا میروی سكينه؟ صبر كن ما هم بياييم.
هنگامی كه به سكينه رسيدند، فرخنده گفت: سكينه ناراحت شدی؟ ببخش نبايد غيبت میكرديم. تقصير فريباست.
فريبا اخمی كرد: همۀ تقصيرها به گردن من، خوب شد. جنابعالی مجله دستتان بود.
سكينه لبخندی زد و گفت: بس كنيد، كافی است.
فريبا گونۀ سكينه را بوسيد و گفت: عزيز دل من حالا بگو ببينم برويم به كدام فروشگاه؟
فرخنده پيش دستی كرد و جواب داد: فروشگاه نور، هر چه بخواهيد دارد. حالا میخواهيد چه بخريد؟ من هم میآيم بايد برای امشب لباس بخرم.
فريبا گفت: میخواهم برای يوسف پيراهن بخرم. طفلك اصلاً وقت نمیكند، مجبورم من وسايل مورد نيازش را تهيه كنم.
سكينه گفت: من میروم فريبا جان، چيزی نمیخواهم بخرم، تنها هم نيستی فرخنده جان همراهت میآيد. میخواهم تنهایی كمی قدم بزنم شايد هم مدتی در پارك ماندم.
فريبا دلخور شده بود: از حرفهای ما كه ناراحت نشدی؟
سكينه دست او را با محبت فشرد و لبخند پر مهری به صورت اوپاشيد و از آن دو جدا شد.
چشم به آسفالت خيابان دوخته بود و گامهای كوتاهی برمیداشت. گاه به آسمان نگاه حسرت آميزی میانداخت و از اين كه باران نمیباريد افسوس میخورد. درختهای بی برگ شاخههايشان در هم فرو رفته بود. آن طرفتر زن و مرد ميانسالی روی صندلی نشسته بودند. پارك ساكت و غم انگيز بود. روی صندلی نشست و در فكر فرو رفت: يك روز بارانی و دو چشم خيس از اشك و باران و يك نگاه پر از غم و حسرت و نياز ... وقتی به خود آمد، باران باريدن گرفته بود و هر لحظه بر شدت ريزشش افزوده میشد. لبخند شادمانهای زد و برای مدتی سرش را رو به آسمان نگاه داشت. میخواست ريزش باران را بر صورتش احساس كند. پسرك كوچكی كه لباسهايش اگرچه پاره نبود اما منظرۀ زيبایی هم نداشت، جعبۀ كوچكی در دست داشت و سرش را روی جعبه خم كرده بود تا از خيس شدن آن محافظت كند. نزديك سكينه شد و با التماس گفت: خانم، آدامس نمیخواهيد؟ خواهش میكنم يكی بخريد. فقط يكی، خوشمزه است اگر بخوريد مشتری هميشگیام میشويد.
سكينه دلش به حال پسرك سوخت. لبخندی زد و گفت: در اين باران كه مشتری پيدا نمیشود. مرد كوچك بهتر است بروی و فردا كه باران بند آمد دنبال كاسبی بيایی. اينطوری بهتر است، سرما هم نمیخوری.
پسرك با دست ديگرش آب بينیاش را پاك كرد و گفت: اگر آدامسهايم را نفروشم پدرم به خانه راهم نمیدهد.
سكينه چترش را باز كرد و آن را روی سر خود و پسرك نگه داشت و از او يك آدامس خريد. هوا كم كم تاريك میشد، خم شد و به كودك گفت: دوست كوچولو اين چتر را روی سرت نگه دار تا بيشتر از اين خيس نشوی. قبل از تاريك شدن هوا به خانه برگرد.
سپس دستش را روی شانۀ كودك گذاشت و از او خداحافظی كرد. پسرك بلند گفت: خانم پس خودتان چه؟ خيس میشويد.
سكينه ايستاد و لبخندی زد: من باران را خيلی دوست دارم، مريضم نمیكند.
مادر سكينه به سرعت مقداری نفت از انباری آورد و آن را در باك بخاری ريخت. شعلۀ بخاری را بيشتر كرد و غر زنان گفت: دختر جان اين چه كاری است كه میكنی. باران دوست داری، خب دوست داشته باش به اندازه، چرا ساعتها زير باران میمانی؟ مگر چتر نداری، نمیگویی مريض میشوم؟
سكينه به خواب رفته بود و مادرش هنوز حرف میزد. بالای سرش رفت و او را نگاه كرد تازه فهميد كه خوابيده، سری تكان داد و برايش پتو آورد. بوسهای بر پيشانی دخترش زد و او را مدتی با محبت نگاه كرد.
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
سپس به سرعت دور شد. ايستاد و به عقب برگشت: سكينه نگفتی كدام اتاق است؟
- دروغ نگو تو كه بهتر از من میدانی، كارت هر روز سر زدن به او بود آن هم ...
- خيلی خب تو هم.
فريبا نگاهی به سكينه انداخت و هر دو خنديدند.
كمال و فريدون داخل اتاق بودند. صدای در به گوش رسيد و بلافاصله در باز شد. با ورود سولماز فريدون نگاهی به كمال انداخت. كمال آهسته گفت: به خدا من به او نگفتهام.
سولماز سلام كرد و گفت: آقای طلوعی آمدهام شما را معاينه كنم تا به سلامتی مرخص شويد. اجازه هست؟
فريدون با نفرت زير لب گفت: دكتر من شما نيستيد. بگو به خودش بيايد.
سولماز خنديد و گفت: آقای محترم دكتر شما به مسافرت رفته. اينجا نيستند و تا معاينه نشويد اجازۀ ترخيص به شما داده نمیشود.
كمال گفت: البته خب بايد معاينه بشود.
فريدون عصبانيتش بيشتر شد: همين جا میمانم، نمیخواهم مرخص شوم. شما هم بهتر است برويد بيرون، بلاخره دكترم خواهد آمد.
سولماز بغض كرد و به سرعت بيرون رفت. سكينه و فريبا در انتهای سالن منتظر او بودند. با صدای بلند سكينه را صدا زد. سكينه با عجله نزد او رفت: چه خبر شده؟ چرا داد میزنی، مگر نمیدانی اينجا بيمارستان است؟
- نمیخواهد به من ياد بدهی چه كار كنم. نمیگذارد معاينهاش كنم.
سكينه داخل شد، فريدون فرياد زد: مگر نگفتم منتظر پزشكم میمانم؟
سكينه به آرامی گفت: چرا فرياد میزنيد؟ ما حرفهايتان را میشنويم، آرام باشيد.
فريدون سرش را به طرف او چرخاند. سيمای نورانی سكينه را ديد. قلبش به شدت میتپيد، شايد ترسيده بود و شايد شدت عصبانيت باعث آن بود. ساكت ماند و اجازه داد سكينه سخنانش را ادامه بدهد.
- پزشك شما به مسافرت رفته.
مثل هميشه نگاهش به زير بود. كمال گفت: خانم عبدالملكی شما به گردن ما خيلی حق داريد. محبتهايتان را هيچوقت فراموش نمیكنيم، لطف كنيد خودتان بيمار ما را معاينه كنيد.
سولماز به تندی جواب كمال را داد: بيمار شما يك استثناست او بيمار جسمی نيست، بيمار روانی است، بدبين و خودبين، يك موجود عجيب كه فقط ياد گرفته قلب آدمها را بشكند.
سولماز حرفهايش را با گريه بيان كرد. سكينه جلو رفت و رو به روی فريدون ايستاد. فريدون روی تخت دراز كشيد و اجازه داد تا سكينه معاينهاش كند. گوشی را از روی قلب او برداشت و گفت: ضربان قلبتان طبيعی نيست.
فريدون ساكت بود. سكينه ادامه داد: نبايد عصبانی شويد. فكر كنم علتش عصبانيت باشد و يا استرس، در هر صورت شما میتوانيد برويد.
فريدون بلند شد، سكينه را نگاه كرد و به آرامی گفت: من عصبانی نيستم، اين را با اطمينان میگويم.
سكينه سرش را به طرف او چرخاند میخواست بگويد كه علتش استرس است اما نگاهشان در هم گره خورد. سكينه حرفش را نزد و بلافاصله آنجا را ترك كرد. غم به وضوح چهرۀ فريدون را فرا گرفته بود. كمال دستش را روی شانۀ او گذاشت و پرسيد: حالت خوبه؟
فريدون سرش را تكان داد و در خلوت خود فرو رفت.
فريبا و سولماز هم به دنبال سكينه از آنجا رفتند. قدمهای محكم و سريع سكينه او را به سرعت از بيمارستان خارج كرد. هوا ابری بود. سرش را به سوی آسمان بلند كرد و آه بلندی سر داد. نگران بود و مضطرب طوری كه فريبا و سولماز متوجه پريدگی رنگ او شدند.
كمال كتش را پوشيد و نگاهی به فريدون انداخت. روی تخت چمباتمه زده بود و ساكت به كف اتاق خيره شده بود. كمال سرش را كج كرد و گفت: بلند شو، شال و كلاه كن كه بايد برويم. با توام فريدون مگر نشنيدی؟ خودت را آماده كن برويم. دير شده بايد زودتر به نزد رئيس برويم. نكند حوصله كار كردن نداری.
فريدون از روی تخت پايين آمد و با بی حوصلگی كت و شلواری كه كمال برايش خريده بود را پوشيد. سپس جلوی آينۀ كوچكی كه كنار در ورودی نصب شده بود رفت. دستی به موهايش كشيد و گفت: موهايم بلند شده بهتر نيست اول به سلمانی بروم. شايد خوششان نيايد. اينطوری مرتب نيستم.
كمال كراوات را در دست گرفت و نزديكش شد: اتفاقاً خيلی هم زيباست، مبادا كوتاهش كنی لااقل تا آخر اين اولين ملاقات. بيا كراواتت را ببندم ... به به چقدر خوشگل شدی عاليست.
فريدون كمی يقهاش را بازتر كرد و گفت: نمیشود كراوات نبندم؟ عادت ندارم. دارم خفه میشوم.
- غر نزن، اينطوری خيلی جنتلمن هستی. دست روی دلت نمیگذارند، روی چشمهايشان نگهات میدارند. فقط خدا كند باران نبارد، حداقل تا وقتی كه به آنجا میرسيم.
ساختمان بزرگ و وسيعی كه با پلههای زيادی با خيابان رو به رويش همكف میشد، مقابلشان سبز شد فريدون مات و مبهوت شده بود. در حالی كه چشمش را از كاخی كه رو به رويش بود برنمیداشت، گفت: كمال اينجا هستند؟ يعنی همۀ اين ساختمان متعلق به آنهاست؟
كمال خنديد و گفت: نه همۀ آن، فقط طبقه دومش. بيا برويم داخل وقت را تلف نكن.
فريدون به زيباییهای اطرافش خيره شده بود. تا به حال به اين چنين جایی قدم نگذاشته بود اگر چه اكثر دوستانش از خانوادههای ثروتمندی بودند اما اين محل در مقابل با خانههای دوستانش خيلی فرق داشت: كمال آنجا را ببين، چه مجسمۀ قشنگی است، عجب برقی میزند. خدای من لوسترهايش را نگاه كن، شرط میبندم هر كدامشان بيشتر از ده هزار قيمت داشته باشند.
كمال به طرف راست اشاره كرد. در بزرگ شيشهای را باز كرد، منشی پشت ميز نشسته بود. كمال گفت: وقت قبلی داشتيم.
منشی دفتر بزرگش را باز كرد و پرسيد: به نام؟
- فريدون طلوعی.
منشی عينك گردش را بالا كشيد و روی صفحات كاغذ دقيقتر شد. سرش را بلند كرد و گفت: يك ربع دير كردهايد، اما خب میتوانيد برويد داخل.
كمال در را به صدا درآورد و از فريدون خواست بيرون منتظر بماند و خودش داخل شد. رئيس مردی بود تاس با شكم برآمده و صورت چاقی كه سبيل تنكش به طرز ناشيانهای كوتاه شده بود. كمال گفت: آقای رشيدی مدل را با خودم آوردهام، بگويم بيايد؟
رشيدی پوزخندی زد و گفت: من كه تو را نمیخواهم معلوم است كه بايد بيايد.
كمال فريدون را صدا زد. فريدون با متانت داخل شد. رئيس با ديدن او از جا بلند شد و لبخندی گوش تا گوش بر لبانش كشيده شد. جلو رفت و به دور فريدون چرخی زد. فريدون متعجب شده بود. در ذهنش او را آدم ديوانهای تصور میكرد. رئيس مدام با خودش حرف میزد: ماشاا... ماشاا... عاليه، فوقالعاده است، يك فرشته، اسمت چيست مرد جوان؟
- فريدون طلوعی.
- فريدون، اسمت هم مثل خودت زيباست، تو بهترين مدل ما میشوی. از همين حالا آيندۀ درخشانت را میبينم.
فريدون رو به كمال كرد و گفت: مدل؟ يعنی من مانكن شوم؟!
كمال سرش را تكان داد. فريدون گويا راضی نبود اما چيزی نگفت. میدانست راه ديگری ندارد. رئيس به سرعت پشت ميزش رفت و برگهای را از كشوی آن بيرون آورد و به فريدون گفت: بيا اينجا را امضا كن، قرارداد كاری سه ساله بين ما و تو.
كمال به ميان حرفش دويد: بايد قبل از عقد قرارداد چيزهایی را بگويم. اينكه فريدون خانه ندارد و مسلماً بايد جایی را برای زندگی داشته باشد.
رئيس سری جنباند و با خوشحالی گفت: البته، بعد از امضای قرارداد كليد يك آپارتمان نقلی هم تقديم ايشان میشود كه سند آن به نام خودشان است، شش دانگ، چه طور است؟
- عالیست، پس بهتر است فريدون سريعتر قرارداد را امضا كند تا شما پشيمان نشدهايد.
فريدون پای چند برگه را امضا كرد و قرار شد از فردا به همان جا برود تا كارهایی كه بايد انجام بدهد را به او آموزش بدهند.
* * *
ادامه دارد...
جایی برای دیدن جذابیت های دست ساز:
telegram.me/MyIraniancrafts
https://t.me/joinchat/AAAAAD8m7AVCX_3SMOVk_p
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه دوست داشتی ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
مجموعه 2 عددی طرح معرق خانه شامل 2 طرح معرق خانه: 1.طرح معرق خانه ویلا سلطنتی 2.طرح معرق خانه گوتیک دارای راهنمای اسمبل قطعات ابتدا نقشه ها را چاپ کرده و سپس به روی تخته انتقال داده و برش زده و با توجه به شماره گذاری قطعات و همچنین شکل کامل شده آن ، آنها را به هم ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
عنوان مبحث: سوالات نهاد مبحث دانش خانواده و جمعیت (بخش اول) همراه با پاسخ شامل: 9 جلسه تعداد صفحات: 11 سوالات و جواب ها بصورت تایپ شده با فونت استاندارد می باشد که قابلیت سرچ در زمان آزمون را دارد سوالات ترم جدید همراه با پاسخ برای نمره 19 به بالا فرمت: pdf ... ...
پاورپوینت اسکیزوفرنی ...
کتاب صوتی کتاب_واپسین_گفتار ( یا عالم اوراسینا) ازاسپالدینگ_نویسنده_کتاب_معبدسکوت ... ...
عنوان مبحث: سوالات نهاد مبحث اسلام، مردم و ولایت از دیدگاه امام خمینی همراه با پاسخ شامل: 3 جلسه تعداد صفحات: 3 سوالات و جواب ها بصورت تایپ شده با فونت استاندارد می باشد که قابلیت سرچ در زمان آزمون را دارد سوالات ترم جدید همراه با پاسخ برای نمره 20 فرمت: ... ...
عنوان پاورپوینت: دانلود پاورپوینت اثرات روانی خنده درمانی فرمت: پاورپوینت قابل ویرایشتعداد اسلاید: 20پاورپوینت آماده ارائهفهرست مطالب:مقدمهخنده درمانی چیستاهمیت لبخندآثار مثبت خندیدنفواید جسمانی خنده و... ... ...
پاورپوینت کامل فصل سوم ریاضی چهارم ضرب و تقسیم(همراه با حل تمارین) این محصول قابل ویرایش با فرمت pptx در 68 اسلاید آماده و قابل ارایه می باشد. در صورت شخصی سازی میتونین به واتس آپ شماره ای که زیر درج شده پیام بدین واستون اوکی میکنیم مزایای استفاده از ... ...
سکس آنان كه با سكس مخالف هستند زودتر به انزال میرسند، زیرا ذهن منقبض آنان عجله دارد تا از شر آن خلاص شود. پژوهشهای معاصر چیزهای بسیار تعجبآوری را میگویند، حقایق شگفتآور. برای نخستین بار، مسترز و جانسون Masters and Johnson در مورد آمیزش عمیق جنسی مطالعه علمی انجام ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
دانلود آزمون هوش وکسلر کودکان| راهنمای اجرا، نمره گذاری و تفسیر و نکات + نمونه جرا شده و فرم های پرسشنامه مجموعه فایل pdf-word-ppt مجموعه فایلهای کاربردی در زمینه آزمون هوش وکسلر کودکان برای شما کاربر گرامی گردآوری شده است. این مجموعه شامل 14 فایل مختلف با فرمت های ppt , ... ...
تعداد صفحات: 11 نوع فایل: WORD + فایل هدیه: نمونه مصاحبه تشخیصی افسردگی و اعتیاد (8صفحه) فهرست مطالب: شرح حال (مشخصات، علت ارجاع، شکایت عمده، مشکلات موجود و ...) معاینه وضعیت روانی تشخیص مصاحبه بخشی از متن فایل: م: خوابت چطوره؟ ب: زیاد خوب نیست، اگار ... ...
عنوان پاورپوینت: دانلود پاورپوینت کیست هموراژیک تخمدان و درمان آن فرمت: پاورپوینت قابل ویرایشتعداد اسلاید: 27پاورپوینت آماده ارائهفهرست مطالب:مقدمهکیست تخمدان هموراژیک چیستانواع کیست هموراژیککیستهای فولیکولارکیستهای لوتئالعلائم کیست هموراژیک علت کیست هموراژیک عوارض کیست ... ...
دانلود پاورپوینت در مورد [سلول های بنیادی] - شامل 4 فایل مختلف - قابل ویرایش و ارائه - ppt شامل 4 فایل پاورپوینت سلول های بنیادین به زبان ساده: 1. 33 اسلاید: تاریخچه سلول های بنیادی / تعریف سلول های بنیادی / ویژگی های سلول های بنیادی / گونه های سلول بنیادی / انواع سلول ... ...
عنوان پاورپوینت درسی: دانلود پاورپوینت بازسازی ویرانه ها درس 22 مطالعات اجتماعی پایه پنجم فرمت: پاورپوینت ppt تعداد اسلاید: 19 پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کتاب درسیبکارگریی افکت ها، تصاویر و اشکال متحرک بسیار ... ...
این فایل پاسخ تمامی سوالات مبحث ازدواج آری یا خیر؟ (آنچه قبل از ازدواج باید بدانیم - بخش دوم) می باشد. تعداد جلسات : 4 فایل منطبق با اخرین تغییرات سوالات می باشد و با استفاده از آن نمره 20 را در همه جلسات این آزمون کسب خواهید کرد . ...
دانلود نظریه زبانها و اتوماتا و حل المسائل | ویرایش پنجم (انگلیسی) + جزوات فارسی مختلف و نمونه سوال با جواب (پیام نور) فایل فشرده دانلودی شامل 3 بخش است: 1. متن کتاب و حل المسائل نظریه زبانها و اتوماتا (ماشینها) - پیتر لینز به زبان اصلی کتاب انگلیسی: 427 صفحه حل المسائل ... ...
نوع فایل: power point فرمت فایل: ppt and pptx قابل ویرایش 12 اسلاید قسمتی از متن پاورپوینت: بخش 18 تعیین نوع کسب و کار کسب و کاربه تمامی فعالیت های تولیدی، خدماتی، خرید و فروش کالا ها با هدف سودآوری، کسب و کار گویند. فروش و انتقال کالا ها و ... ...
نوع فایل: power point فرمت فایل: pptx قابل ویرایش تعداد اسلایدها: 43 اسلاید تصویری از پاورپوینت: این پاورپوینت آموزشی، جذاب، قابل ویرایش، کاملا منطبق با کتب درسی و با تعداد اسلاید ذکر شده تهیه و تنظیم شده است. با بکارگیری نمودار ها ، تصاویر جالب و جذاب و دسته ... ...
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات دسته بندی : پاورپوینت نوع فایل : .pptx (قابل ويرايش و آماده پرينت) تعداد اسلاید : 85 اسلاید بسمالله الرحمن الرحيم اشنایی با مهندسي خلاقيت TRIZ دانش خلاقيت شناسي و:TRIZ دانش پيشگام عصر خلاقيت ونوآوري دنياي امروز : عصر خلاقيت و ... ...
نوع فایل: power point فرمت فایل: ppt and pptx قابل ویرایش 27 اسلاید قسمتی از متن پاورپوینت: پودمان کار با چوب آموزش و کاربرد مهارتهایی مانند اجرای کارهای گروهی، تفکر انتقادی، پرسش گری و ...؛آشنایی با برخی از مفاهیم صنایع چوب (فراورده های صنایع ... ...
جزوه معتبر درس الاستیسیته آماده برای دانلود مشخصات دانشگاه: صنعتی شریف استاد: دکتر محسن اصغری تعداد صفحات: 90 فرمت: پی دی اف PDF کیفیت: خوب حجم: 20.6 مگابایت نوع جزوه (تایپی یا دست نویس): دست نویس ... ...
جزوه کاربرد کامپیوتر در معادن آماده برای دانلود مشخصات دانشگاه: صنعتی اراک استاد: دکتر هادی فتاحی تعداد صفحات: 802 فرمت: پی دی اف PDF کیفیت: عالی حجم: 31.9 مگابایت نوع جزوه (تایپی یا دست نویس): تایپی ... ...
طرح جامع شهر رشت شامل یک فایل اتوکد لایه باز متشکل از بیش از ۱۰ نقشه کامل بوده و به صورت کامل کلیه اماکن و راههای شهر رشت را شامل می شود. طرح تفصیلی چیست؟ طرح تفصیلی طرحی است که بر اساس معیارها و ضوابط کلی طرح جامع، نحوه استفاده از زمین های شهری را در سطح محلات مختلف ... ...
عنوان پاورپوینت: پاورپوینت شاد زیستن درس تفکر و سبک زندگی پایه هفتم فرمت: پاورپوینت pptتعداد اسلاید: 18 پوشش کامل درس همراه با پاسخ فعالیت ها پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کتاب درس فونت ... ...
کتاب صوتی کتاب سبز: هنر متقاعد کردن دیگران و رسیدن به خواستهها اثر جفری گیتومر، راههای بهتر ارتباط برقرار کردن با دیگران، فن بیان، اصول سخنرانی و هنر گویندگی را به شما یاد میدهد. هر فردی با شنیدن کتاب صوتی کتاب سبز (green book of getting your way)، قدرت نهفته در هنر ... ...
اگر به یک وب سایت یا فروشگاه رایگان با فضای نامحدود و امکانات فراوان نیاز دارید بی درنگ دکمه زیر را کلیک نمایید.
ایجاد وب سایت یامحبوب ترین ها
پرفروش ترین ها
پر فروش ترین های فورکیا
پر بازدید ترین های فورکیا