امروز دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳
دسته بندی سایت
برچسب های مهم
پیوند ها
همه افراد هرازگاهی دچار استرس میشوند اما اگر مراقب نباشید، حتی استرسهای خیلی کوچک میتواند بر سلامتیتان تاثیرات بدی بگذارند. استرس بخشی طبیعی از انسان بودن است، بسیاری از متداولترین عوامل استرسزا ارزش انرژی جسمی و ذهنی ما را ندارند. هفت مورد از غیرضروریترین عوامل استرس زا در زیر آمده است که توصیه ما دوری کردن از این عوامل است:
1. تکرار موقعیتهای استرسآور
تکرار دوباره یک اتفاق استرسزا در ذهنتان هیچ فایدهای برایتان ندارد و فقط باعث میشود دوباره گرفتار استرسی شوید که تجربه کرده بودید.
مغز نمیتواند تفاوت بین چیزی که به آن فکر میکنید و اتفاقی که واقعاً در حال افتادن است را بفهمد. به همین دلیل اگر فکرتان درگیر یک اتفاق منفی شود که در گذشته روی داده است، دوباره آن واکنش استرس در بدنتان تکرار خواهد شد.
برای غلبه بر این عادت بد، توصیه میکنیم طرز فکرتان درمورد آن اتفاقها را تغییر دهید.
با فکر کردن به چیزهایی مثل «الان سالم هستم و حالم خوب است»، «سیستم ایمنی بدن من قوی است»، «به راحتی در زندگی جلو میروم» و امثال آن خودتان را از چرخه تکراری فکرهای منفی بیرون بیاورید.
برای مدیتیشن وقت بگذارید. تمرکز بر روی تنفستان موقع فکر کردن هم میتواند به از بین بردن واکنشهای استرس در بدنتان کمک کند.
۲. فکر کردن به بدترین چیزی که ممکن است اتفاق بیفتد
تمرکز روی بدترین نتیجه ممکن یک موقعیت فقط افکار منفی وارد آیندهتان میکند. همین.
وقتی نمیدانیم چه اتفاقی قرار است بیفتد، نگران این پیشامدها میشویم. اما چرا باید دو بار به خودمان عذاب بدهیم؟
یک راه برای مقابله با فکر کردن به بدترین نتیجه ممکن این است که ببینید این عامل استرسزا واقعبینانه است یا خیر و از خودتان سوال کنید یک یا دو ماه دیگر در آینده اذیتتان خواهد کرد یا نه.
گاهیاوقات وقتی از خودتان این سوالها را بپرسید، میفهمید که واقعاً هم اتفاق وحشتناکی نیست که نتوانید با آن کنار بیایید.
یک راه دیگر هم برای دوری از این طرزفکر این است که در زمان حال زندگی کنید. مثلاً وقتی میخواهید کارهای روزانهتان مثل شستن ظرفها را انجام دهید، برای حس کردن بوی صابون، حس کردن طراوت آب یا نوری که روی حبابهای کف میافتد وقت بگذارید.
هرچه بیشتر بتوانید خودتان را در این چیزها گم کنید، کمتر فکرتان را درگیر گذشته و آینده خواهید کرد.
۳. به تعویق انداختن کارها
همه آدمها به دلایل مختلف کارهای خود را به تعویق میاندازند اما در بیشتر موارد علت آن این است که کارهایی که باید انجام دهند آنها را میترساند. این میتواند باعث ایجاد استرس و دلزدگی شود.
توصیه ما این است که برای انجام پروژههای سخت برنامه مرحله به مرحله داشته باشید، نه اینکه بخواهید همه آن را یکدفعه انجام دهید.
یک هدف درازمدت برای خودتان طرحریزی کنید و بعد هدفهای کوچکتری برای رسیدن به آن داشته باشید. وقتی کاری را مرحله به مرحله و به اصطلاح در لقمههای کوچک جلو میبرید، انگیزه مثبت برای ادامه راه میگیرید.
یادتان نرود برای هر دستاورد کوچک به خودتان افتخار کنید.
۴. دیر رسیدن
دلایل زیادی برای دیر رسیدن وجود دارد که بعضی از آنها واقعاً در کنترل شما نیست. اما دلایل دیگری هم برای آن وجود دارد مثل ترسیدن از رفتن به جایی یا جواب مثبت دادن به درخواستهایی که برای آن وقت ندارید. این حس عصبانیت و استرس در شما ایجاد میکند که با استرسی که برای دیر انجام دادن آن کار دارید هم ادغام میشود.
اگر کمبود وقت یکی از دلایلی است که معمولاً دیر میرسید، مدام از خودتان سوال کنید که آیا آن کار یا مراسم واقعاً در برنامهتان جا دارد یا نه.
اما زمانهایی که دلیل دیر رسیدن زنگ نزدن ساعت، ترافیک سنگین یا گم کردن کلیدهایتان باشد، خیلی مهم است که بدانید این اتفاقات در کنترل شما نیست و فقط باید بدانید چطور به آنها واکنش دهید.
به جای اینکه خودتان را به خاطر دیر رسیدن سرزنش کنید، یاد بگیرید که فراموش کنید و روی نقاط مثبت تمرکز کنید نه نقاط منفی. براساس نکات مربوط به مدیریت استرس کتابخانه ملی پزشکی امریکا، «رفتار یک فرد است که تعیین میکند موقعیتی برای او استرسزا باشد یا نباشد.»
۵. استفاده بیش از اندازه از رسانههای اجتماعی
وقتی بیش از اندازه در رسانههای اجتماعی وقت بگذرانید، مدام خودتان را با دیگران مقایسه میکنید که این باعث استرس میشود. با این کار به ارزش خودتان و اعتمادبهنفستان براساس چیزی که از دیگران میبینید امتیاز میدهید نه معیارهای خودتان برای موفقیت و خوشبختی.
بیان کردن حرفهایتان در این رسانهها هم شما را آسیبپذیرتر میکند و باعث میشود زودتر ناراحت شوید. قبل از اینکه بخواهید حرفهایتان را با کسی در میان بگذارید باید ابتدا اعتماد و احترام او را جلب کنید.
با ایجاد مرزهای شخصی برای خودتان در این رسانهها و اختصاص دادن زمانی محدود و مشخص برای وقت گذاشتن برای آن، این استرس را از خودتان دور کنید.
۶. ریخت و پاش در محلکار یا خانه
ریخت و پاش نمودی از احساس شماست و اتفاقاتی که در زندگیتان میافتد. بنابراین جای تعجب نیست که یک اتاق به هم ریخته و ریخت و پاش باعث استرسمان شود.
توصیه ما این است که قدم به قدم این ریخت و پاشها را از بین ببرید – رویکردی که شبیه به روش برخورد با به تعویق انداختن کارهاست.
مثلاً ۲۰ تا ۳۰ دقیقه روی فقط یک کشو یا کمد کار کنید و بعد به خودتان استراحت دهید. بعد دوباره سر کار برگردید تا احساس نکنید فشار زیادی برای تمیز کردن به شما وارد میشود.
یک دلیل دیگر که باعث میشود بعضیها بگذارند محیط اطرافشان و ریخت و پاش شود این است که نمیدانند با فضایشان چه باید بکنند. تجسم کنید که دوست دارید فضای زندگیتان چطور باشد. این باعث میشود انگیزه داشته باشید که آن را تبدیل به چیزی کنید که در ذهنتان است.
اگر برای دور ریختن چیزها مشکل دارید، کافی است دو سوال از خودتان بپرسید: «این رو دوست دارم؟» و «ازش استفاده میکنم؟»
اگر حداقل یک سال است که از چیزی استفاده نکردهاید، احتمالاً وقت آن رسیده که آن را دور بیندازید.
۷. نگرانی درمورد پولی که خرج کردهاید
فکر کردن درمورد پولی که خرج کردهاید ماندن در گذشته است. اینکه عادتهای پول خرجکردنتان را مدام در ذهنتان بررسی کنید فقط استرس بیشتری در آن لحظه برایتان ایجاد میکند.
«هیچوقت نمیتوانید پولی که خرج کردهاید را برگردانید.» — گروور
برای دوری از این عامل استرسزا خیلی مهم است که روی زمان حال و چیزهایی که روی آن کنترل دارید تمرکز کنید، مثل تصمیمات مالی که در آینده میخواهید بگیرید.
میتوانید به خودتان کمک کنید که پولتان را با مسئولیتپذیری بیشتری خرج کنید، بفهمید که با پول نمیتوان خوشبختی خرید، با دوستانتان رفتوآمد کنید تااینکه بیرون بروید و پولی که ندارید را خرج کنید یا کارتهای اعتباری و بانکیتان را با خودتان بعضی جاها نبرید تا برای خرید کردن وسوسه نشوید.
منبع : healthline.com
چگونه باور میکردم سیاوش را که پاکتر و لطیفتر از برگ گل میدانستم اینگونه تن به گناه آلوده کند و احترام پدرم را زیر پا بگذارد وقتی به خودم آمدم ایمان بیرون رفته بود. شب با چه رویی توانستم به چشمان پدرم نگاه کنم و با زور و فشار فراوان گفتم: پدر جان از بابت رفتار زشت سیاوش عذر میخوام. دلم میخواد سیاوش رو ببخشین. سعی میکنم بهش بفهمونم کار اشتباهی کرده.
پدر با لبخندی حاکی از الطاف پدرانه رو به سویم کرد و گفت: دخترم میدونی که چقدر از این ماده مسکر متنفرم. میدونم رفتار سیاوش از روی عمد نبوده، من اون رو درست مثل ایمان دوست دارم. امیدوارم دیگه لب به مشروب نزنه. نمیخوام دخترم شوهری هرزه داشته باشه.
برای جانب داری از سیاوش و خوب جلوه دادن او نزد پدر، گفتم: بابا سیاوش هرزه نیست. اشتباهی کرده شاید مقصر دوستاش بودن که ...
مادرم حرفم را برید وبه خاطر دلداری من گفت: چقدر حرف میزنی بلند شو یه چیزی بیار بخوریم. راجع به داستانت هم برای پدرت توضیح بده.
با حرف مادرم لبخندی زدم او مرا از زیر فشار روحی خارج کرده بود، چون هیچگاه با پدر نمیتوانستم راحت در مورد سیاوش صحبت کنم و همیشه از پرسشهای پدرم گریزان بودم.
صبح فردا با عجله به دانشگاه رفتم با آنکه از دست سیاوش دلخور بودم اما به روی خودم نیاوردم تا او از کردهاش شرمنده شود. سیاوش از کار تحقیقیام استقبال کرد. سپس با شک و تردید پرسید: تنها میخوای به خونه اون خانم بری؟
- نه با شیرین، یکی از اقوام نسترن دوستمه. آخه شیرین همسایه قدیمی اون خانمه.
اگر چه از ته دل راضی نبود اما رضایت داد و گفت: هر وقت به اونجا رفتین من شما رو میرسونم.
عصر به همراه سیاوش و شیرین به طرف خانهی آن خانم حرکت کردیم. در طی راه شیرین میگفت: ما یک سال مستأجر بودیم و با فریبا خانم همسایه شدیم. باید اونو ببینین و با اون حرف بزنین تا بدونین چه جور آدمیه.
شیرین دکمه زنگ را فشرد. صدای کودکانهای گفت: کیه؟
شیرین جواب داد: فریبا خانم تشریف دارن؟
صدا گفت: بله، شما؟
- شیرین هستم.
- پس از مدت کوتاهی صدا جواب داد: بله، بفرمایید خیلی وقته منتظر شما هستن.
گوشی آیفون را گذاشت و در را باز کرد. سیاوش میخواست برود ولی با شنیدن صدای آن کودک از رفتن منصرف شد.
گلهای رنگارنگ و درختان میوه درون حیاط را به طرز بسیار زیبایی آراسته بود. حوض مرمرینی که اطرافش را گلدانهای زیبای پر از گل پر کرده بود، در وسط حیاط قرار داشت. فوارهی رنگینی که در وسط حوض جا خوش کرده بود، آب را با فاصلهی زیاد بر چهرهی حوض میریخت. محو تماشای نظم و زیبایی حیاط بودم که صدای همان کودک توجهام را به سمتش جلب کرد. دخترکی ۸ – ۹ ساله تمیز و مرتب و با حجابی کامل جلوتر آمد و گفت: بفرمایید خواهش میکنم، مادر بزرگم منتظر شما هستند.
وقتی به دخترک رسیدیم با همه سلام و خوشامدگویی کرد. با نهایت ادب از الفاظی استفاده می کرد که من خیلی کم به زبان میآوردم و حرکات مؤدبانهای که هیچگاه به ذهنم خطور نمیکرد برای تعارف میهمانان انجام دهم. صورت دخترک همانند سیرت او بود، آنچنان نورانی و زیبا بود که من و سیاوش یک لحظه چشم از او بر نمیداشتیم. فضای حیاط را که پیمودیم زنی میانسال جلوی در ورودی ایستاده بود. با لبخندی مهربان ما را پذیرفت و پس از خوشامدگویی طولانی ما را به اتاق نشیمن دعوت کرد.
خانه مجلل نبود اما آنقدر زیبا و دلنشین بود که حاضر بودم تمام طول سال ثانیه به ثانیهاش را در آن سپری کنم. شیرین با زن میانسال مشغول صحبت بود که ناگهان حرف شیرین توجه مرا به سمت او جلب کرد. شیرین گفت: خاله فریبا مادرم خیلی دلش میخواست شما رو ببینه اما قسمت نشد.
باورم نمیشد این زن همان فریبا خانم باشد. چهرهاش بسیارجوانتر از واقعیت نشان میداد. زیبایی خدادادیش کاملاً عیان بود و نقش پیری نتوانسته بود چهرهٔ شاداب او را برباید. روسری آبی رنگی بر سر داشت که تمام موهایش را پوشانده بود طوری که اصلاً نتوانستم بفهمم موهایش چه رنگی است. چشمان سیاه آرام و جذابی داشت و صورت سفید و گونههایی گلگون. لبهایی که با محبتی که از اعماق قلبش بر میخواست لبخند میزد. رو به من کرد و بعد از خوشامدگویی دوباره، گفت: خب دخترم کمی از خودت بگو.
من هم شروع کردم به معرفی خودم و سیاوش. خیلی دلم میخواست بدانم چند سال دارد بنابراین از او پرسیدم. در جواب گفت: ۵۶ سال دارم.
با تعجب گفتم: اصلاً به قیافه تون نمیاد.
خندید و گفت: خیلیها این رو میگن.
بعد به دخترک اشارهای کرد و گفت: نوهٔ پسری منه، اسمش حدیثه. البته دو نوه دیگر دارم یکی پسره که سال دوم راهنمایی درس میخونه و اون یکی دختره، اسمش کوثره، خواهر محمد اما هنوز مدرسه نرفته ۶ سال داره این دو تا نوهٔ دختری من هستند.
بیاختیار پرسیدم: تنها زندگی میکنید؟
او با همان لبخند جواب داد: نه شوهرم هنوز کنارم هست امیدوارم هیچوقت تنهام نذاره.
پرسیدم: چند سال داره؟
- ۵۹ سال، سه سال از من بزرگتره. شکرخدا او هم سالم و سرحاله و هنوز کار میکنه، انگار نمیخواد خودش رو بازنشسته کنه.
با کنجکاوی پرسیدم: شما شاغل بودین؟
فریبا خانم با همان صدای موزونش جواب داد: بله، من پزشک بودم اما حالا ترجیح میدم تو منزل باشم فکر میکنم جوانترها جام رو گرفتن.
- اما پزشکان با تجربه خیلی بهتر از جوونای تازه کارن.
خندید و گفت: خیلی متشکرم، چه میشه گفت پیری و هزارعیب.
- شکسته نفسی میفرمایید شما هنوز جوانید.
میوه و شیرینی به ما تعارف کردند. در حالی که داشتم پوست نارنگی که برداشته بودم میگرفتم، گفتم: حتماً شوهرتون هم همکارتون بوده.
حدیث لیوان آبی برای مادربزرگش ریخت، پس از نوشیدن آن جواب داد: نه شوهرم شغل آزاد داره.
با تعجب پرسیدم: چطور با ایشان ازدواج کردین در حالی که خودتون پزشک هستین، کمتر پیش میاد.
سیاوش چشم غرهای به من کرد. تازه متوجه شدم حرف بدی زدهام از او عذرخواهی کردم و از او خواستم اجازه دهد تا از فردا برای شنیدن ماجرای زندگیش به خانه او بروم.
هرسه از خانه فریبا بیرون آمدیم. شیرین گفت: از این به بعد خودت که میتونی بری؟
- آره خیلی لطف کردی، ببخش شیرین جون مزاحم شدیم.
بعد از رفتن شیرین، سیاوش من را تا جلوی منزلمان برد از او خواستم با من بیاید اما او امتناع میکرد وبا عذر و بهانه سعی داشت مرا منصرف کند. من هم بدون تأمل گفتم: نمیخوای از بابام معذرت بخوای؟
سیاوش رنگ عوض کرد وبا دستپاچگی گفت: تو میدونستی؟ یعنی بهت گفتن؟
با قیافهای حق به جانب جواب دادم: فکر میکنی توبه من نگی کسی نیست کارهایی که میکنی برام تعریف کنه.
- بابات گفت؟
عصبانی شدم و با صدای بلند گفتم: بسته دیگه سیاوش به جای عذرخواهی داری چی میگی، مگه تو بازرسی؟
از من خواست آرامتر صحبت کنم. به اصرار او را با خود به داخل بردم هرچقدر بهانه میآورد که لباسهایم مرتب نیست، وقت مناسبی نیست و به قول خودش حالا ریلکس نیستم، به خرجم نرفت. داخل که شدیم همه در هال مشغول تماشای تلویزیون بودند. مثل همیشه تعارفات برای ورود سیاوش انجام شد. گویی هیچکس از او دلخوری ندارد. میدانستم همه این کارها بخاطر من است. بعد از مدتی سیاوش رو به پدر کرد و گفت: از بابت آن شب واقعاً عذر میخوام پدر جان، باور کنید اصلاً متوجه نبودم. فکر میکردم ایمان هستید.
ایمان هم مثل همیشه وسط حرف پرید و گفت: دست شما درد نکنه یعنی به من هم از این حرفها میزنین.
سیاوش رنگ باخته بود، ساکت شد و چیزی نگفت. میدانستم چه حالی دارد به خاطر او در گوش ایمان گفتم که نباید وارد بحث آنها بشویم. ایمان که تازه متوجه شده بود گفت: البته بابا جون من و سیاوش خیلی با هم رفیقیم اصلاً از این حرفا نداریم.
پدرم رو به ایمان کرد و گفت: میشه چیزی نگی ... و خطاب به سیاوش گفت: جوونای این دوره زمونه ازشون این چیزا بعید نیست اما من تو رو مثل اونا نمیدونستم. فکر میکردم احترامی که میذاری حقیقتاً همین طوریه، ظاهر و باطنت یکیه اما اینطور نشد.
سیاوش که به زور نفس میکشید جواب داد: امیدوارم منو بخشیده باشین باور کنین ظاهر و باطن من یکیه ولی آدما تو محیطهای مختلفی زندگی میکنن. تحت شرایط دیگهای بزرگ میشن. قبول دارم آن شب زیاده روی کردم. قول میدم دیگه تکرار نشه ولی شما هم من رو ببخشین.
پدرم گفت: بلند شو به مادرت زنگ بزن بگو شام اینجا هستی، دلواپست نشن.
میدانستم پدرم هر وقت اینگونه جواب کسی را بدهد یعنی از اشتباهش گذشته. آن شب شادمانتر از همه من بودم و با خیال راحت خوابم برد.
(پایان فصل اول)
ادامه دارد.....
صبح با بی حوصلگی لباسهایم را پوشیدم و به دانشگاه رفتم. میخواستم خبری از او بدست بیاورم. میدانستم آن روز چه درسی دارد، به کلاسش رفتم اما آنجا نبود. ناامید و سر خورده به کلاسم برگشتم. زمان به کندی میگذشت، سرانجام درس خسته کننده آن روزم به پایان رسید. همراه سمانه و نسترن از دانشگاه بیرون رفتیم. حوصله هیچ کاری را نداشتم و بی اراده قدم برمیداشتم. سمانه گفت: مهسا کاری نداری؟
- جایی میری؟ با هم بریم خونه.
نسترن با خنده گفت: خیلی ممنون مزاحمتون نمیشیم. هردو خداحافظی کردند و مرا تنها گذاشتند. درست نفهمیده بودم اما وقتی سرم را چرخاندم سیاوش را دیدم که داخل ماشینش منتظرم بود. چقدر خوشحال شدم گویی تمام دنیا مال من بود. سرخوش و مست به طرفش رفتم و ذوق زده سلام کردم اوهم با همان لحن همیشگی جواب داد: سلام خانم خانما از این طرفا...
همه چیز را فراموش کرده بودم برایم تنها آن لحظه مهم بود. دلم نمیخواست به خانه برسیم تا این لحظات تمام شود. در میان راه سیاوش گفت: تا حالا به جونت بسته بود.
یادم آمد، خدای من انگشترم! قول داده بودم هیچوقت آن را از خودم جدا نکنم. با دستپاچگی گفتم: لباس میشستم گذاشتمش کنار، دیگه یادم رفت برش دارم. نگاهی به من کرد و گفت: باور کنم؟
- هر طور دوست داری.
- باور نمیکنم.
آنقدر مطمئن گفت که مجبور شدم همه ماجرا را برایش تعریف کنم. لبخندی زد و گفت: اومدیم چند روزی خونه نبودم، رفتم جایی، باید از این کارا بکنی؟
- نباید قبلاً به من میگفتی؟
- شاید لزومی نداشت بگم.
از حرفش دلخور شدم. لبخندی زد و چیزی نگفت. سیاوش علاوه بر حس قوی انسان شناسیاش در رشته روانشناسی درس میخواند. برای همین بود که من همیشه مغلوب او بودم. هر کاری که دوست داشت میکرد و بعد با یک کار کوچک همه را جبران میکرد. حتی جایی برای گله و شکایت نمیگذاشت. من هم هیچوقت نتوانسته بودم در او تغییری به وجود بیاورم بلکه او بود که مدام مرا به سمت ایدههای خودش میچرخاند. با لبخندی که بیشتر اوقات بر لبانش دیده میشد، گفت: اگه پشیمون نشدی هفته دیگه قبل از شروع امتحانات مراسم عقد رو راه بندازیم.
باورم نمی شد. یکباره از همه تردیدها خلاص شده بودم. در سکوت خودم به سر میبردم. که سیاوش گفت: آمادگیش رو داری؟
- آره اما پدر و مادرم چی؟ اونا میگن باید دوران نامزدی طولانی باشه تا طرفین همدیگه رو خوب بشناسن.
- دستت درد نکنه حالا دیگه ما رو نمیشناسی؟
- نه منظورم این نبود، آخه ما فقط دو ماهه که نامزد شدیم، زیاد که نیست.
- میتونیم این کشی که شما میخواین براش بیارین بعد از عقد بهش بدیم.
چیزی نگفتم، بدم نمیآمد هر چه زودتر سر و سامان بگیرم و زندگی خودم را شروع کنم. وقتی موضوع را به مادرم گفتم، مخالفت کرد. می گفت هنوز زود است، چرا آنقدر عجله دارند و خیلی چیزهای دیگر. تا اینکه یک شب پدر و مادر سیاوش به خانه ما آمدند و موضوع عقدکنان را مطرح کردند. نمیدانم چه شد که تمام اصرار مادرم برای عقب انداختن مراسم چاره نشد. حتی با رضایت کامل و شادی به توافق رسیدند.
در این هفته هر روز برای خرید مایحتاج و وسایل لازم برای مراسم عقدمان بیرون میرفتیم. با آنکه هر روز خسته بر میگشتیم اما آن چند روز بهترین لحظات زندگیام بود. بلاخره روز موعود فرا رسید.
صبح با عجله از خواب پریدم. بعد از مرتب کردن اتاقم، بیرون رفتم. همه بیدار بودند ومشغول کار. مینا و مهتاب از دو روز پیش آمده بودند، حالا هم مشغول مرتب کردن خانه بودند. اظطراب و آشوبی در دلم بر پا بود که قابل توصیف نبود. چند نفر از اقوام سیاوش همراه بهار برای کمک کردن آمدند. ولی نمیدانم بهار برای کمک آمده بود یا پز و افاده. ظاهراً هر پنج دقیقه یک بار جلوی آینه میایستاد تا موهای فرم دارش به هم نریزد، با آن لباسهای تنگ و کفشهای بلندش به سختی راه میرفت. به من نزدیک شد. ابروهایش را بالا برد وبا لحن همیشگیش گفت: مهسا جون، تا کی اینجا میشینی نمیخوای بری آرایشگاه؟
- هنوز زوده، زود نیست؟
- نه بابا، من که از صبح خودمو آماده کردم. راستی لباسام قشنگه ... دیروز خریدم ... موهام چی به لباسام میاد؟
- آره قشنگه، بهش میاد.
خدا خدا میکردم که از پیشم برود. مینا جلویم ایستاد اخمی کرد و دستهایش را به کمرش تکیه داد: ببینم عروس خانم نمیخوای بریم یه دستی به سر وصورتت بکشیم.
روی صندلی روبه آینه بزرگی نشستم. خانمی با خوشرویی و تحویل چند تا مبارک باد جلویم ایستاد، روسریم را برداشت و پیشبندی را به دور گردنم بست. مینا میخندید و خاطرات گذشته را برایم بازگو میکرد. بلاخره بعد از چند ساعت شکنجه زیر انبوهی از کرمها با جان سالم بیرون آمدم. لباسم سفید بود با دامنی بلند و کلاهی نرم و پر مانند. مینا کنارم ایستاد و گفت: به به چی بودی، چی شدی.
کمی اخم کردم و گفتم: دستت درد نکنه دیگه، اومدی تعریف بکنی.
- شوخی کردم مهسا جون اما واقعاً خوشگل شدی.
قرار بود سیاوش دنبالمان بیاید. بعد از نیم ساعت تأخیربلاخره پیداش شد. مینا بیرون رفت و از من خواست که پشت سرش حرکت کنم. کلاهم را جلوی چشمهایم آوردم و بعد بیرون رفتم. پاهایش را دیدم، ایستاده بود و در ماشین را برایم باز گذاشته بود تا بعد از آنکه داخل شوم آن را ببندد. سلام کردم و اصلاً نگاهش نکردم. جوابم را داد و هیچی نگفت. نمیخواستم قیافهٔ جدید و گریم کردهام را به او بنمایانم به همین خاطر صورتم را به طرف شیشه ماشین چرخاندم و با همین حالت با او حرف میزدم: چرا دیر کردی؟
- کارهای دیگه دست و پامو گرفت.
- مهمتر از من؟ ...
- ناز نکن دیگه، زیاد که دیر نکردم. مکثی کرد و گفت: حالا چرا اینجوری چسبیدی به شیشه؟
مینا پیش قدم شد و گفت: میخواد سورپرایزت کنه.
با خنده گفت: اِ یعنی اینقدر تغییر کرده؟
هوا داشت تاریک می شد. ماشین جلوی خانه ایستاد، لامپها روشن شده بودند. رنگارنگ و خیره کننده. مبهوت تغییرات اطرافم بودم و متوجه سیاوش نشدم که در را برایم باز کرد: حالا خودتو قایم میکنی خانم مهسا محمودی؟
لبخندی زدم و گفتم: هیچی رو نمیشه از تو مخفی کرد.
- خودمونیم چقد عوض شدی.
- بد یا خوب؟
- اختیار داری، بفرمایید تو همه منتظر شما هستند.
با ورود ما همه هلهله کنان با ریختن نقل بر سرمان و دود کردن اسفند به استقبالمان آمدند. خجالت میکشیدم به پدرو مادرم نگاه کنم. از همه بدتر ایمان بود که چشم از من بر نمیداشت. نتوانستم حتی سرم را بلند کنم. تا اینکه عاقد آمد. به خیال آنکه با یک بله کوچک کار تمام میشود به راحتی بله را تحویل آقا سیاوش دادم اما هنوز امضاها مانده بود. با دستان لرزان خودکار را گرفتم و امضا کردم هرکدام طوری نقش بستند یکی بزرگ و دیگری کوچک. برایم مهم نبود که خوب امضا کنم. فقط دلم میخواست هر چه زودتر تمام شود تا شاید نفس راحتی بکشم. سیاوش خیلی راحت امضا میکرد همه یک اندازه و مرتب، اصلاًً استرس در چهرهاش دیده نمیشد. اما من بی چاره از خجالت داشتم مثل شمع آب میشدم. عاقد رفت و مراسم شادی و پایکوبی برگزار شد. شب زیبایی بود، شبی که من و سیاوش عهد بسته بودیم یک عمر به پای هم بسوزیم و در کنار یکدیگر فداکارانه زندگی کنیم. آن شب هم گذشت و مثل هر اتفاق دیگری به خاطرهها پیوست.
بعد از عقد آمد و شد خانوادگی ما با آقای محمودی بیشترشد. تقریبا ًسیاوش هر روز در خانه ما بود. دیگر عضوی از ما شده بود. صدای خندههای بلندش همیشه در خانه میپیچید. گاهی به جای ایمان اوخریدهای خانه را انجام میداد. همهی اقوام دوستش داشتند و به دیدهی احترام به او نگاه میکردند. خالهام همیشه میگفت: هیچوقت سیاوش را به دید یک بیگانه نگاه نکردهام. برای همین هم بود که خودش کارت عروسی سمیرا دخترش را برایشان برد. آن روز از شادی در پوست خود نمیگنجیدم. اولین باری بود که من و سیاوش در یک عروسی با هم بودیم.
بهترین لباسم را پوشیدم و سعی کردم از هر نظرقابل ستایش باشم. وقتی به تالارعروسی رفتیم. در میان انبوه جمعیت، سیاوش را دیدم، شیک و زیبا که با لبخندی به طرفمان آمد. هیچوقت تا به آن اندازه برخودم نمیبالیدم. حس میکردم خوشبختترین دختر روی زمین هستم. مجلس زنان و مردان از هم جدا بود به همین دلیل از سیاوش جدا شدیم و پدر و ایمان با او رفتند. من و مادر کنار بیتا و دخترش بهارنشستیم. لحظات برایم بسیار شیرین بود چون بارها خودم را به جای دختر خالهام میگذاشتم و با تمام وجود لبخند میزدم.
بلاخره عروسی تمام شد، از عروس و داماد خداحافظی کردیم و همراه مادر سیاوش و خواهرش از تالار خارج شدیم. پدر و بقیه به انتظارمان ایستاده بودند اما وقتی نزدیک آنها شدیم به وضوح در چهرهی پدرم خشم و عصبانیت را دیدم. تعجب کردم، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ سیاوش را داخل ماشین، تنها دیدم. به سراغش رفتم اما وقتی حرف میزد ناخودآگاه با صدای بلند میخندید واز گفتن حرفهای زشت و ناپسند پروایی نداشت. از این رفتارش واقعاً دلم گرفت. به همین خاطر از او خداحافظی کردم و نزد بقیه رفتم. بعد از اینکه از آنها جدا شدیم، هنوز به سیاوش فکر میکردم چرا یکدفعه این طور شده بود؟ در این افکار بودم که پدرم با صدای بلند گفت: خجالت هم نمیکشه. کنجکاوانه پرسیدم: کی بابا؟ ولی جوابی نشنیدم. از مادرم نیز پرسیدم، او هم مرا بی جواب گذاشت. پدرم خواست حرفی بزند که مادرم به او چشم غرهای کرد و او ساکت شد. در این میان فقط ایمان بود که حرف نمیزد. نه ناراحت بود و نه خوشحال، چهره کاملاً معمولی داشت. وقتی به خانه رسیدیم، پدرم فوراً خوابید. از ایمان پرسیدم: پدر چرا ناراحت بود؟ مادرم به جای او جواب داد: هیچی دخترم از سر و صدای عروسی خسته شده.
حرفهای مادرم را باور نمیکردم، میدانستم نمیخواهند من از موضوع، چیزی بدانم بنابراین حرفی نزدم. آن شب بلاخره بعد از تلاش زیادی خوابم برد.
صبح با سر و صدای ساعت کوکی بیدار شدم. با بی حوصلگی خودم را برای رفتن به دانشگاه آماده کردم. مثل همیشه سیاوش زیر درخت بید روی نیمکت منتظرم نشسته بود. با خوشحالی به طرفش رفتم و او نیز با همان لبخند و لحن همیشگی تحویلم گرفت. هنگام بازگشت نیز مرا تا جلوی در خانه رساند. هر چقدر اصرار کردم داخل بیاید نیامد و رفت. تازه کفشهایم را بیرون آورده بودم که مادرم گفت: مهسا بدو تلفن کارت داره.
سلام کردم و با عجله گوشی را برداشتم: سلام نسترن، ممنون... آره همین الان رسیدم ... کدوم... آهان نمیدونم... کار مشکلیه... مشکل نیست؟... چرا وقتی آدم کسی رو سراغ نداشته باشه که زندگینامهاش را بنویسه سخته دیگه... سراغ داری؟... کی؟... شیرین گفت؟... میشناسدش؟... کی هست؟... گوش کن نسترن وقت داری بیا اینجا تلفنی نمیشه... ساعت ۳ ... خیلی خوب منتظرم خدا حافظ. بعد از آنکه گوشی را گذاشتم مادرم پرسید: با سیاوش آمدی؟
- آره چطور مگه؟
نفس بلندی کشید و گفت: چرا داخل نیومد؟
با تعجب مادرم را نگاه کردم، هالهای از نگرانی چهرهاش را پوشانده بود. گفتم: زیاد اصرار کردم میگفت کار دارم.
مادر چیزی نگفت و به آشپزخانه رفت. ایمان پیدایش شد. کنارم نشست و سیبی را که در دست داشت گاز زد و نگاهی به من انداخت. همیشه از نگاههای ایمان فرار میکردم چون پشت نگاههایش حرفی هم نهفته بود. با عصبانیت پرسیدم: چیه تا حالا من رو ندیدی؟
خندید و در حالی که دهانش پر از سیب بود گفت: نه میخوام بیشتر ببینمت. کنایههایش را نمیفهمیدم.
از جا بلند شدم و به سرعت به اتاقم رفتم. وقتی جلوی آینه ایستادم متوجه شدم خمیری به گونهام چسبیده. تازه فهمیدم چرا مسخره ام میکرد. مادرم با دستهای خمیریاش گوشی را برداشته بود و اثراتش بر روی تلفن باقی مانده بود.
نسترن به خانه ما آمد، قرار بود راجع به موضوع تحقیقی که استاد به ما داده بود بحث کنیم. میبایست زندگی یک فرد موفق یا ناموفق را به صورت داستان یا زندگی نامه مینوشتیم. من هم که عاشق نویسندگی بودم اما نمیتوانستم شخص مورد نظرم را پیدا کنم. میخواستم زندگی کسی را بنویسم که بتواند با تجربههایش به من کمک کند. نسترن با پرس و جوی فراوان بلاخره آن فرد را برای من پیدا کرده بود. آدرس محل سکونتش را از نسترن گرفتم و از او خواستم تا قبلاً از طریق شیرین که یکی از اقوامشان بود از آن خانم اجازه بگیرد تا من زندگینامهاش را بنویسم و برای شنیدن حرفهایش به منزلشان بروم.
بعد از پذیرایی، نسترن با نگاه انداختن به ساعتش اعلام کرد که دیر وقت است و به سرعت رفت. با شوق و اشتیاق زیاد ثانیه شماری میکردم تا فردا همراه شیرین که همسایه آن خانم بود به منزلشان برویم. در این افکار بودم که ایمان کنارم نشست و گفت: مهسا میخوام یه چیزی بهت بگم.
من نیز با لبخندی رو به او گفتم: بگو گوش میدم.
ایمان چشمانش را تنگ کرد و گفت: خیلی شنگولی!
من هم ماجرا را برایش تعریف کردم. بعد از شنیدن حرفهایم بلند شد تا به اتاقش برود. گفتم: مگر نمیخواستی حرف بزنی؟ چی میخواستی بگی؟
- چیزی نیست.
کنجکاویم گل کرده بود و با اصرار از او خواستم تا حرفش را بزند. کنارم نشست و گفت: قول میدی ناراحت نشی؟
سری تکان دادم و گفتم: حالا ببینم چی میشه.
سرش را پایین انداخت و با قیافه متفکرانه گفت: میدونی پدر و مادر چرا ناراحت شدن؟
ذوق زده گفتم: از اون موقعی که از عروسی دختر خاله سمیرا اومدیم؟
جواب داد: آره.
- نه خب، اگه میدونی خیلی دلم میخواد بدونم.
با کمی مکث گفت: سیاوش ... مستِ مست بود و با پدر طوری رفتار میکرد که انگار از خودش کوچکتره، پدر هم خیلی ناراحت شده بود و همش با خودش میگفت مگه من هم سن وسال این بچهام برای همین پیش پدرش آقا سلیمان گله کرد و موضوع را گفت. آقا سلیمان از پدر عذرخواهی کرد و گفت: سیاوش رو باید ببخشی به خاطر بی احترامی که کرده، خب سرخوش بوده و نفهمی کرده. پدر جریان رو به مادر گفت و حالا خیلی نگران هستن، به خاطر اینکه پدر و مادر بی خیالی داره و از کارهای بدش طرفداری میکنن.وقتی حرفهای ایمان را شنیدم سرم گیج رفت. نزدیک بود غش کنم.
ادامه دارد......
- نسترن، نسترن سلام.
- سلام حالت چطوره خوبی؟
- ممنون راستی تو جزوه عربی منو دیروز بر نداشتی؟
- نه، بازم جاگذاشتی؟
نسترن یکی از دوستان خوب من بود، دختری پر انرژی و زرنگ. او مرا به کلاس برد و رو به همکلاسیهایمان گفت: بچهها شما جزوه عربی پیدا نکردین؟
صدای یکی از پسرهای کلاس به گوشم رسید که گفت: بازم؟! عصبانی شده بودم چون بعد از حرف او همه زیر خنده زدند. روی صندلیم نشستم و چیزی نگفتم. کسی از انتهای کلاس مرا صدا زد: خانم راستین جزوه شما پیش منه. حکیمی بود دانشجوی ممتاز کلاسمان. پسر با هوشی بود اما با من میانه خوبی نداشت. نمیدانم چرا همیشه دوست داشت مرا نزد بقیه حقیر کند. روزی سمانه دوستم گفت: مهسا خاطر خواته. حرفش را جدی نگرفتم، اما وقتی درست فکر میکردم قبل از نامزدی من و سیاوش همیشه مدافع من بود و حالا سایه مرا با تیر نشانه میرفت.
گفتم: پیش شماست چه خوب. ممنون میشم پسش بدین.
انگار از خدا میخواست این حرف را بزنم، با خندهٔ تمسخرآمیزی گفت: مگه من از شما گرفتم که باید پسش بدم؟
- خیلی خُب لطف کنید به من تحویل بدین.
- باشه، اما آخر بارت باشه کتاب جا میذاری.
- یعنی چه به شما چه مربوطه من کتاب جا میذارم یا نه. مگه اینجا مال شماست.
- باشه حرف بزن منم جزوه تو نمیدم میبینی مال منه یا مال شما.
- مگه دست خودته بده به من.
- بیا چرا التماس می کنی.
- حکیمی درست حرف بزن.
- شما درست حرف بزن، مگه من بچه کوچیکه شمام.
دیگر نتوانستم جلوی عصبانیتم را بگیرم، نزدیک بود دعوا راه بیاندازم که یکدفعه حکیمی ساکت شد وقتی سرم را به طرف در برگرداندم، سیاوش را دیدم. دهانم بسته شد. همه ماجرا را دیده بود و البته حرفهایم را شنیده بود. به در تکیه داده بود و فقط مرا نگاه می کرد. از شرم آب شدم. همه ساکت شده بودند در این حال حکیمی باز هم حرف زد: آقا به زنت بگو جلوی دهنش رو بگیره، هر چه بدوبیراه بود بارمون کرد.
سیاوش با یک لبخند کوتاه به حکیمی گفت: جزوه شو پس بده، لطفاً.
او نیز بدون چون و چرا جزوهام را داد. سیاوش روبه رویم ایستاد وبا نگاهی عمیق گفت: نمیخوای بیای بیرون یه هوایی بخوری؟
میدانستم که حرفی برای گفتن دارد، به خاطر جو به هم ریخته کلاس گفتم: آره، سرم گیج میره، یه هوایی بخورم بهتره.
بلند شدم و با او به بیرون رفتم. عده ای ازهمکلاسیهایم شروع کردن به خندیدن گویی منتظر فرصتی بودند تا اوقات شادی داشته باشند. سیاوش هنوز ساکت بود. وقتی به حیاط رسیدیم، گفت: باورم نمیشد اینقدر بددهن باشی.
بغض گلویم را میفشرد با صدایی لرزان گفتم: جزوهام پیشش بود.
- مگه خودش برداشته بود؟
- من جاگذاشته بودم.
- پس مقصر خودت بودی.
- نه، من ازش خواستم اونو بهم بده اما نداد.
- با ناسزا گفتن؟! سعی کن حواست جمع باشه تا دیگه جزوههاتو جانذاری.
چیزی برای گفتن نداشتم. میدانستم اگر حرفی بزنم گریهام می گیرد. پس از چند دقیقه سکوت گفت: من کلاس دارم باید برم، دیگه از این کارها نکنی ... کاری نداری؟
با تکان دادن سر جوابش را دادم وبه کلاس رفتم. قرار شد آن روز سیاوش مرا به خانه برساند اما وقتی از دانشگاه بیرون رفتم ماشینش را ندیدم، رفته بود. حتی به من نگفت منتظرم نمان. به قدری ناراحت شدم که تمام بدنم داغ شد. از خودم و زندگیم خسته شده بودم مدام نفرینش میکردم. دست خودم نبود، فکر میکردم دیگر مرا دوست ندارد و بازیچه دست او شدهام. حتی به من تلفن نزد دلیل کارش را نمیدانستم. شاید به خاطر اتفاقی بود که در دانشگاه افتاد. شاید هم نه. ولی به قدری ناراحت بودم که حتی ایمان هم جرأت حرف زدن با من را نداشت. چند بار خواستم به او تلفن بزنم اما غرورم اجازه نداد. فردا کلاس نداشتم. معمولاً این مواقع به خانه ما میآمد ولی نیامد، تلفن هم نزد. کلافه شده بودم. انگشترش را به گوشه اتاق پرت کردم. دیگر برایم مهم نبود، مرا دوست نداشت. فکر از دست دادن او عذابم میداد. شب شده بود که مادرم صدایم زد: مهسا تلفن کارت داره ... سراسیمه از اتاق بیرون رفتم: کیه؟
- سمانه دوستت ... با ناراحتی گوشی را برداشتم: الو سلام سمانه جون خوبی ... چی ... آره باید بخونیم ... نه اونجاهارو نه ... چه میدونم بابا تو هم وقت گیر آوردی ... ناراحت نیستم ... نیستم دیگه ... نه کاری ندارم ... خداحافظ.
ایمان دنبالم آمد و گفت: یه چیزی رو گم نکردی؟
با بی حوصلگی جواب دادم: نه ...
نگاهی به انگشتانم کرد و گفت: عجیبه ولی تا دیروز از دستت جدا نمیشد حالا اصلا ً نیست.
تازه فهمیده بودم منظورش انگشترم است. حتی اجازه نمیدادم کسی به آن دست بزند چه برسد به آنکه ...
- انداختمش دور ...
- چی گفتی؟
- گذاشتمش جایی که لیاقتش رو داشت.
- مهسا حالت خوب نیست.
- خوبم ...
- نه اصلاً حالت خوب نیست. انگشترت رو انداختی دور؟
- بابا به تو چه ربطی داره، چرا تو کارای من دخالت میکنی؟
ایمان ناراحت شد و با نگاهی خشم آلود گفت: تو خیلی بی جا کردی میاندازیش دور خجالت نمیکشی از تو بزرگترم باهام اینطوری حرف میزنی. با بی حوصلگی داخل اتاقم شد و در را پشت سرم بستم. سر و صدای ایمان هنوز نخوابیده بود. گوشم را بستم و دیگر چیزی نفهمیدم.
ادامه دارد......
زنگ به صدا در آمد. ایمان در را باز کرد، با ورود خواهرهایم خانه پر از غوغا شد. سعید شوهر مهتاب کارمند بود، مرد خوب و سر به راهی که زن و فرزندش را دوست داشت و برای خوشبختی آن ها دائم در تکاپو بود. خانه اجارهای آنها از ما فاصله زیادی داشت و فقط هفتهای یک بار همدیگر را میدیدیم. نه ما خودرو داشتیم نه آنها برای همین گاهی اوقات مهمانی میگذاشتیم و همه دور هم جمع میشدیم. محمد شوهر مینا، میشد گفت زن و مرد افسانهای. این اسم را ایمان رویشان گذاشته بود. مینا لیسانس مدیریت داشت و محمد دیپلمه بود، آن هم به قول خودش به زور گرفته بود. نمایندگی اتومبیل داشت و وضع زندگیاش روبه راه بود. مهربان و انسان دوست، سرش به کار خودش گرم بود.
سر وصدای نیما خواهر زادهام بلند شد. تازه یاد گرفته بود راه برود، آهسته آهسته به طرفم آمد. از فرط شادی فریاد زدم: خاله قربونت بره.هر وقت به خانه ما میآمد روی زمین نمیماند دست به دست در آغوش همه جا میگرفت. مینا به طرفم آمد و گونه نیما را که در آغوشم بود گرفت و بوسید سپس لبخندی زد و گفت: چه بهت میاد.
گونههایم سرخ و سفید شد ، مینا ادامه داد: راستی میان؟
- کیا؟
- اونا دیگه نامزدت رو میگم.
- آره میان .
مینا به آشپزخانه رفت تا به مادر در تهیه شام کمک کند. مهتاب نیما را از آغوشم ربود. دامادها با پدرم مشغول صحبت بودند ایمان با نیما بازی میکرد، سر و صدایشان بلند شده بود و خندههای نیما فضای خانه را پرکرده بود. وارد اتاقم شدم، بهترین لباسم را پوشیدم وکمی به سر و صورتم رسیدم. با شنیدن صدای بوق ماشین سیاوش همانند برق گرفتهها خشکم زد. بر خودم مسلط شدم و نزد بقیه رفتم. خدای من همه مرا نگاه میکردند.حق هم داشتند مرتب و شیکتر از هر روز روبه رویشان ایستاده بودم. دست و پایم را گم کرده بودم میخواستم طوری نگاهشان را منحرف کنم اما بدتر شد، به جای آنکه بگویم: بابا چای میخوری برات بریزم، در کمال وقاحت گفتم: بابا چای داریم بریز. بعد از یک سکوت آنی همه زیر خنده زدند. سر جایم میخکوب شده بودم توان حرکت نداشتم. در همین حال بود که آقا سلیمان از در وارد شد. بعد هم زنش و بهار و سیاوش. طبق معمول یک جعبه شیرینی در دستهای سیاوش بود اما باز هم از میان این جمعیت جعبه را به دست من داد. تشکر کردم و با عجله به آشپزخانه رفتم و نفس راحتی کشیدم.
بهار نگاهی به اطرافش انداخت و گلویی صاف کرد سپس گفت: خُب مهسا جون چرا به دیدنمون نمییای؟
- گرفتار دانشگاه و درسهام هستم وقت بشه حتماً مزاحم میشم.
بهار دختر زیبایی بود، بسیار زیبا و آنقدر هم به ظاهراش میرسید که زیباییاش دو چندان می شد. یادم نمیآید در خانه کسی روسری به سر زده باشد، از این رفتار بهار خوشم نمیآمد. خصوصاً وقتی ایمان روبه رویمان مینشست. یادم هست اولین باری که بعد از نامزدیام به خانه ما آمدند، بعد از آنکه مهمانی تمام شد، ایمان پاورچین پاورچین نزدیکم آمد و آهسته گفت: یه کاری کن بیشتر با هم فامیل بشیم.
نگاهی به صورتش انداختم به زور جلوی خندهاش را میگرفت. گفتم: خلی یا دیوانه شدی از خواهر نزدیکتر؟
با آنکه میدانستم چه میگوید ولی میخواستم حرف دلش را بشنوم: برو بابا، چقدر کم هوشی. پیشش که نشسته بودی اصلاً به چشم نمیاومدی اونقدر رنگ ورو داشت که تو پیشش مثل عکس سیاه وسفید شده بودی.
عصبانیتم را فرو خوردم اما مگر کوتاه می آمد: خیلی خوشگله ها، اکر کاری واسهام بکنی ماچت می کنم.
دیگر طاقت نیاوردم، هر چه از دهانم بیرون آمد تحویلش دادم. اخم کرد و آن شب با هیچکس حرف نزد.
امشب هم روبه رویمان بودند هم او وهم سیاوش. همه حرف میزدند و از لا به لای همه این حرفها نگاههای من و سیاوش به هم دوخته شده بود. ایمان هم بدش نمیآمد سری به طرف ما بچرخاند و چهارچشمی بهار را برانداز کند. مینا و محمد هم از همه بدتر, نمیدانم اینها کی دست از سر هم برمیدارند. همیشه همین طوری بودند. مهتاب خندهاش گرفت. نگاهم را دزدیدم و رو به او کردم. گفت: انگار فقط ما رمانتیک نیستیم.
از خجالت سرخ شده بودم. مینا هم لبخندی زد و گفت: خُب باش چرا حسودی میکنی.
مهتاب گفت: آخه توکه شورشو درآوردی.
مینا جوابی نداد، روبه بهار کرد و با او مشغول صحبت شد. مهتاب چای را آورد. نفس راحتی کشدم. او من را از نگاههای همه راحت کرده بود. اما در مقابل کاری که کرده بود، گفت: بلند شو برو اتاق پذیرایی سفره رو بیانداز. اصلاً دوست نداشتم از نگاههای سیاوش دور شوم، اما چارهای نداشتم چون تقریباً همه شنیدند. رفتم و آنها را در مجلس گرمشان رها کردم. سفره چیده شد، به محض ورودم به میان جمع همه سکوت کردند. گفتم: بفرمایید برای صرف شام. همه با دادن تشکر بلند شدند اما از این میان سیاوش میخندید تعجب کرده بودم، هنگامی که از کنارم رد میشد، گفت: مثل گارسونها میموندی. خواستم چیزی بگویم که مثل همیشه ایمان آمد و گفت: بدو الان ِکه هیچی واسمون نمونه.
مهمونی آن شب به پایان رسید و من تا دیر وقت مشغول شستن ظروف بودم. هیچکدام از خواهرهایم پیشم نماندند، یکی به بهانهٔ بچهاش و دیگری که اصلاً ًنمیشد از او چنین درخواستی کرد. از حق نگذرم خیلی از کارها را انجام داده بودند وخیال من را راحت کردند.
ادامه دارد.....
دلم نمیخواست از رختخواب جدا شوم ... خانواده آقای محمودی هم میان ...
ازجا پریدم وتازه یادم آمد که روپوشم را هنوز درنیاورده ام. ساعت 4 بعداظهر بود. مادرم لبخندی زد و گفت: چیه همین که اسم محمودی میاد خواب از سرت میپره. دستپاچه شده بودم: نه، خب خیلی وقته خوابیدم. مادرم لبخندی زد و گفت: آره جون خودت.
سپس از اتاق بیرون رفت. لباسم راعوض کردم، رو به آینه نشستم و به خود نگاه کردم: سیاوش، آه چه زود تونستی تو قلبم جاتو پیدا کنی. لبخندی زدم و با انرژی بلند شدم اتاقم را مرتب کردم و همه جارا گرد گیری کردم، سپس به آشپزخانه رفتم، آشپزی هم بلد نبودم همیشه مادرم بالای سرم بود تا آخرش صدایش بلند میشد: چیکار کردی ... برو اون ور، این طوری آشپزی میکنی نمیخواد دست بزنی برو سالاد رو درست کن.
- اَه مامان تو که نمیذاری یاد بگیرم.
- هروقت مهمون داریم یادت میافته، آخرش باید غذا رو بسوزونی و آبروی ما روهم ببری.
همه چیز آماده بود. تلفن زنگ زد مادرم با عجله رفت و گوشی را برداشت گویی میدانست پدراست: الو سلام امیر... خسته نباشی ... خوبم ... آره، می خوایم، شیرینی هم بیار... نه دیگه خداحافظ. گوشی را گذاشت. پشت سرش تلفن دوباره زنگ خورد مادر جواب داد: الو... سلام پسرم حالت خوبه، پدر و مادر همه خوبن ... خیلی ممنون ... نه خواهش میکنم این چه حرفیه شما مراحمین ... مهسا، آره هست با من کاری نداری؟ سلام برسون، شب منتظریم خداحافظ.
مادرصدایم زد: سیاوشِ باهات کارداره. گونههایم گل انداخته بود، خودم را پای تلفن رساندم: الو سلام حالت خوبه... آره، نه بابا به خاطرترافیک بود. چیکارمیکنی؟ ... بازم ...مونده هنوز ... ایمان هم برگشت از درکه وارد شد بویی کشید وگفت: به به، عجب خونه تمیزی. رو به من کرد وادامه داد: محمودی!؟ با اشاره گفتم یواشتر. ایمان هم شیطنت کرد و گفت: آهان خیلی ببخشید نفهمیدم داری باهاش حرف میزنی. بعد درست روبه رویم نشست. هیچوقت دراین وضعیت زیاد حرف نمیزدم: میگم امشب که میاین. ایمان جواب داد: بله، البته. اخمی کردم و حرفم را مختصرکردم: خیلی خب میبینمت، کاری نداری؟ ... آخه، آخه کار دارم .
سیاوش مثل خودم دانشجو بود، درهمان دانشگاهی که من درس میخواندم اما او که مشکلی نداشت مثل من همیشه به فکر شهریه نبود. پدرش کارخانه دار بود و زندگی مرفهی را برای خانوادهاش فراهم کرده بود. سیاوش یک خواهر کوچکتر از خودش داشت که درس میخواند. انتخاب سیاوش به عهده خودم بود اما از نظرات بقیه هم استفاده کردم. از قبل همدیگر را میشناختیم. پدرش ازدوستان قدیمی پدرم بود اما هیچوقت رفت و آمد خانوادگی با همدیگر نداشتیم به همین دلیل تا این دو سه سال اصلاًَََ سیاوش رانمیشناختم. سیاوش مرد ایدهآلم بود. همیشه نگرانش بودم، قبل از نامزدی میترسیدم کس دیگری را دوست داشته باشد. دوستان زیادی داشت، میترسیدم از اینکه افراد ناباب هم زندگی او را و حالا زندگی مرا هم خراب کنند. سیاوش مرد رویاهای من بود، شیرین کلام بود طوری که دوست داشتم همیشه با او حرف بزنم، آدم معاشرتی که درهمه مجالس حضور داشت و اصلاً هم به ذوقش بد نمی گذراند و مدام مشغول خوشگذرانی بود. دراین مورد خیلی حرف زده بودم اما نتیجه نهایی فقط یک لبخند بود. نمیتوانستم دراو تغییری ایجاد کنم گاهی سرخورده میشدم و از تصمیمی به این بزرگی که باید یک عمر با این آدم سرکنم پشیمان میشدم ولی من دوستش داشتم. شاید گاهی ناراحتم میکرد اما قلباً قصد اذیت کردن مرا نداشت و نا خواسته آزردهام می کرد. به خاطر خود خواهیش که نمیخواست تغییرکند از او بدم میآمد. آخرش با یک شاخه گل و یک لبخند که تمام چهرهاش را دربرگرفته بود همه چیز را فراموش میکردم. گاهی اوقات بی خودی نگران میشدم از اینکه سیاوش چهره و اندام ایدهآلی دارد و ممکن است اورا از من بگیرند. زیادی بد بین شده بودم چرا که با همه خوش و بش میکرد. او هم همانند پدرش به دنبال کسب پول و ثروت بود. داستانهای کمی را که مینوشتم میخواند و آخرسر میگفت: ببین مهسا، تو تمام روحیات خودتُ رو شخصیتهای داستانت میذاری. این طوری همه قصههات مثل هم میشه. باید خودتُ جای همه بذاری، نه اینکه همه رو جای خودت بذاری. وقتی که ناراحت میشدم میگفت: خوب مینویسی ولی اگراون طوری که گفتم بشی خیلی خوبتر مینویسی. راست میگفت به همین دلیل بود که هروقت داستانهایم را به ایمان میدادم تا بخواند تمام نکرده به من پس میداد و خودش از حفظ بقیه ماجرا را تعریف میکرد. ایمان پسر خوبی بود ولی زیاد از سیاوش ایراد میگرفت کمی هم حسادتش می شد، چرا که سیاوش در ناز و نعمت بزرگ شده بود. سیاوش یک سال ازایمان کوچکتر بود این بود که مدام مزاح می کرد که: مامان پسرت ترشیده کی آستینهاتو بالا میزنی؟ مادرم میگفت: هر وقت کارهای شد. ایمان هم طبق معمول میگفت: آخه کی، کار کجا بود؟ میشد دعوا، کار دنبالت نمییاد تو باید بری دنبالش، تازه میخواستی درس بخونی بشی یه آقا مهندس. ایمان هم ناراحت یا از خانه بیرون میزد یا داخل اتاقش میرفت و آواز میخواند تا بغض گلویش پاره شود. گاهی سیاوش با ماشین مدل بالایش دنبالم میآمد وقتی مقابل نگاههای همکلاسی هایم سوار میشدم به خود میبالیدم. آنقدر مغرور میشدم که فراموش میکردم سیاوش کنارم نشسته، هنگامی به خود میآمدم که او با حرفهای قشنگش مرا به پرواز در میآورد. پدرم به خانه برگشت مثل همیشه دستهایش پربود، مادرم به استقبالش رفت وایمان با صدای بلند سلام کرد. پدرم ایمان را خیلی دوست داشت، آن دو همانند دو دوست صمیمی بودند. حتی گاهی اوقات ایمان رازهایش را به پدر میگفت. یادم هست سر همین کاری که کرد میانهشان به هم ریخت. پدر داد میزد: تو غلط کردی پسرهی بی ادب باهات خوب رفتار میکنن لوس میشی. چقدر هم پررو. ایمان میخندید دست خودش هم نبود نزدیک بود اشک از چشمانش جاری شود. با دیدن وضعیت ایمان خندهام میگرفت. آخرش هم پدر گفت: زهرمار، پرروی بی تربیت. با همین حرف نیش ایمان را بست.جلو رفتم و گفتم: حتماً حرفت زشت بوده. - نه بابا اونقدرهام بد نبود. گفتم: پس تو چرا همش میخندیدی؟ باز هم به یاد آورد و زد زیر خنده. پدر بیرون رفت تا در حیاط قدم بزند بلکه عصبانیتش فرو نشیند. ایمان گفت: آخه اگه بعدیه رو میگفتم چی کار میکرد؟ و قهقهه سر داد. به یاد آن روز که افتادم خندهام گرفت. ایمان متوجه شد. پدرم کنارش نشسته بود. ابروهایش راتکان داد و گفت: چیه زیر سبیلی میخندی؟
خندهام خشکید و پدر آهسته خندید. به خاطر آنکه من خجالت نکشم, تظاهر به بی اعتنایی کرد.
ادامه دارد.....
با آنکه فاصله خانهام با دانشگاه زیاد نیست، اما هر روز به خاطرترافیک سنگین خیابانها به جای نیم ساعت یک ساعت طول میکشید تا به مقصد میرسیدم، کلافه میشدم، گاهی با وجود خستگی زیادم به دلیل ترافیک وحشتناک خیابان پیاده باز میگشتم و از فرط خستگی آن روز را تا عصر میخوابیدم. امروزیکی از همان روزها بود. تازه به خانه رسیده بودم که یادم افتاد جزوه عربیام را در دانشگاه جا گذاشتهام. پدرم سر کار بود و مادرم مشغول پخت وپز، ایمان هم تلویزیون تماشا میکرد. میبایست برمیگشتم، اما نای راه رفتن نداشتم چون زیاد اهل ورزش کردن نبودم به همین خاطر سراغ ایمان رفتم: ایمان یه کاری برام میکنی؟
ایمان گویی کارم را میدانست حبه انگوری را برداشت ودردهانش انداخت صدای قرچ قرچ خورد شدن انگور اعصابم را به هم ریخت ولی چون میخواستم کاری برایم انجام دهد، دندان روی جگر گذاشتم و چیزی نگفتم. هنوز جوابم را نداده بود، دوباره حرفم را تکرار کردم. انگور دیگری برداشت و گفت: نچ
سپس با بی تفاوتی انگور را زیردندانش له کرد. گر گرفته بودم، با صدای بلند گفتم: هیچوقت نشده کاری برام انجام بدی. او هم صدایش را بلند کرد وگفت: خیلی ببخشیدها، اما من نوکرجنابعالی که نیستم هرروزباید برم و کتابهات رو برات بیارم، میخواستی اینقدر شلخته نباشی.
حق با او بود این کار هر روزم بود. حواس پرتی گرفته بودم. با عصبانیت خوشه انگوری که در دست گرفته بود را از او قاپیدم و آن را به داخل سطل زباله پرت کردم، صدایش بلند شده بود، گوشم را بستم و به طرف اتاقم دویدم و خودم را روی تخت خوابم رها کردم. ایمان برادرم بود و البته تنها برادرم، اما به جز او دو خواهر هم داشتم، مهتاب ومینا. هردوی انها ازدواج کرده بودند مهتاب پسر یک سالهای داشت که اندازهٔ تمام دنیا دوستش داشتیم اما مینا هفت ماه پیش ازدواج کرده بود، تنها کسی که همه درد دلهایم را برایش بازگو میکردم. من فرزند کوچک خانواده بودم ویک ماه پیش با سیاوش نامزد کردم. همیشه دوست داشتم برای خودم یک نویسنده درست و حسابی شوم، تصمیم گرفتم برای ادامه تحصیل وارد دانشگاه شوم ولی کنکور بیش از انچه که فکر میکردم نیاز به مطالعه داشت بعد از دو سال پشت کنکور ماندن بلاخره در دانشگاه آزاد پذیرفته شدم. مخارج دانشگاهم خیلی بالا بود. پدرم یک سوپرمارکت کوچک داشت که درآمدش آنقدرزیاد نبود که هرترم با خیال راحت شهریهام را بپردازم. ایمان هم گاه گدار به جای پدرمیرفت و درمغازه کار می کرد. صدای درمی آمد مادرم داخل شد وشروع کرد به حرف زدن: نگاه کن تورو خدا لباساشم درنیاورده بلند شو شب شد تا کی میخوای بخوابی، مهسا ... مهسا، مگه با تو نیستم. امشب مهتاب ومینا میان اینجا . نمیخوای کمکم کنی ؟
ادامه دارد.....
آیا می توان استرس را برای همیشه از زندگی خود بیرون کنیم؟ آیا وجود استرس اثرات مفیدی بر روند زندگی ما می گذارد؟ استرس را چگونه می توانیم مدیریت کنیم؟
استرس یک فشار روانی است که از تحمل فرد فراتر است. هنگامی که نتوانیم با فشارهای کوچک در زندگی کنار بیاییم دچار استرس می شویم. عوامل ایجاد استرس در افراد مختلف متفاوت استست و ممکن است آنچه که باعث ایجاد استرس می شود در دیگری استرس ایجاد نکند. پول، کار، درس و بسیاری مسایل دیگر عامل ایجاد استرس در زندگی هستند. استرس بر عوامل بسیاری تأثیرگذار است.
همچنین استرس علایمی دارد که از جمله آنها اضطراب، مشکلات خواب، عرق کردن، کم اشتهایی و کم شدن تمرکز حواس است. استرس و عوامل استرس زا همیشه وجود داشته و دارد، تنها راه حل مقابله و کنترل آن است. برای مقابله با استرس راهکارهای متعددی وجود دارد که بعدا به آن خواهیم پرداخت.
فردا دیر است، از همین امروز به فکر برنامه ریزی مالی برای آینده خود باشید!
چرا که تا تصمیمی اتخاذ نشود ، تغییری در زندگی رخ نمی دهد!
و این قانون است!
شما می توانید برای مشاوره و تهیه بیمه عمر با ما در ارتباط باشید.
مشاوره حقوقی و تخصصی بیمه های عمر پاسارگاد
احمدیان 09189986914
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه دوست داشتی ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
مجموعه 2 عددی طرح معرق خانه شامل 2 طرح معرق خانه: 1.طرح معرق خانه ویلا سلطنتی 2.طرح معرق خانه گوتیک دارای راهنمای اسمبل قطعات ابتدا نقشه ها را چاپ کرده و سپس به روی تخته انتقال داده و برش زده و با توجه به شماره گذاری قطعات و همچنین شکل کامل شده آن ، آنها را به هم ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
عنوان مبحث: سوالات نهاد مبحث دانش خانواده و جمعیت (بخش اول) همراه با پاسخ شامل: 9 جلسه تعداد صفحات: 11 سوالات و جواب ها بصورت تایپ شده با فونت استاندارد می باشد که قابلیت سرچ در زمان آزمون را دارد سوالات ترم جدید همراه با پاسخ برای نمره 19 به بالا فرمت: pdf ... ...
پاورپوینت اسکیزوفرنی ...
کتاب صوتی کتاب_واپسین_گفتار ( یا عالم اوراسینا) ازاسپالدینگ_نویسنده_کتاب_معبدسکوت ... ...
عنوان مبحث: سوالات نهاد مبحث اسلام، مردم و ولایت از دیدگاه امام خمینی همراه با پاسخ شامل: 3 جلسه تعداد صفحات: 3 سوالات و جواب ها بصورت تایپ شده با فونت استاندارد می باشد که قابلیت سرچ در زمان آزمون را دارد سوالات ترم جدید همراه با پاسخ برای نمره 20 فرمت: ... ...
عنوان پاورپوینت: دانلود پاورپوینت اثرات روانی خنده درمانی فرمت: پاورپوینت قابل ویرایشتعداد اسلاید: 20پاورپوینت آماده ارائهفهرست مطالب:مقدمهخنده درمانی چیستاهمیت لبخندآثار مثبت خندیدنفواید جسمانی خنده و... ... ...
پاورپوینت کامل فصل سوم ریاضی چهارم ضرب و تقسیم(همراه با حل تمارین) این محصول قابل ویرایش با فرمت pptx در 68 اسلاید آماده و قابل ارایه می باشد. در صورت شخصی سازی میتونین به واتس آپ شماره ای که زیر درج شده پیام بدین واستون اوکی میکنیم مزایای استفاده از ... ...
سکس آنان كه با سكس مخالف هستند زودتر به انزال میرسند، زیرا ذهن منقبض آنان عجله دارد تا از شر آن خلاص شود. پژوهشهای معاصر چیزهای بسیار تعجبآوری را میگویند، حقایق شگفتآور. برای نخستین بار، مسترز و جانسون Masters and Johnson در مورد آمیزش عمیق جنسی مطالعه علمی انجام ... ...
دانلود فایلهای بسته آمادهچاپ و نصب تابلو اعلانات مسجدنما همیشه دنبال این بودی یه جایی باشه تا راحت بتونی محتوای مطمئن با طراحی خوب را پیدا کنی؟ همیشه دنبال این بودی یکی کارهای محتوایی را ناظر به مسائل روز انجام بده و دغدغه تأمین محتوا را نداشته باشی؟ همیشه ... ...
دانلود آزمون هوش وکسلر کودکان| راهنمای اجرا، نمره گذاری و تفسیر و نکات + نمونه جرا شده و فرم های پرسشنامه مجموعه فایل pdf-word-ppt مجموعه فایلهای کاربردی در زمینه آزمون هوش وکسلر کودکان برای شما کاربر گرامی گردآوری شده است. این مجموعه شامل 14 فایل مختلف با فرمت های ppt , ... ...
تعداد صفحات: 11 نوع فایل: WORD + فایل هدیه: نمونه مصاحبه تشخیصی افسردگی و اعتیاد (8صفحه) فهرست مطالب: شرح حال (مشخصات، علت ارجاع، شکایت عمده، مشکلات موجود و ...) معاینه وضعیت روانی تشخیص مصاحبه بخشی از متن فایل: م: خوابت چطوره؟ ب: زیاد خوب نیست، اگار ... ...
عنوان پاورپوینت: دانلود پاورپوینت کیست هموراژیک تخمدان و درمان آن فرمت: پاورپوینت قابل ویرایشتعداد اسلاید: 27پاورپوینت آماده ارائهفهرست مطالب:مقدمهکیست تخمدان هموراژیک چیستانواع کیست هموراژیککیستهای فولیکولارکیستهای لوتئالعلائم کیست هموراژیک علت کیست هموراژیک عوارض کیست ... ...
دانلود پاورپوینت در مورد [سلول های بنیادی] - شامل 4 فایل مختلف - قابل ویرایش و ارائه - ppt شامل 4 فایل پاورپوینت سلول های بنیادین به زبان ساده: 1. 33 اسلاید: تاریخچه سلول های بنیادی / تعریف سلول های بنیادی / ویژگی های سلول های بنیادی / گونه های سلول بنیادی / انواع سلول ... ...
عنوان پاورپوینت درسی: دانلود پاورپوینت بازسازی ویرانه ها درس 22 مطالعات اجتماعی پایه پنجم فرمت: پاورپوینت ppt تعداد اسلاید: 19 پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کتاب درسیبکارگریی افکت ها، تصاویر و اشکال متحرک بسیار ... ...
این فایل پاسخ تمامی سوالات مبحث ازدواج آری یا خیر؟ (آنچه قبل از ازدواج باید بدانیم - بخش دوم) می باشد. تعداد جلسات : 4 فایل منطبق با اخرین تغییرات سوالات می باشد و با استفاده از آن نمره 20 را در همه جلسات این آزمون کسب خواهید کرد . ...
دانلود نظریه زبانها و اتوماتا و حل المسائل | ویرایش پنجم (انگلیسی) + جزوات فارسی مختلف و نمونه سوال با جواب (پیام نور) فایل فشرده دانلودی شامل 3 بخش است: 1. متن کتاب و حل المسائل نظریه زبانها و اتوماتا (ماشینها) - پیتر لینز به زبان اصلی کتاب انگلیسی: 427 صفحه حل المسائل ... ...
نوع فایل: power point فرمت فایل: ppt and pptx قابل ویرایش 12 اسلاید قسمتی از متن پاورپوینت: بخش 18 تعیین نوع کسب و کار کسب و کاربه تمامی فعالیت های تولیدی، خدماتی، خرید و فروش کالا ها با هدف سودآوری، کسب و کار گویند. فروش و انتقال کالا ها و ... ...
نوع فایل: power point فرمت فایل: pptx قابل ویرایش تعداد اسلایدها: 43 اسلاید تصویری از پاورپوینت: این پاورپوینت آموزشی، جذاب، قابل ویرایش، کاملا منطبق با کتب درسی و با تعداد اسلاید ذکر شده تهیه و تنظیم شده است. با بکارگیری نمودار ها ، تصاویر جالب و جذاب و دسته ... ...
لینک دانلود و خرید پایین توضیحات دسته بندی : پاورپوینت نوع فایل : .pptx (قابل ويرايش و آماده پرينت) تعداد اسلاید : 85 اسلاید بسمالله الرحمن الرحيم اشنایی با مهندسي خلاقيت TRIZ دانش خلاقيت شناسي و:TRIZ دانش پيشگام عصر خلاقيت ونوآوري دنياي امروز : عصر خلاقيت و ... ...
نوع فایل: power point فرمت فایل: ppt and pptx قابل ویرایش 27 اسلاید قسمتی از متن پاورپوینت: پودمان کار با چوب آموزش و کاربرد مهارتهایی مانند اجرای کارهای گروهی، تفکر انتقادی، پرسش گری و ...؛آشنایی با برخی از مفاهیم صنایع چوب (فراورده های صنایع ... ...
جزوه معتبر درس الاستیسیته آماده برای دانلود مشخصات دانشگاه: صنعتی شریف استاد: دکتر محسن اصغری تعداد صفحات: 90 فرمت: پی دی اف PDF کیفیت: خوب حجم: 20.6 مگابایت نوع جزوه (تایپی یا دست نویس): دست نویس ... ...
جزوه کاربرد کامپیوتر در معادن آماده برای دانلود مشخصات دانشگاه: صنعتی اراک استاد: دکتر هادی فتاحی تعداد صفحات: 802 فرمت: پی دی اف PDF کیفیت: عالی حجم: 31.9 مگابایت نوع جزوه (تایپی یا دست نویس): تایپی ... ...
طرح جامع شهر رشت شامل یک فایل اتوکد لایه باز متشکل از بیش از ۱۰ نقشه کامل بوده و به صورت کامل کلیه اماکن و راههای شهر رشت را شامل می شود. طرح تفصیلی چیست؟ طرح تفصیلی طرحی است که بر اساس معیارها و ضوابط کلی طرح جامع، نحوه استفاده از زمین های شهری را در سطح محلات مختلف ... ...
عنوان پاورپوینت: پاورپوینت شاد زیستن درس تفکر و سبک زندگی پایه هفتم فرمت: پاورپوینت pptتعداد اسلاید: 18 پوشش کامل درس همراه با پاسخ فعالیت ها پاورپوینت قابل ویرایش با محیط حرفه ای منطبق با آخرین تغییرات مطالب و رئوس کتاب درس فونت ... ...
کتاب صوتی کتاب سبز: هنر متقاعد کردن دیگران و رسیدن به خواستهها اثر جفری گیتومر، راههای بهتر ارتباط برقرار کردن با دیگران، فن بیان، اصول سخنرانی و هنر گویندگی را به شما یاد میدهد. هر فردی با شنیدن کتاب صوتی کتاب سبز (green book of getting your way)، قدرت نهفته در هنر ... ...
اگر به یک وب سایت یا فروشگاه رایگان با فضای نامحدود و امکانات فراوان نیاز دارید بی درنگ دکمه زیر را کلیک نمایید.
ایجاد وب سایت یامحبوب ترین ها
پرفروش ترین ها
پر فروش ترین های فورکیا
پر بازدید ترین های فورکیا